نمایش پست تنها
  #24  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هوای شیراز سرد سرد شده بود سوزی که از روی دشتهای وسیع بر میخاست مستقیما در چهره مردم شیراز مینشست گاهی باران میبارید آنوقت بود که من پشت پنجره کلاس به برگهای باران زده درختان سرو خیره میشدمو رنجهای انسانی را بیاد می آوردم ...حس میکردم زمستان حوصله را از بچه ها گرفته استهمانطور که زیر شلاق سوز سرما قوز کرده اند تمامی هیجان جوانیشان هم در پیله فرو رفته است.
شبها خوابگاه ما از اندوه تنهایی لبریز میشد .گاهی صدای خفه گریه دختری از پشت اتاقش بلند میشد و اغلب آنها را میدیدی که با چهره ای عبوس و گرفته از برابرت میگذرند سلام میدادی و بجای سلام سرفه ای خشک و کسل کننده تحویل میگرفتی…
زمستان اوج درس خوانی بچه هاست چون همین که بهار از راه میرسد شیره تند و داغ جوانی در ساقه های نازک اندام آنها میخروشد و یکنوع مستی و نشئه و شورش در خون جوانان جاری میکند آنوقت کتابها از دست می افتد تا دست آزادانه بتوانند یکدیگر را لمس کنند نغمه های مرغ زیبای جوانی در باغهای سرسبز شیراز طنین انداز میشود و آوازهای شیرین جوانی همه جا را پر میکند ...آن سال ما تا بهار فاصله زیادی داشتیم و در آن روزهای سخت و سرد در خوابگاه ما نوری عزیزمان تنها و افسرده در اندیشه های تلخ و غم انگیز خویش جاری بود.
دو روز بعد از آن حادثه بود که بهرام را دیدم .او کتابی در دست داشت و بطرف کلاسش میرفت یک پلیور آبی رنگ که یقه اش تا زیر چانه بالا آمده بود او را از دید دختران شهر به طرز درخشانی خواستنی و خوشگل جلوه میداد من با عجله صدایش کردم...
-بهرام.
بهرام بطرفم برگشت چشمانش از برق اشک میدرخشید ولی لبانش میخندید و همین که به نزدیک من رسید لبخندش وسعت بیشتری گرفت و در حالیکه میخندید گفت:من مجبور بودم مهتا!مجبور بودم!هر انسانی برای دفاع از احساسش باید بجنگه مگه اینطور نیست؟
اولین باری بود که بهرام را سر حال و با نشاط و خیلی سبک حتی در حال پرواز میدیدم...
او طوری حرف میزد که مثل اینکه مبارزه را با اطمینان برده ست گفتم:بهرام ولی تو وحشت انگیزترین نوع مبارزه را انتخاب کردی ...
-اونم بدترین نوع رقیب بود تو میدونی که نوری چقدر منو دوست داشت که ما حتی زندگیمونو با عشق عوض کرده بودیم هیچکس فکرشو نمیکرد که ما بتونیم یک لحظه بی هم نفس بکشیم.
-خوب هنوز هم معلوم نیست تو مبارزه را برده باشی شاید تا ۵ روز دیگر او نا با هم عروسی کنن.
بهرام با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت:اگه اونو عروسی کنن من قشنگترین سبد گلو براشون میفرستم ...
-یعنی تو تا این اندازه مطمئنی؟
-من پرویز را خوب میشناسم فقط باید چهره حقیقشو به نوری نشون میدادم...
من با طعنه گفتم:آه شما مردا چقدر بدجنسین دختره تو اتاق خودشو زندونی کرده و داره مثل شمع آب میشه شماها دارین از پیروزی حرف میزنین.
ناگهان چهره بهرام در هم رفت و با صدای بلندتری جوابمو داد:ولی این تنها نوری نیست که داره میسوزه!منم ۳ ماه است که تو تب میسوزم تو خودت میدونی من تا قبل از نوری چه زندگی شلوغی داشتم هر روز یه دوست دختر عوض میکردم من بت پرستی بودم که صدها بت میپرستیدم اما این نوری بود که طعم یکتا شناسی را به من چشوند...بعد از آنکه نوری رو دیدم احساس کردم که توی دنیای دیگه ای قدم گذاشتم که آب و هوای باغاش درختاش چشمه هاش با دنیایی کهدر آن بودم خیلی فرق داره...روزای اول گاهی برمیگشتم و به دنیایی که تازه ترکش کرده بودم نگاه میکردم راستش بعضی وقتها حسرت آن تنوع رنگارنگ و آ ن بتکده هزار بت را میخوردم اما به تدریج نوری همه چیز من شد او آنقدر زیبا و جذاب بود که هر دفعه جلوه تازه تری از عشق به من نشان دهد و بت صد رنگ من باشد هر لحظه که اراده میکرد صدها بت سنگی را در برابر یک نگاهش در هم میکوبید ...ما همه چیز بودیم عاشق معشوق بهار و پاییز سرما و گرما ما به ابدیت پیوسته بودیم اما ناگهان پرویز همه چیزو بهم ریخت.
من صحبتهای مفصل بهرام را قطع کردم و گفتم:ولی تو خودت از این دنیای عاشقانه ای که میگی خوب دفاع نکردی...تو کنار کشیدی تا پرویز ذره ذره در دل نوری نفوذ کرد...
بهرام لبخند غم انگیزی زد و گفت:پرویز؟...تف!او هرگز در دل نوری راهی پیدا نکرده او در مغز نوری نفوذ کرده و سلولهای مغزشو فاسد کرد دیگه تموم تلاشهای من بیفایده بود چون من در دل او بودم نه در مغزش تا حالا کدوم عشقی از راه مغز وارد قلب شده؟عشق از دل وارد میشه و از دل خارج میشه.عشاق همیشه در مقابل یک رقیب ضعیف هستند رقیبی که از راه مغز وارد میشه اونا شیطونترین موجودات خودا هستن وقتی مغز فاسد شد دل از کار میفته!
بحث ما هر لحظه داغتر میشد من نگران نوری و پایان این ماجرای پیچیده بودم.
زندگی!زندگی!من زندگی را تجربه میکردم انگار خود یکی از قهرمانان این حادثه زندگی بودم من دنیا را و همه تجربیات غنی زندگی را در رویاهای این ۳ موجود تماشاگر بودم بهرام بعد از ۲ ماه سکوت حرف میزد استدلال میکرد و من بازیهای قشنگ لبخند پیروزی را بر لبهایش میدیدم ولی آیا نظیر همین لبخند بر لبهای پرویز نبود؟
من پرویز رادر چهارمین روز بعد از حادثه دیدم داشت با عده ای از همشاگردانش میرفت مثل همیشه شلوغ میکرد دستهایش را به این طرف و آنطرف تکان میداد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود و حتی این او نبود که باید ۳ روز دیگر جواب بزرگترین سوال زندگیش را میداد نه!باور کردنی نبود مخصوصا خودم را در مسیر قراردادم.
-سلام پرویز.
-آه سلام مهتا تو این سرما چقدر نازک پوشیدی؟
نتوانستم خوونسردی خودم را حفظ کنم و با لحن سرزنش آلودی پرسیدم:از نوری چه خبر؟
پرویز در چشمان من نگاه کرد و بعد دستش را بعنوان خداحافظی برای دوستانش تکان داد و با من همراه شد در آن هوای سرد که بخار تنفس ما در فضا میدوید مدتی در سکوت راه رفتیم و بعد پرویز پرسید:حالش خوبه؟
من تقریبا با فریاد گفتم:حالش خوبه؟آه پس شما مردها خیلی خوب قدر فداکاری زنها را میدونین!او بخاطر تو در اتاقشو از رو خودش بسته حتی کلاسشو تعطیل کرده و آنوقت تو از من میپرسی حالش خوبه.
پرویز سرش را پایین انداخت:میدونی چیه مهتا!ما دانشجو هستیم میدونی مفهوم این کلمه چیه؟ما تا استادی فاصله زیادی داریم.
-به این ترتیب میخوای خیلی محترمانه از زیر بار پیشنهاد نوری شونه خالی کنی مگه نه؟
-ولی مهتا ما هنوز آمادگی ازدواج نداریم یعنی هیچ دانشجویی آمادگی ازدواج نداره...چطور تو این رو نمیفهمه یا نمیخوای بفهمی؟
-آه بله اینو خوب میدونم که هیچکدام از ما آمادگی ازدواج نداریم اما بذار یه چیزی بهت بگم وقتی پای عشق به وسط بیاد حتی دیده شده دو تا بچه محصل با هم ازدواج کرده ن...
بعد از گفتن این جمله خواستم بروم وبی پرویز راه را بر من بست.
-ببین متها این حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد فقط یه بحث بود من آدمی نیستم که نوری را به این زودی از دست بدم بالاخره یه فکری میکنم...
-آه بله بالاخره فکری میکنی ولی فراموش نکن که تو میخواستی به عشق کاملتر بهش بدی نه مثل یه مرد ترسو و بزدل...
آیا روزی من میتوانستم این جمله آخرین را تکمیل کنم؟
خودم را با عجله و شتاب به مهران رساندم من آنقدر در افکار خود خسته و بی پناه بودم که احتیاج بیک همزبان داشتم...
مهران داشت از کلاس بیرون می آمد مثل همیشه پیپش را زیر لب میجوید تا مرا دید متوجه شد که از چیزی رنج میبرم...
-آ ی فرشته خوشگل من باز چه خبره؟باز هم شکاف تازه ای در دیوار ایمانت افتاده...
-مهران مهران این حرفو نزن من از این مردم تعجب میکنم اینهمه دئانت و پستی غیر قابل تحمله...
-بیا عزیزم بیا اول یه قهوه ای بنوشیم بعد با هم حرف میزنیم زندگی همینه...ما آدمها چیزی از زائو کم نداریم تا میتوانیم از خون دیگرون میمکیم و تنها وقتی فربه شدیم قلابمون را از گوشت شکار بدبخت جدا میکنیم...
-ولی وقتی پای سرنوشت و حتی زندگی یه یکنفر دیگه در میون باشه من نمیتونم ساکت بنشینم...
-لابد با پرویز دعوا کردی!
-دعوا؟میخواستم مغزشو سوراخ کنم...
مهران در حالیکه فنجان قهوه اش را بالا میکشید پرسید:از نوری چه خبر؟
-در اتاقو به روی خودش بسته و منتظر روز هفتمه!
-آه روز هفتم روز خلقت آدم بسیار خوب صبر میکنم ببینم چی میشه
انتظار پایان روز هفتم مرا میسوزاند بیشتر از من نوری عذاب میکشید سیمای مهربان و زیبایش تکیده و لاغر شده بود چشمان قشنگ و خوش حالتش به گودی نشسته بود موهای بلندش همیشه در اطراف چهره اش ریخته بود...نگاهش مات و گنگ بود کمتر حرف میزد و انگار که حوادث کشنده ای که پیراموش را گرفته بود او را در وحشت انگیز ترین قلاب شکنجه میفشردند کمتر حرف میزد و بیشتر آه میکشید...وقتی به اتاقش میرفتم حس میکردم فقط نگاهش به منست .لی افکارش در خارج از اتاق سیر میکند .سعی میکردم خودم را ظاهرا آرام نشان دهم ولی آنچه که مرا زجر میداد سکوت او بود؟از خودم میپرسیدم ایا هنوز هم پرویز او را دوست دارد یا نه؟یا اکنون که گرد و غبار حوادث فرو نشسته است در برابر خود بجای سیمای محیلانه پرویز چهره غم زده و ارام بهرام را میبیند ایا بگذشته بازگشته است یا همچنان در تار و پود دامهای فریبنده پرویز اسیر است؟
اما نوری حرف نمیزد نوری از دنیای خاکستری و غم انگیز خود لحظه ای خارج نمیشد و هیچکس را هم به خلوت دنیای خود راه نمیداد شنبه روز هفتم بود من از شدت ناراحتی به قول مهران خل شده بودم.وسواس...وسواس...چیزی بود که درونم را میجوید بدبختی اینکه هیچکدام از این ۳ ضلع مثلث با هم تماس نمیگرفتند از هم فرار هم میکردند...
روز شنبه من هنوز در بستر بودم که نوری به اتاقم قدم گذاشت ...آه خدای من نوری چقدر خودش را زیبا و جذاب درست کرده بود آن سیمای غمزده و پریشان موهای آشفته و ژولیده گویی با اشاره یک جادوگر جای خود را به زیبایی پر تلالو سابق داده بودند .نوری میدرخشید زیباترین لباسش را پوشیده بود موهایش را جون ملکه ای بالای سرش جمع کرده بود و در انگشت دست چپش یک انگشتری زیبا میدرخشید...من بلافاصله متوجه شدم که او خواسته است مثل یک عروس و در زیباترین جامه جوابش را بگیرد...

من آهی کشیدم و از جا بلند شدم
-نوری جان تو یه تیکه ماه شدی.
نوری لبخند غم انگیزی زد و گفت:دلم میخواد مثل یک موجود کامل با من حرف بزنه...
-بسیار خوب من همین الان آماده میشم...
-نه خواهش میکنم بگذار تنها برم...ما ظهر همدیگرو میبینیم...
-کجا؟
-تو سلف سرویس.
-بسیار خوب.
نوری جلو آمد بر پیشانی من بوسه ای زد و با ادای خداحافظ از در بیرون رفت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید