نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 12-07-2012
افسون 13 آواتار ها
افسون 13 افسون 13 آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Jun 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 2,255
سپاسها: : 3,026

3,197 سپاس در 1,890 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض از کیسه خلیفه می‌بخشی؟!

از کیسه خلیفه می‌بخشی؟!





هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی ‌گشاده بازی نماید ، عبارت مَثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده ، اصطلاحاً می‌گویند : «فلانی از کیسه خلیفه می‌بخشد»

اکنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که به صورت ضرب‌المثل درآمده است :

عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت‌ هادی ، ‌هارون الرشید و امین را درک کرد . مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود . چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت ؛ به قسمی‌ که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می‌داد . به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود ، خلفای وقت در او به دیده احترام می‌نگریستند .

به سال 169 هجری به فرمان‌هادی خلیفه وقت ، حکومت و امارت موصل را داشت . ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت ‌هارون الرشید ، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد . چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید . ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می‌کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد ، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی ‌استمداد و طلب مال کند . از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی ، وزیر مقتدر‌هارون الرشید آگاهی داشت . و به علاوه می‌دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می‌داند و مقدم آنان را گرامیتر می‌شمارد ؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند ، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست . اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بی نظیر زمان ، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود ، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می‌کرد . در این اثنا پیشخدمت مخصوص ، سر در گوش جعفر کرد و گفت : «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می‌طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی ‌و محرمی‌ به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می‌گذرانید . در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح ، فرمان داد او را داخل کنند . عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران ، جام باده بریختند و گلعذاران ، پشت پرده گریختند ، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند» . جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند ؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود . حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد . نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد . عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید ، به سائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است ، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام ، جام شراب در گردش آورند . جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده ، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (به جز اسحق موصلی) همه را مرخص کرد . آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد : «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم . اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم» . عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت : «ای ابوالفضل ، می‌دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده ، خانه نشین شده ام . چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم ، لذا اکنون محتاج و مقرض گردیده ام . اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد ، که روزگاری به من محتاج بوده اند ، استمداد کنم . ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم ، چه می‌دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می‌گذارم سر به مُهر مانده ، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد . حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم» . جعفر بدون تأمل جواب داد : «قرض تو ادا گردید ، دیگر چه می‌خواهی؟» عبدالملک صالح گفت : «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید ، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم ، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام». جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت ، با گشاده رویی پاسخ داد : «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید ، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد . دیگر چه می‌فرمایی؟» عبدالملک گفت : «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است». جعفر با بی صبری جواب داد : «نه ، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم . ای عبدالملک ، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی ، من هم جعفر برمکی از دوده ایرانیان پاک نژاد هستم . جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست . می‌دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می ‌بری ، چنانچه شغل و مقامی‌ هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم» . عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت : «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می‌گذرانم . آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم». جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می‌کنم و دیگر عرضی ندارم». جعفر دست از وی برنداشت و گفت : «از ناصیه تو چنین استنباط می‌کنم که آرزوی دیگری هم داری . محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می‌شود . سفره دل را کاملا باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار». عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت : «ای پسر یحیی ، خود بهتر می‌ دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد . با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم ، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام . آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند ، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید . نمی‌دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود». جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد : «از هم اکنون بشارت می‌دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می‌دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می‌آورد».

دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت . بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور‌هارون الرشید بار یافت . خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت : «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی ‌داری» . جعفر گفت : «آری امیرالمؤمنین ، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.» هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت : «این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست . قطعاً توقع نابجایی داشت ، اینطور نیست؟» جعفر با خونسردی جواب داد : «اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است ، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد . خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت : «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می‌رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد . جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید». جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که : «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند». هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!» جعفر با لبخند جواب داد : «از کیسه خلیفه بخشیدم ، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند».‌ هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد . جعفر دوباره سر برداشت و گفت : «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است ، مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم».‌ هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت : «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد : «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم». هارون الرشید لبخندی زد و گفت : «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!» جعفر عرض کرد : «امیرالمؤمنین بهتر می‌دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می‌کند . آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند . وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است». هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی ، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی». جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد : «ضمناً از حُسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم». هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟» جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد به خصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید . من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش ، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم» . هارون گفت : «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی‌ هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم ؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار».

باری عبارت مَثلی "از کیسه خلیفه می‌بخشد" از واقعه ی تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده‌ هارون الرشید بوده است .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از افسون 13 به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید