نمایش پست تنها
  #137  
قدیمی 03-15-2012
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض اين يك قصه نيست... دروغ هم نيست

اين يك قصه نيست... دروغ هم نيست

پريروز ۷۷تومان بن خواروبار صداسيما در جيب داشتم و تصادفا از نزديك فروشگاه مربوطه در خيابان مطهري رد مي شدم. توقف كردم تا تكليف بن را روشن كنم. مسئول فروشگاه گفت: «جنس اش تمام شده برو هرچي مي خواهي بردار»...

يك سوپر نسبتا بزرگ بود. ناچار بودم جنسهاي سوپري بردارم. تعدادي رب، ماكاروني، روغن، سس، پودر، صابون، شامپو و ... ريختم توي يك چرخ و بردم صندوق. هنگام رفتن بسمت صندوق، با پيرمردي كه از روبرو مي آمد برخوردم. صورتي با چين و چروكهاي عميق و ته ريش سفيد داشت و اوركت خاكي رنگی پوشيده بود. از آن اوركتها كه دهه۶۰ حزب اللهي ها و رزمنده ها مي پوشيدند. چند ثانيه اي ناخودآگاه به صورت زحمت كشيده اش خيره شدم. سلام كرد. جواب دادم و رفتم بطرف صندوق. صندوقدار جنسهايم را از اشعه صندوقش گذراند و گفت اينها به اندازه ارزش بن ات نشده برو ۲۴هزار تومن ديگه جنس بردار. داخل فروشگاه همان پيرمرد بازهم توجه ام را جلب كرد كه گوشه ايستاده بود و چنداسكناس كهنه را مي شمرد. تيپ اش شبيه كارگرهاي بازنشسته بود. وقتي دوباره پاي صندوق رسيدم، همان پيرمرد جلوتر از من بود. يك قوطي پودر و يك كيسه قند خريده بود. صندوقدار پودر و كيسه قند را از جلوي اشعه صندوقش رد كرد و گفت: دوهزار تومن. پيرمرد هم مشتي اسكناس به صندوقدار داد. يك هزارتوماني، سه دويست توماني و چهار صدتوماني كهنه. كار من كه در صندوق تمام شد. مشغول جادادن خريدهايم در كيسه هاي مجزا شدم. پيرمرد هم داشت قوطي پودر و كيسه قندش را در گوني كهنه اي جا مي داد. سرم را به سر پيرمرد نزديك كردم و به آهستگي طوري كه كسي نشنود گفتم: برادر، از اينها هرچي مي خواهي بردار. پيرمرد نيم نگاهي به كيسه هايم كرد و زيرلب با خجالت گفت: يه رب بده!. به همراه قوطي رب خواستم يكسري جنس ديگر هم داخل گوني اش بريزم ولي قبول نكرد و با همان صداي آهسته گفت: نريز، توهم زن و بچه داري... . گفتم: وضع من خوبه نگران من نباش، پرسيدم شغل ات چيه پدرجان؟ با همان صداي ضعيفي كه اين بار به بغض مي گراييد گفت: كارگر بودم، شش ماه حقوق ندادند و كارخانه مان تعطيل شده. صبح ها مي آيم تهران دنبال روزي...

همينطور كه درددل مي كرد صدايش هم ضعيف تر و بغض آلودتر مي شد. مي خواستم چيزهايي داخل گوني اش بريزم اما بادست پس مي زد. در اين بين قطره اي از گونه اش روي دستم چكيد. جرات نكردم به صورتش نگاه كنم. با صداي ضعيفي كه ديگر شنيده نمي شد چيزي گفت و رفت. چند ثانیه خشکم زد. آمدم بيرون فروشگاه با نگاه تعقيب اش كردم... با گوني كهنه اش در پياده روي شلوغ خيابان مطهري گم شد.

اين ماجرا يك قصه نبود... دروغ هم نبود. عينا در ظهر روز يكشنبه۲۱ اسفند در فروشگاه تعاوني مصرف كاركنان صداسيما در تقاطع خيابانهاي مطهري و مفتح اتفاق افتاد.
__________________
.
.
.
.
.
پاسخ با نقل قول
3 کاربر زیر از ترنم سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید