نمایش پست تنها
  #1  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بسیار زیبا و جذاب و خواندنی خیال یک نگاه

رمان بسیار زیبا و جذاب و خواندنی خیال یک نگاه
خيال يك نگاه قسمت اول

خانه در سكوت فرو رفته بود. اسمان چادر سياه اش را به سركشيده بود و درخشندگي مرواريدها روي آن چشم آدمي را به تماشا وا مي داشت. با نگاه كردن به اسمان و دقيق شدن به آن در شب به تيرگي و مغموم بودن ان مي شد پي برد. در سكوت به اسمان نگاه مي كرد،چه شب هايي كه در نظرش اين اسمان به جاي رنگ سياهي و تيرگي براي او رنگ روشني و ارامش داشت...رنگ عشق
اشكهاي چون مرواريدش را كه بر گونه هايش غلتيده بود با سر انگشتان زدود. برگشت و به دختر كوچكش چشم دوخت به دختر معصومي كه براي او رنگ و بوي عشق داشت. كنارش لبه تخت نشست و ارام زمزمه كرد
- كوچولوي قشنگم اگه تو نبودي منم تا حالا مرده بودم
كنار او دراز كشيد و لحظاتي بعد به خواب فرو رفت او مدتي بود كه ديگر در خواب كابوس نمي ديد و مي توانست كم و بيش با آرامش چشم به هم نهد از اين كه خانه اش را عوض كرده و دراين محله ساكت اقامت كرده خوشحال بود. با روزگار و پستي و بلندي هاي آن مي ساخت و ديگر لب به شكايت نمي گشود. اميدوار بود بتواند بعد از اين با خوبي و خوشي زندگي كند. فقط به خاطر فرزند كوچكش...
با صداي زنگ ساعت روميزي از خواب پريد و صداي آن را قطع كرد ساعت شش بود خميازه اي كشيد و به كودكش كه به خواب بود نگاه كرد.
به آرامي موهاي دخترك را نوازش كرد و گفت
- عزيزم. دختركم بيدار شو
كودك آرام آرام چشم گشود و چشم هاي آسماني و زيبايش را به مادر دوخت:
- «امان
- عزيزم بيدار شو بايد بريم
- من خوابم مي ياد
- اما ما بايد بريم تو كه نمي خواي تنها يي خونه بموني مي خواي؟
دكترك با شنيدن جمله مادر سريع نشست و در حاليك ه مادر را در آغوش كشيد گفت:
- نه، نه با تو مي يام
با هم برخاستند و فروزان پس از حاضر شدن رو به دخترش كرده و گفت:
- خب ديگر برويم.
- مامان من گشنمه
فروزان نگاهي به ساعت كرد سريع به طرف اشپزخانه رفت. لقمه ناني درست كرد و به دست دخترك داد و از خانه خارج شدند. كمي دير شده بود دست دخترك را گرفت و با سرعت از پله ها پايين رفت چنان با سرعت از پله ها پيچيد كه در يك آن ، با شخصي كه در حال بالا آمدن از پله ها بود برخورد كرد
نزديك بود دختر كوچك نيز از پله ها پرتاب شود كه شخص مقابل چيزي را كه در دستش بود رها كرد و چنان با سرعت دخترك را گرفت كه نزديك بود خودش نيز همراه او از پله ها پايين بيفتد فروزان دستانش را روي صورتش نهاده بود. لحظاتي بعد آرام آرام دستانش را از روي چشمانش به روي گونه هايش كشيد شخص مقابل دختربچه را در بغل گرفته بود در يك لحظه او كودك را به سوي فروزان گرفت و با كمي عصبانيت گفت
- خانم اين چه وضع پايين آمدن از پله هاست؟
ولي با ديدن نگاه و چهره فروزان از ادامه سخنانش بازماند فروزان نيز با ديدن چشمان مرد به ارامي گفت
- سهراب!
مرد دخترك را روي زمين گذاشت و نگاه ديگري به او كرد. زني كه به زيبايي فرشتگانآسماني بود و صدايش چون اواي موسيقي دلنشين او را سهراب خطاب كرده بود. فروزان نيز بعد از دقيق شدن به چهره مرد دريافت كه اشتباه كرده است. سهرابي وجود نداشت او سهراب نبود مردي بود كه نگاه و چشمان آسماني رنگش او را به ياد سهرابش انداخته بود اما كدام سهراب؟ سهراب چه كسي بود؟ لب گشود و گفت:
- معذرت مي خوام آقا متوجه نبودم ببخشيد.
به سوي دختركش حركت كرد و او را رنگ پريده يافت. نشست و با مهرباني گفت:
- نترس دخترم حالت خوبه؟
- مامان خيلي ترسيدم
فروزان لبخندي زد و گفت
- نه عزيزم نترس چيزي نشد تقصير من بود
وقتي نگاهش دوباره به مرد افتاد متعجب شد. زيرا او مستقيم به چهره فروزان نگاه مي كرد و او از نگاه مردان وحشت داشت از دقيق شدن نگاه مردان بر چهره اش برخود مي لرزيد گر چه بر اثر گذشت زمان دريافته بود كه ديگر جايز نيست در مقابل انها كوتاه بيايد در حالي كه اخم كرده بود برخاست و گفت
- شما امري داريد آقا؟!
مرد با شرم سرش را به زير انداخت و چنان هول شد كه نتوانست حرفي بزند فقط با گفتن كلمه ببخشيد سريع از پله ها بالا رفت فروزان تعجب كرد با خود انديشيد چقدر چهره اش وحشتناك شده كه ان مرد اين گونه از كنارش گذشت!
سوزان به مادرش نگاه كرد و گفت:
- مامان اين مال اون اقاهه است كه افتاده زمين؟
فروزان به او نگاه كرد و پرسيد:
- اين چيه؟
يك بسته بود كه مهر پست روي ان زده شده بود نام گيرنده را خواند
آقاي بهرام يوسفي نمي دانست چه كار كند. خيلي دير شده بود بايد هر چه زودتر سوزان را به مهدكودك مي رساند و خود نيز به شركت ميرفت. به تازگي در شركت استخدام شده بود . از دست دادن شغلش خيلي سخت بود .نمي توانست بسته ا هم در پله ها رها كند بايد به طبقه سوم مي رفت اما نمي خواست بار ديگر با ان مرد جوان روبرو شود. هر چند كه نبايد به ان مرد سخت مي گرفت چرا كه هر كس چه زن و چه مرد با ديدن او و چهره دلنشينش محو تماشايش مي شد سوزان پرسيد:
- مامان مگه نمي ريم؟
سوال او باعث شد فروزان به خود آيد:
- اوه چرا عزيزم خدايا با اين بسته چه كار كنم؟
بهران نيز در راه پله ها ايستاده منتظر بود تا با رفتن انها برگردد و بسته اش را بردارد مادرش ان را از شهرستان برايش فرستاده بود و نمي خواست هديه مادر را از دست بدهد اما از برگشتن به طبقه پايين وحشت داشت از نگاه كردن دوباره به ان زن مي ترسيد!!! در يك آن با ديدن او تصور كرده بد كه روح ديده با نگاه غضب الود ان زن قلبش چنان فرو ريخته بود كه احساس مي كرد كه ديگر قلبي در سينه ندارد.
سرانجام تصميم گرفت به پايين رفته بسته را بردارد. فروزان هم تصميم گرفت به طبقه بالا برگشته و بسته را به صاحبش بازگرداند رو به دخترك كرده و گفت
- سوزي عزيزم چند لحظه بريم بالا اين بسته رو به صاحبش برگردونيم و بعد بريم باشه؟
و بعد سريع از پله ها بالا رفت بهرام نيز در حال پايين آمدن از پله ها بود
در پا گرد باز با هم برخورد كردند بهرام واقعا تصور كرد كه روح ديد است و با فريادي به پشت روي زمين افتاد ! روزان نيز در حالي كه ترسيده بود به ديوار چسبيد و بسته از دستش افتاد در اين ميان سوزان با ديدن آن ها و حركاتشان ب خنده افتاد
- مامان كه ترس نداره مامان جون تو هم كه از اين اقاهه ترسيدي. و دوباره خنديد فروزان بر خود مسلط شد و صاف ايستاد در حاليك ه خودش نيز خنده اش گرفته بود رو به سوزي كرده گفت:
كوچولوي من خوب نيست آدم به ديگران بخنده
سوزان در حالي كه مي خنديد گفت:
- آخه مامان اين آقاهه رو ببين هنوزم بلند نشده
دستش را روي دهانش گذاشت و در حالي كه از شدت خنده بالا و پايين مي رفت به مرد اشاره كرد بهرام با خجالت از روي پله ها بلند شد و گفت
- واقعا معذرت مي خوام نمي دونستم كه شما دارين به طبقه بالا مي ياين
فروزان در جواب گفت
- نمي خواستم بيام ولي بسته شما رو كه جا گذاشته بوديد اوردم
سوزان بسته را از روي زمين برداشت و به طرف بهرام گرفت
- بيا مال توئه
بهرام با لبخندي به چهره زيبا و ملوس دخترك نگاه كرد و بسته را گرفت
- ممنونم كوچولو
فروزان گفت
- خب سوزي زود باش خيلي دير شده
و با اين جمله دستش را گرفت و بدون اين كه توجهي به مرد بكند از پله ها پايين رفت يك ربع ديرتر و با خجالت و شرمساري وارد شركت شد. او منشي مدير عامل بود و اين كار را از روزنامه پيدا كرده بود رئيسش مردي ميانسال اما بسيار جذي و منضبط بود وقتي پشت ميز كارش نشست نفسي كشيد و گفت
- خدايا خودت به خير كن
در همان لحظه رئيس شركت آمد وگفت:
- خانم منشي ! مثل اين كه دير تشريف اورديد
فروزان برخاست و با صدايي لرزان گفت:
- واقعا متاسفم قربان قول مي دم ديگه تكرار نشه...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید