نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 08-08-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي‌، نوشته عبدالحي شماسي ( 4 )

رازي‌: روشنك‌!... چه‌ چيز ارزشمندتر از گوهر آدمي‌ است‌؟
روشنك‌:
عشق‌ است‌، محمد... عشق‌ .
رازي‌:
كه‌ آدمي‌ را وادار به‌ گذشتن‌ از خود مي‌كند؟... پس‌ بايد گوهري‌ارزشمندتر از گوهر پيشين‌ به‌ دست‌ آورد... كاش‌ مي‌شد كه‌ بهاي‌ كمتري‌ براي‌ اين‌ عشق‌ پرداخت‌، روشنك‌.
روشنك‌:
اين‌ صداها را مي‌شنوي‌؟... تا انتهاي‌ اين‌ برهوت‌ كه‌ تا ابد ادامه‌دارد، پر است‌از اين‌صداها.
رازي بر بالاي‌ بلندي‌اي‌ مي‌ايستد.
رازي‌:
اين‌ مردان‌ و زنان‌ در پي‌ چيستند، روشنك‌؟
روشنك‌:
در پي‌ نجات‌ خود .
رازي‌:
بيا، روشنك‌... تو هم‌ ببين‌، آنها به‌ هر سويي‌ مي‌دوند، اما پناهي‌نمي‌يابند.
روشنك‌ بر بالاي‌ بلندي‌، در كنار رازي‌ مي‌ايستد، اما به‌ سرعت‌ رويش‌ را برمي‌گرداند.
روشنك‌:
نه‌... اينجا نمانيم‌... چه‌ زشت‌اند آنها.
رازي‌:
(همچنان‌ ايستاده‌ است‌ و نگاه‌ مي‌كند.) انگار ديگر كسي‌ توان‌ دستگيري‌از كسي‌ را ندارد... و هيچ‌ كس‌ ديگري‌ را نمي‌شناسد.
روشنك‌:
حالا دانستي‌ كه‌ بهاي‌ عشق‌ چرا سنگين‌ است‌؟
رازي‌:
(برمي‌گردد) بله‌، روشنك‌... چون‌ تنهاي‌ تنهاييم‌... (بلند مي‌شود واطراف‌ خود را از نگاه‌ مي‌گذراند.) اين‌ ويرانه‌ كجاست‌؟... سنگ‌ و كلوخهايش‌ با من‌ حرف‌ مي‌زنند..
اينجا درختي‌ بود كه‌ گوشت‌ را به‌ آن‌ آويختم‌. هيچ‌ اثري‌ از آن‌ باقي‌ نمانده‌...مگر چه‌ زماني‌ بر اينها گذشته‌ كه‌ حتي‌ سنگها هم‌ رنگ‌ باخته‌اند؟... فهميدم‌، روشنك‌... با اين‌ زبان‌ نفهم‌هاي‌ آزمند بايد مثل‌ خودشان‌ حرف‌ زد... (حركت‌ مي‌كند كه‌ برود.)
روشنك‌:
كجا مي‌روي‌، محمد؟
رازي‌:
مي‌روم‌ تا حرف‌ آخر را به‌ آنها بزنم‌... يازمين رابراي ساختن مريضخانه به من مي دهند،يابه بغدادمهاجرت مي كنم آن جابيشترقدرم رامي دانند.
زكرياي رازي جلومي رود.دربارمنصوربن اسحاق ظاهرمي شود.كعبي دركنارمنصوربن اسحاق حضوردارد.
منصور:
جلوتر بيا، حكيم‌... (رو به‌ كعبي‌) گفتي‌ اسمش‌ چيست‌؟
كعبي‌:
محمد زكرياي‌ رازي‌، سرورم‌.
منصور:
(به‌ كعبي‌) او همان‌ كسي‌ است‌ كه‌ قصد ساختن‌ مريضخانه‌ را دارد؟
كعبي‌:
بله‌، سرورم‌.
منصور:
(رو به‌ رازي‌) آخر، اي‌ حكيم‌، تو مگر از آن‌ قطعه‌ زمين‌ چه‌ ديده‌اي‌ كه‌ سرزمين‌ به‌ اين‌ پهناوري‌ رارهاكرده اي و انگشت‌ روي‌ آن‌ زمين‌ گذاشته‌اي‌؟
رازي‌:
علم‌ به‌ آن‌ حد از اقتدار رسيده‌ كه‌ در پاره‌اي‌ موارد تكليف معين مي كند.
منصور:
حتي‌ در ري‌ هم‌ اقتدارش‌ از ما بيشتر است‌؟
رازي‌:
بله‌... والي‌ مقتدر.
منصور:
تا آن‌ حد كه‌ موجب‌ اختلاف‌ خانوادگي‌ ما شود؟
رازي‌:
كدام‌ اختلاف‌، والي‌ مقتدر؟
منصور:
تو از اقتدار ما چه‌ مي‌داني‌؟
رازي‌:
به‌ همين‌ اندازه‌ كه‌ هر اختلافي‌ را با درايت‌ تمام‌ حل‌ و فصل‌ مي‌كنيد.
منصور:
تو حكيمي‌ و مي‌داني‌ كه‌ آن‌ زمين‌ مال‌ قاضي‌ شهر است‌.
كعبي‌:
(منصور بن‌ اسحاق‌ را به‌ كنار مي‌برد.) من‌، او را بهتر از هركس‌ مي‌شناسم‌... در گذشته‌، پيشه‌اش‌ مطربي‌ بود.
منصور:
مطرب‌!...
كعبي‌:
بله‌، سرورم‌... او به‌ تمام‌ فنون‌ شرارت‌ آشناست‌... مراقب‌اش‌ باشيد. او در صدد ايجاد اختلاف‌ است‌.
منصور:
(رو به‌ رازي‌) بسيار خوب‌، حكيم‌... علت‌ انتخاب‌ آن‌ زمين‌ چيست‌؟
رازي‌:
علت‌ اين‌ است‌ كه‌ آلودگي‌ آنجا از قسمت هاي‌ ديگر شهر كمتر است‌.
منصور:
از كجا دانستي‌؟
رازي‌:
گوسفندي‌ را ذبح‌ كرديم‌ و هر قطعه‌ از گوشتش‌ را به‌ نقطه‌اي‌ از شهر برديم‌ و آويختيم‌... و زمين‌ قاضي‌ نصر بن‌ اسماعيل‌ ساماني جايي‌ بود كه‌گوشت‌ ديرتر از نقاط‌ ديگر شهر فاسد شد.
منصور:
عجب‌!
رازي‌:
تعجب‌ براي‌ چيست‌، والي‌ مقتدر؟
منصور:
آويختن‌ گوشت‌ گوسفند از درخت‌... آن‌ هم‌ براي‌ ساختن‌ مريضخانه‌!
رازي‌:
از اين‌ طريق‌ دريافتم‌ كه‌ آلودگي‌ كدام‌ نقطه‌ از شهر كمتر است‌ تامريضخانه‌ را همان‌ جا بنا كنم‌.
منصور:
حيلة‌ خوبي‌ به‌ كار بردي‌... اما چشم‌ از آن‌ زمين‌ بپوشان‌... (رو به‌ كعبي‌)كاش‌ از ابتدا به‌ مرغوبيت‌ آن‌ زمين‌ پي‌ مي‌بردم‌ و براي‌ خودم‌ نگه‌اش‌ مي‌داشتم‌.
كعبي‌:
(آهسته‌ به‌ منصور) ديگر دير شده‌، سرورم‌... برايش‌ مدعي‌ ديگري‌ پيدا شده‌.
منصور:
(به‌ كعبي‌ و آهسته‌) نمي‌گذارم‌ به‌ راحتي‌ صاحب‌ چنين‌ زميني‌ شود... تو چرا تنها فقه‌ و كلام‌ مي‌داني‌ و از ملك‌ و املاك‌ هيچ‌ نمي‌داني‌؟
رازي‌:
والي‌ مقتدر هنوز تصميمي‌ نگرفته‌اند؟
كعبي‌:
در حضور سرورم‌ ساكت‌ باشيد... ايشان‌ در حال‌ شور هستند. (به‌ منصورو آهسته‌) مي‌گويند راز كيميا را پيدا كرده‌، پس‌ مي‌توانيم‌ با او معامله‌كنيم‌.
منصور:
كيميا!... (رو مي‌كند به‌ رازي‌.) حكيم‌ بزرگوار، چرا ايستاده‌ايد؟... بنشينيد وهر چه‌ مي‌خواهيد ميل‌ كنيد... (آهسته‌ و به‌ كعبي‌) گفتي‌ كيميا؟
كعبي‌:
بله‌، سرورم‌.
منصور:
فكر كن‌، ببين‌ چگونه‌ مي‌توانيم‌ اين‌ زمين‌ را از چنگ‌ آن‌ روباه‌ مكّار بيرون‌ آوريم‌...
كعبي‌:
قدري‌ فرصت‌ مي‌خواهم‌، سرورم‌.
منصور:
هيس...! مگر مي‌خواهي‌ همة‌ عالم‌ را خبر كني‌؟... (رو مي‌كند به‌ رازي‌.) چرا ميل‌ نمي‌فرماييد، حكيم‌؟... (آهسته‌ و به‌ كعبي‌.) بگو...
كعبي‌ و منصور به‌ گوشه‌اي‌ مي‌روند و آهسته‌ با هم‌ صحبت‌ مي‌كنند. رازي‌ به‌ سوي‌ روشنك‌مي‌رود.
رازي‌:
(اشاره‌ به‌ آنها) مكارتر از كعبي‌، روزگار به‌ خود نديده‌ ... مرا مجبور كردند كه‌ به‌ آنها نيرنگ‌ بزنم‌.
روشنك‌:
اما من‌ راضي‌ نبودم‌.
رازي‌:
حرص‌ و آز آنها و نيازمن‌ به‌ ساختن‌ مريضخانه‌، راهي‌ ديگر برايم‌ نگذاشت‌... مي‌داني‌ با هم‌چه‌ قراري گذاشتند؟
صداي جارچي:
(صداي طبل مي آيد.)به دستوروالي خيرخواه مقررشده كه مريضخانه اي درملك نصربن اسماعيل ساماني ساخته شودتامردم شهردرسلامتي كامل به سربرند...وبه پاس اين بخشش كه ازسوي نصربن اسماعيل صورت گرفته،شخص والي ملكي ديگردرازاي آن به ايشان مي بخشند.
منصورابتداخوشحال مي شود،اماسپس اخم مي كند.
منصور:
ما گفتيم و جارچي احمق هم جار زد، اين وسط چه گير ما مي آيد؟
كعبي:
در ازاي زمين،راز كيميا را از او بخواهيد،سرورم.
روشنك‌:
برو... او با خوشرويي‌ به‌ سوي‌ تو مي‌آيد.
رازي‌ بازمي‌گردد و منصور نزديك‌ او مي‌رود.
منصور:
ما به‌ خواست‌ تو عمل‌ مي‌كنيم‌... آن‌ ملك‌ را به‌ تو مي‌بخشيم‌...
رازي‌:
بزرگواري‌ مي‌فرماييد، والي‌ مقتدر.
كعبي‌:
اما به‌ يك‌ شرط‌.
رازي‌:
شرط‌!
كعبي‌:
به‌ اين‌ شرط‌ كه‌ راز كيميا را كه‌ به‌ دست‌ آورده‌اي‌، در اختيار ما بگذاري‌.
رازي‌:
كدام‌ كيميا؟... همه‌ حرف‌ است‌.
منصور:
اي‌ حكيم‌، حالا كه‌ از در دوستي‌ با ما وارد شده‌اي‌، بايد بداني‌ كه‌ گرفتن‌ زمين‌ از قاضي‌ شهر مخارج‌ سنگيني‌ دارد.
كعبي‌:
اگر من‌ جاي‌ تو بودم‌، بي‌درنگ‌ مي‌پذيرفتم‌.
رازي‌:
آخر، آن‌ كيميايي‌ كه‌ من‌ در پي‌اش‌ هستم‌، آن‌ نيست‌ كه‌ والي‌ مقتدر درنظر دارند.
منصور:
كمي‌ هم‌ به‌ خواست‌ ما تن‌ در دهيد، حكيم‌.
رازي‌:
خواست‌ والي‌ مقتدر...
كعبي‌:
برخواست‌ رعايا مقدم است.
رازي‌:
بله‌... هر چه‌ لازم‌ بود، دانستم‌... اما بايد به‌ من‌ مجال‌ دهيد.
منصور:
مجال‌، تا كِي‌؟
رازي‌:
تا تمام‌ رموز را در كتابي‌ بنويسم‌ و تقديم‌ كنم‌.
كعبي‌:
زمان‌ مشخص‌ كنيد.
رازي‌:
تا هنگامي‌ كه‌ مريضخانه‌ ساخته‌ شود.
منصور:
نمي‌پذيريم‌.
رازي‌:
به‌ چه‌ علت‌، حاكم‌ مقتدر؟
منصور:
(به‌ كعبي‌) بيا... (او را نزديك‌ خود به‌ كناري‌ مي‌كشد.) دارد زرنگي‌ مي‌كند... مي‌ترسم‌ حيله‌اي‌ در كارش‌ باشد.
كعبي‌:
بگذاريد به‌ عهدة‌ من‌... (رو به‌ رازي‌) سرورم‌ مي‌پذيرند، اما بايد يقين‌ كنند كه‌ شما به‌ كيميا دست‌ يافته ايد.
رازي‌:
از ابتدا من‌ مدعي‌ نبودم‌، شما گفتيد كه‌ من‌ به‌ راز كيميا پي‌ برده‌ام‌.
منصور:
(دستپاچه‌) يعني‌ مي‌خواهي‌ بگويي‌ كه‌ از كيميا هيچ‌ نمي‌داني‌؟
رازي‌:
والي‌ مقتدر در قضاوت‌ شتاب‌ دارند... آنچه‌ مي‌خواهيد، همان‌ مي‌كنم‌.
كعبي‌:
بنابراين‌، پيش‌ از آن‌ كه‌ كتابي‌ بر نحوة‌ ساخت‌ كيميا بنويسي‌، خودِ كيميارا برايمان‌ بساز تا سرورم‌ يقين‌ كنند.
رازي‌:
جز اين‌ چاره‌اي‌ ندارم‌ كه‌ از همان‌ راهي كه‌ آمده‌ام‌، بازگردم‌.
كعبي‌:
مگر مي‌شود... مگر مي‌شود مردم‌ ديار خودت‌ را در درد و بيماري‌ تنها بگذاري‌ و به‌ مداواي‌ ديگران‌ بپردازي‌؟... بمانيد، خير و صلاح‌ در اين‌ است‌ كه‌ بمانيد و سرورم‌ را خشنود سازيد.
منصور:
بله‌، ما خير و صلاح‌ مردم‌ را مي‌خواهيم‌... فكر كرديم‌ از آن‌ كيميا طلايي‌بسازيم‌ و خودمان‌ به‌ بازرگانان‌ ساماني‌ بفروشيم‌ و از پولش‌ بناي‌ مريضخانه‌ را بسازيم‌.
رازي‌:
بازرگانان‌ ساماني‌!... نه‌، والي‌ مقتدر... بگذاريد مردم‌ در درد و بيماري‌ به سر برند، اما...
منصور:
نگران‌ نباش‌، حكيم‌. آنها ثروت‌ بسيار دارند.
كعبي‌:
گذشته‌ از آن‌... اگر تصور مي‌كني‌ كه‌ در شأن‌ سامانيان‌ نيست‌ كه‌ چيزي‌ به‌ آنها فروخته‌ شود، اهدا مي‌كنيم‌.
منصور:
بدون‌ هيچ‌ بهايي‌!... مگر مي‌شود؟
كعبي‌:
بهاي‌ طلا را مي‌توانيم‌ به‌ بهانة‌ مبلغي‌ كه‌ آن ها‌ از سر جود و كرم‌ به‌ رعايا مي‌دهند، طلب‌ كنيم‌.
منصور:
چه‌ مي‌گويي‌ تو هم‌!... ما كه‌ مي‌دانيم‌... سامانيان‌ جود و كرمشان‌ كجا بود؟
كعبي‌:
بله‌، اين‌ را همه‌ مي‌دانند... اما چاره‌اي‌ ديگر نداريم‌.
رازي‌ نزديك‌ روشنك‌ مي‌شود.
رازي‌:
ببين‌ روشنك‌... چه‌ طمع‌ كارند!
روشنك‌:
چه‌ بهتر، محمد... از خوي‌ آنها بهره‌ بگير.
رازي‌:
بله‌، حالا به‌ آنها كيميايي‌ نشان‌ دهم‌ كه‌ برقش‌ چشمانشان‌ را كور كند.
رازي‌ باز هم‌ به‌ سوي‌ منصور و كعبي‌ باز مي‌گردد.
منصور:
(آهسته‌ به‌ كعبي‌) هر حيله‌اي‌ كه‌ مي‌داني‌ به‌ كار گير تا دلش‌ را نرم‌ كني‌.
كعبي‌:
سرورم‌ به‌ من‌ اعتماد داشته‌ باشند... (رو مي‌كند به‌ رازي‌.) مريضخانه‌ درازاي‌ راز كيميا.
رازي‌:
قبول‌ مي‌كنم‌، اما بايد برايم‌ آزمايشگاهي‌ بسازيد.
منصور:
آزمايشگاه‌ ديگر چيست‌؟
رازي‌:
جايي‌ كه‌ بتوان‌ با قرع‌ و انبيق‌ و ديگر وسايل‌، آزمايش‌ و تجربه‌ كرد.
منصور:
بايد هر كاري‌ كه‌ مي‌كني‌، همين‌ جا باشد... توي‌ همين‌ سرسرا.
رازي‌:
(اشاره به وسط سرسرا) پس‌ والي‌ مقتدر دستور دهند آن‌ جا چا له‌اي‌ بكنند.
منصور:
چاله‌!... آن‌ هم‌ در سرسراي‌ كاخ‌ ما؟
كعبي‌:
بي‌ حرمتي‌!... آن‌ هم‌ به‌ كاخ‌ والي‌ ري‌؟
رازي‌:
كار با فلزات‌ و تركيب‌ كردن‌ آنها با هم‌، چنين‌ حكم‌ مي‌كند.
كعبي‌:
(آهسته‌ به‌ منصور) سرورم‌، او درست‌ مي‌گويد.
رازي‌:
گذشته‌ از آن‌، والي‌ مقتدر بايد بوهاي‌ تند و آزار دهنده‌ را هم‌ تحمل‌ كنند.
منصور:
اين‌ ديگر غير قابل‌ بخشش‌ است‌... بوهاي‌ آزار دهنده‌!... آن‌ هم‌ از كاخ‌؟...قرار بر اين‌ است‌ كه‌ طلا بسازي‌، نه خلا...
كعبي‌:
سرورم‌ بايد در نظر داشته‌ باشند كه‌ كيمياگري‌ در كاخ‌ به‌ زيان‌ حاكم‌ ري‌ تمام‌ مي‌شود، چه‌ بهتر كه‌ دور از چشمها و گوشها، زكريا را وادار به‌اين‌ كار كنيم‌.
منصور:
اين‌ درست‌ است‌!... (به‌ رازي‌) نمي‌خواهيم‌ كه‌ كارت‌ موجب‌ اذيت‌ و آزاراطرافيان‌ شود، پس‌ در محل‌ امن‌ هر چه كه‌ ب‌خواهي‌ مهيامي‌كنيم‌... به‌ شرط‌ آن‌ كه‌ هيچ‌ كس‌ از كاري‌ كه‌ مي‌كني‌، بويي‌ نبرد...ديگر چه‌ مي‌خواهي‌؟
رازي‌:
سلامتي‌ والي‌ مقتدر كه‌ بمانند وكيميا را ببينند .
رازي‌ عقب‌ عقب‌ و در حالي‌ كه‌ كمي‌ خم‌ شده‌ است‌، نزديك‌ روشنك‌ مي‌رود.
رازي‌:
به‌ نيت‌ يك‌ نشان‌ بودم‌، اما دو نشان‌ زدم‌.
روشنك‌:
از وحشت‌ عاقبت‌ اين‌ كارت‌ به‌ خود لرزيدم‌... تو چرا به‌ فكرش‌ نبودي‌؟
رازي‌:
هنوز دردهاي‌ بسياري‌ است‌ كه‌ دارويي‌ برايشان‌ نيست‌... با داشتن‌ اين‌ آزمايشگاه‌ مي‌توانم‌ داروهاي‌ بسياري‌ كشف‌ كنم‌.
روشنك‌:
پس‌ قرارت‌ با آنها چه‌ مي‌شود؟
رازي‌:
كدام‌ قرار؟
روشنك‌:
ساختن‌ كيميا.
رازي‌:
آخ‌!... فراموش‌ كرده‌ بودم‌.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید