نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 12-25-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



جوانی

اثر:

جان کوئتزی

ترجمه ی: م.سجودی

ده
به انگلیس که آمد، نقشه ای در حافظه ی نهانش بود، تنها نقشه ای که تا آن زمان داشت و آن پیداکردن شغل و پس انداز پول بود. پول کافی که به دست می آورد شغلش را رها می کند و خودرا تمامی وقف نوشتن می کند. پس اندازش که ته کشید دوباره شغل تازه ی پیدا می کند و همین طور تا الا آخر.
خیلی زود کشف می کند که این نقشه تا چه اندازه ابلهانه است. درآمدش در آی بی ام، قبل از نتیجه گیری ها، شصت پاوند در ماه است، که می تواند حداکثر ده پاوندش را پس انداز کند. یک سال کار، دوماه آزادی برایش به ارمغان می آورد، که بیشتر این وقت آزادش را گشتن به دنبال کار جدید خواهد بلعید. پول بورسیه اش از آفریقای جنوبی به سختی شهریه های دانشگاهی اش را تأمین می کند.
افزون بر این ها، می آموزد که در تغییر شغل ها به خواست خود آزاد نیست. مقررات جدید حاکم بر بیگانگان در انگلستان مشخص می کند که هر تغییر شغلی باید به تصویب ادراه ی اتباع بیگانگان برسد. بی بند وبار بودن ممنوع است: اگر از آی بی ام استعفا بدهد باید بی درنگ کار دیگری پیدا کند وگرنه از کشور بیرونش می کنند.
تاکنون به اندازه ی کافی در آی بی ام بوده که با کارهای روزمره خوکرده باشد. با این حال هنوز مسلط شدن بر کار روزانه را سخت می یابد. هرچند به او و همکاران برنامه نویسش پیوسته در گردهم آیی ها، و دیدارهای ضروری گوشزد می کنند که یادشان باشد در رأس کار حساسی هستند. از این رو، احساس می کند شبیه منشی بدبخت رمان های دیکنس است که به روی چهارپایه ای نشسته و اسناد کهنه را نسخه برداری می کند.
تنها توقف های خستگی آور روز در ساعت یازده و سه و نیم است، که سر و کله ی خانمی با جرخ دستی اش پیدا می شود که چای توزیع می کند. او یک فنجان چای قوی انگلیسی جلو هریک از آنها می گذارد.(بفرما جانم!). تنها اندکی از ساعت پنج که می گذرد – منشی ها و اپراتورهای پانچ بدون مشکل اضافه کاری سر ساعت آنجارا ترک می کنند – و شب عمیق می شود او آزاد است که از پشت میزش بلند شود، در اطراف چرخی بزند و استراحتی بکند. در طبقه ی پایین، اتاقی است که ماشین شماره ی 7090 با قفسه های بزرگ حافظه قراردارد که کمتر اتفاق می افتد خالی باشد. در این فرصت است که می تواند برنامه ها را به روی کامپیوتر کوچک شماره ی 1401 راه بیاندازد و حتی مخفیانه بازی هم بکند.
در چنین مواقعی شغل خودرا نه تنها قابل تحمل بلکه جالب می یابد. اهمیت نمی دهد که سراسر شب را در دفتر بگذراند، برنامه های اختراعی خودرا اجرا کند تا چرتش بگیرد، بعد دندان هایش را در دست شویی ممسواک بزند و کیسه ی خوابی را زیر میزش پهن کند. بهتر از این است که آخرین قطار را بگیرد و با خستگی آرچوی رُد را به سوی اتاق تنهایش طی کند. اما چنین رفتار بی قاعده ای خوشایند آی بی ام نیست.
با یکی از اپراتورهای پانچ طرح دوستی می ریزد. اسمش رودا است؛ دختری تا اندازه ای لب کلفت، اما با ترکیبی از جذابیت زیتونی ابریشمی. دختر کارش را جدی می گیرد، گهگاه او در آستانه ی در به تماشایش می ایستد که روی صفحه کلیدش خم شده است. دختر آگاه است که او تماشایش می کند اما به نظر می رسد اهمیت نمی دهد.
هیچ گاه نمی شود که با رودا جز کار صحبت دیگری کند. زبان انگلیسی او، با حرف های سه صوتی و ایست های حنجره ای به آسانی قابل درک نیست. دختری بومی است به صورتی که برنامه نویسان همکارش، با پس زمینه های مدرسه ی ابتدایی شبیه او نیستند؛ زندگی خارج از محدوده ی ساعت های کار رودا، برای او کتاب بسته ای است.
وارد کشور که شد، خودرا برای سردمزاجی های بریتانیای مشهور آماده کرده بود. اما حالا متوجه می شود که دخترها در آی بی ام، اصلاً به آن سردمزاجی هم نیستند که فکرش را می کرد. حساسیت گرم خاص خودرا دارند، حساسیت حیوان هایی را که با هم در یک لانه ی پرحرارت گردهم آورده اند، آشنا با عادت های بدنی یکدیگر. هرچند این دختران نمی توانند از نظر فریبندگی با دختران سوئدی و ایتالیایی رقابت کنند، با این حال جذب معقولی و شوخ طبعی دختران انگلیسی شده است. دلش می خواهد رودا را بهتر بشناسد. اما چه گونه؟ او به قبیله ی بیگانه ای تعلق دارد. قید و بندهایی را که باید کارکند تا به گذشته اش راه یابد از میثاق های معاشقه ی قبیله ای هیچ نمی گوید، در نتیجه دلسرد و نا امیدش می کند.
کارآیی عمل نیومن استریت با استفاده از ماشین 7090 سنجیده می شود. این ماشین قلب اداره و دلیل هستی اوست. هنگامی که 7090 کار نمی کند زمانش را زمان بلا استفاده می نامند. زمان بلااستفاده ناکارا است و ناکارایی گناه است. هدف نهایی اداره کارکردن ماشین 7090 درسراسر روز و شب است، با ارزش ترین مشتری ها آنانی هستند که ماشین 7090 را ساعت ها تا پایان کار اداری اشغال می کنند. چنین مشتریانی تیول برنامه نویسان ارشد هستند که او هیچ سروکاری با آن ها ندارد.
با این حال، روزی یکی از همین مشتری های جدی با مشکلات کارت های داده ها روبرو می شود و به او مأموریت می دهند که کمکش کند. مشتری آقای پومفرت است، مرد کوچک اندامی در لباس چین و چروک خورده و عینک دار. او هر پنجشنبه از جایی در شمال انگلستان به لندن می آید، جعبه های بسیاری از کارت های پانچ شده را با خود می آورد؛ به طور منظم شش ساعت با ماشین 7090 کار می کند، که از نصف شب شروع می شود. از شایعه های اداره چنین برمی آید که کارت ها حاوی داده های تونل بادی برای بمب انداز جدید بریتانیایی است به اسم تی سی آر-2 که برای نیروی هوایی سلطنتی می سازند.
مشکل آقای پومفرت، و مشکل همکاران آقای پومفرت به شمال برمی گردد، این است که نتیجه های اجراهای دو هفته ی اخیر غیرعادی است. این نتیجه ها نامفهوم است. یا داده های آزمایشی غلط است یا در طراحی هواپیما اشکالی وجود دارد. مأموریت او بازخوانی کارت های آقای پومفرت به روی ماشینی کمکی است، ماشین 1401 که کارت هارا یک به یک بررسی کند تا ببیند مبادا هیچ یک از آنها عوضی پانچ نشده باشد.
تا پاسی از نیمه شب کار می کند. کارت های آقای پومفرت را دسته دسته از راه کارت خوان می گذراند. در پایان می تواند گزارش دهد که در امرپانچ کردن هیچ اشتباهی صورت نگرفته است. نتیجه ها در حقیقت غیرعادی است؛ مشکل واقعی است.
مشکل واقعی است. او نیز تصادفاً به برنامه ی تی سی آر-2 پیوسته، بخشی از فعالیت های دفاعی بریتانیا شده و نقشه های بریتانیا را برای بمباران مسکو پیش برده است. آیا برای همین کار به انگلستان آمده: تا با اهریمن شریک شود، اهریمنی که در شریک شدنش هیچ پاداشی نیست، نه حتی حداکثر توهمی؟ در سراسر شب بیدار ماندن برای اینکه آقای پومفرت، مهندس هوانوردی با حال و هوای آرام و تقریبا نومید کندنده اش و چمدان پر از کارت هایش بتواند نخستین قطار شمال را سوارشود تا بتواند سر موقع به آزمایشگاهش برسد برای گردهم آیی صبح جمعه؟
در نامه ای به مادرش می نویسد که دارد به روی داده های تونل بادی برای تی اس تی آر-2 کار می کند، اما مادرش کمترین اطلاعی از تی سی آر-2 ندارد و نمی داند که چه چیزی است.
آزمایش های تونل بادی به پایان می رسد. بازدیدهای آقای پومفرت از لندن متوقف می شود. روزنامه ها را برای خبرهای بیشتری از تی سی آر-2 وارسی می کند اما هیچ نشانی نمی بیند. به نظر می رسد که تی سی آر-2 به جهنم رفته است.
حالا که دیگر خیلی دیرشده، مبهوت می ماند که چه اتفاقی می افتاد اگر هنگامی که کارت های تی سی آر-2 در دستانش بود، محرمانه داده های روی آن هارا عمداً تغییر می داد. آیا تمامی برنامه بمب انداز درهم می ریخت یا مهندسان در شمال دخالت اورا کشف می کردند؟ از یک طرف، خوشش می آمد که با این کار روسیه را از بمباران نجات می داد. از طرف دیگر، آیا از نظر اخلاقی حق دارد از مهمان نوازی بریتانیایی لذت ببرد در حالی که نیروی هوایی شان را خراب می کند؟ و به هرصورت، روس ها از کجا بدانند که یک هوادار گمنام در اداره ی آی بی ام لندن برای چندروزی فضای نفس کشیدن در جنگ سرد به آن ها جایزه داده است؟
سر در نمی آورد که بریتانیایی ها و روس ها چرا علیه هم شاخ و شانه می کشند؟ بریتانیا و روسیه در تمامی جنگ ها که می شناسد از سال 1854 تا کنون کنار هم بوده اند. روس ها هیچ گاه تهدید نکرده اند که بخواهند بریتانیارا اشغال کنند. پس چرا بریتانیا در کنار آمریکایی هاست که دراروپا همچنان که در سراسر دنیا، قلدربازی در می آورد؟ البته این به معنای آن نیست که بریتانیایی ها واقعا آمریکایی هارا دوست داشته باشند. کارتون سازان روزنامه ها همواره گردشگران آمریکایی را دست می اندازند، با سیگارهاشان و پیراهن های گل گلی هاوایی شان، شکمهای گنده شان و مشت های پر از دلارشان که برق می زند. به نظر او بریتانیایی ها باید از فرانسوی ها سرمشق بگیرند و از ناتو بیرون بیایند، آمریکایی ها و همپالگی تازه شان مثل آلمان غربی را تنها بگذارند تا کینه شان را علیه روسیه تعقیب کنند.
روزنامه ها پر است از اخبار سی ان دی، مبارزه برای خلع سلاح هسته ای. عکس هایی چاپ می کنند از مردان دراز و باریک و دخترانی با موی موش وار که پلاکارت هایی را تکان می دهند و شعارهایی را فریاد می زنند که اورا برای دوست داشتن سی ان دی مستعد نمی کند. از طرف دیگر، خروشچف شاهکاری تاکتیکی رو می کند: پایگاه های موشکی روسی در کوبا می سازد تا موشکهایی که روسیه را حلقه کرده اند خنثی سازد. اکنون کندی تهدید می کند که روسیه را بمباران خواهد کرد مگر اینکه موشکهای روسی از کوبا برچیده شود. همین موضوع است که سی ان دی علیه آن به تهاجم برخاسته است: حمله اتمی که پایگاه های آمریکایی در بریتانیا درآن شرکت خواهند داشت. او چنین ایستادگی را تأیید می کند.
هواپیماهای جاسوسی آمریکایی از بارکش های روسی که در اقیانوس اطلس به سوی کوبا در حرکت هستند عکس برداری می کنند. آمریکایی ها می گویند بارکش ها موشک های بیشتری حمل می کنند. در عکس ها موشک ها – شکل های مبهم در زیر پارچه های کرباسی قیراندود- در دایره ی سفیدی حلقه زده اند. به نظر او، شکل ها می تواند تنها قایق های نجات باشد. تعجب می کند که روزنامه ها از گزارش آمریکایی ها پرسشی به میان نمی آورند.
بیدار شوید! سی ان دی فریاد سر می دهد: ما در آستانه ی نابودی هسته ای هستیم. بهتش می زند، آیا درست است؟ آیا همه نابود خواهند شد و خود او هم؟
به تظاهرات بزرگ سی ان دی در میدان ترافالگار می رود، مواظب است که در حاشیه ها باشد به این علامت که او تنها یک تماشاگراست. این نخستین گردهم آیی بزرگی است که تاکنون در آن شرکت می کند: مشت تکان دادن و شعار فریاد زدن، برانگیختن احساس به طور کلی بیزارش می کند.. به نظر او تنها عشق و هنرارزش آن را دارند که انسان خودرا بدون چشم داشت فداکند.
اوج تظاهرات راه پیمایی سران سی ان دی است که از یک هفته قبل، بیرون از آلدرمستون، در جلو پایگاه سلاح های اتمی بریتانیا شروع شده است. روزها است که گاردین تصاویری از راه پیمایان خیس چاپ می کند. اکنون فضا و حالت در میدان ترافالگار تاریک است. همان طور که به سخنرانی ها گوش می کند برایش روشن می شود که این مردم یا بعضی از آنها واقعا به آنچه می گویند باوردارند. باوردارند که لندن در آستانه ی بمب باران شدن است و باوردارند که همگی خواهند مرد.
آیا درست می گویند؟ اگر درست می گویند، به نظر می رسد که واقعا نامردی است، نامردی برای روس ها، نامردی برای مردم لندن، اما بیشتراز همه نامردی برای اوست که باید در پی آمد جنگ طلبانه ی آمریکایی ها خاکستر شود.
به نیکلای روستوف در صحنه ی جنگ استرلیتس می اندیشد که شبیه خرگوش هیپنوتیز شده ای نارنجک اندازهای فرانسوی را تماشا می کند که با سرنیزه های ترسناکشان اورا هدف گرفته اند . چه طور می خواهند منو بکشند، به خودش اعتراض می کند – منو، منو که این قدرمردم دوستم دارند؟
از ماهی تابه به داخل آتش! چه مضحکه ای! از دست آفریقایی ها که می خواستند اورا در ارتش خود بچپانند و سیاهانی که می خواستند اورا به داخل دریا برانند نجات پیداکردن و اکنون خودرا در جزیره ای یافتن که در یک چشم به هم زدن تبدیل به خاکستر می شود! این دیگر چه دنیایی است که در آن زندگی می کند؟ به کجا می توان رفت که از شر سیاست رها شوی؟ به نظر می رسد تنها سوئد است که از این هراس فارغ است. آیا به صلاح است که همه چیز را رها کند و قایق بعدی را به سوی استکهلم سوار شود؟ آیا باید حتما در سوئد زبان سوئدی صحبت کرد؟ آیا سوئدی ها به برنامه نویس های کامپیوتر نیاز دارند؟ آیا اصلا سوئدی ها کامپیوتر دارند؟
تظاهرات پایان می گیرد. به اتاقش برمی گردد. باید جام زرین را بخواند یا روی شعرهایش کارکند، اما فایده اش چیست، اصلا فایده ی این کارها چیست؟
چندروز که می گذرد ناگهان بحران به سر می رسد. دربرابر تهدیدهای کندی، خروشچف تسلیم می شود. به بارکش ها دستور داده می شود که برگردند. موشک هایی که قبلا در کوبا کارگذاشته شده اند خنثی می شوند. روس ها لحنشان را طوری عوض می کنند که عملشان را توجیه کنند، اما روشن است که تحقیر شده اند. از این پیش درآمد در تاریخ تنها کوبایی ها با اعتبار سربرمی آورند. کوبایی ها بی باکانه تعهد می کنند که بدون موشک ها هم از انقلابشان تا آخرین قطره ی خون دفاع می کنند. او کوبایی هارا تأیید می کند و فیدل کاسترو را. دست کم فیدل آدمی ترسو نیست.
در گالری تیت با دختری که فکر می کند گردشگراست گفت و گورا آغاز می کند. دختری رنگ پریده، عینکی و متکی به خود، از نوع دخترانی که به آنان علاقه مند نیست ولی شاید به او علاقه مند شود. به او می گوید که اسمش آسترید است. اهل اتریش و کلاگنفورت و نه وین.
روشن می شود که آسترید گردشکر نیست و خدمتکار است. روز بعد اورا به دیدن یک فیلم می برد. در همان وهله ی نخست متوجه می شود که سلیقه هاشان کاملا متفاوت است. با این وجود، هنگامی که دختر دعوتش می کند که به خانه ای که در آن کار می کند برگردند، نه نمی گوید. نگاه گذرایی به اتاق او می اندازد: اتاقی زیرشیروانی با پرده های آبی رنگ کتانی و روانداز مشابه و یک خرس کوچولوی عروسکی که به بالش تکیه داده است.
در طبقه ی پایین با او و کارفرمایش، بانویی انگلیسی که با چشمان بی روحش براندازش می کند و و اورا دلخواه نمی یابد چای می نوشند. چشمان صاحبخانه می گوید که اینجا خانه ای اروپایی است: ما احتیاج نداریم که مستعمره ای ناخوشایند و یک بوئر در آن پابگذارد.
موقعش نیست که در انگلستان یک آفریقای جنوبی باشد. آفریقای جنوبی با نمایش بزرگی از خودمختاری خودرا یک جمهوری خوانده و بلافاصله از کشورهای مشترک المنافع خارج شده است. پیغامی که حاوی آن اخراج بوده، غیرقابل اشتباه است. بریتانیایی ها از بوئرها خسته شده بودند و آفریقای جنوبی به رهبری بوئر، مستعمره ای بوده که همیشه بیشتر از آن که برای انگلستان نفع داشته باشد ضرر داشته است. آنها راضی خواهند بود اگر آفریقای جنوبی بی سرو صدا از صحنه ی جهان محو شود. قطعاً دلشان نمی خواهد که سفیدهای سرگردان آفریقای جنوبی شبیه یتیمان در جست و جوی پدرمادرهاشان درهای خانه هاشان را به صدا درآورند. تردید ندارد که آسترید غیرمستقیم از راه این بانوی انگلیسی شیک و پیک آگاه شده که او فرد دلخواهش نیست.
از راه تنهایی، از راه ترحم نیز، به خاطر این بیگانه ی غمگین و ناخوشایند با انگلیسی ضعیف دختر، دوباره به بیرون دعوتش می کند. بعد از آن ، بدون دلیل قانع کننده ای ترغیبش می کند که به اتاقش برگردند. دختر هنوز هجده سالش نشده است، حالت کودکی هنوز در صورتش آشکاراست، و او هنوز با کسی به این جوانی نبوده است که درواقع یک بچه است. وقتی لباسش را در می آورد، احساس می کند که پوستش تر و چسبناک است. می داند که دچار اشتباه شده است. هیچ احساسی نسبت به آسترید ندارد، هرچند زن ها و نیازهایشان معمولا برای او از اسرار است، مطمئن است که آسترید نیز هیچ احساسی ندارد. اما آنها خیلی جلو رفته اند، هردوشان و دیگر نمی توانند بازگردند، پس به جلورفتن ادامه می دهند.
در هفته هایی که می آید چندین شب را باهم می گذرانند. اما زمان همواره مسئله است. آسترید تنها پس از اینکه بچه های کارفرمایش به رختخواب می روند می تواند بیرون بیاید؛ در نتیجه ساعت عجولانه ای را می توانند باهم باشند پیش از آنکه با آخرین قطار به کنزینگتون برگردد. زمانی آن قدر شجاعتش را داشت که سراسر شب را بماند. وانمود می کند که دوست دارد اورا با خود داشته باشد، اما حقیقتش چنین نیست. بهتراست که با خود بخوابد. با کسی دیگر که روی تختش می خوابد در سراسر شب ناراحت است و صبح خسته از خواب بیدار می شود.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 12-25-2010 در ساعت 10:10 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید