نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


رمان در ولایت هوا (3)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم


از اين آنهايي‌ها هم آبي گرم نمي‌شد، آن‌هم اين يکي با شش انگشت و دو بند قد و آن کلاه بزرگ صدارتي و آن چند پر شويد زير چانه‌اش و آن عينک شيشه‌گرد دسته‌نخي. ميرزا بايستي مي‌رفت دم دکان و به اميد خدا مي‌چسبيد به کاسبي، حتي مي‌فرستاد دنبال شاگردش، مش‌حسن. بيچاره را يک ماه پيش، نه، درست چهل و يک روز و چهل و يک شب پيش دست به سر کرده بود. يک مشت اسکناس کف دستش گذاشته بود. گفته بود: «من مي‌روم يزد يا اصفهان، شايد هم بروم دست به دامان حضرت بشوم، بلکه گره از کارم باز شود. تو هم برو يک فکري براي خودت بکن. کار سمساري که مي‌بيني کساد است.»

حالا چه کار مي‌کند؟ خدا مي‌داند، آن‌هم سر سرماي زمستان با زن و سه بچهء قد ‌و ‌نيم‌قد. آدم سي‌و‌پنج ساله که ديگر نمي‌تواند برود در دکان تراشکاري يا مکانيکي شاگردي کند. هر بقال و چقالي هم که به آدم کار نمي‌دهد. نه، خدا را خوش نمي‌آيد. مي‌فرستد دنبالش، دوتايي دکان را حسابي گردگيري مي‌کنند؛ يعني اول خودش بسم‌اللهي مي‌گويد و درِ دکان را باز مي‌کند، مش‌حسن را هم وامي‌دارد جلو دکان را جارويي کند و نم آبي بپاشد.

ميرزا‌ يدالله از اين دنده به آن دنده شد. تمام شب خوابهاي پريشان ديده بود. يکي‌اش توي حمام عمومي بود. سر بينه پر بود از آنهايي‌هاي سم‌دار، با دمهاي بلند. توي خزينه هم پر بود. شيرجه مي‌رفتند توي آب و يا پشتک و وارو مي‌زدند، همه هم کلاه صدارتي به سر داشتند و ريش بزي بودند. يکي‌شان حتي آمد و دمش را شلال کرد به طرف دست ميرزا و وقتي آن کلاف پر مو را به مچش محکم کرد از پاهاش آمد بالا. ميرزا حتي غسل نکرد. غسل واجب داشت، اما مي‌دانست که زنش مرده است. چراغ‌موشي به دست دويده بود بيرون. توي دالان کنار واجبي‌خانه خورده بود زمين. نتوانسته بود بلند شود. چراغ کنار دستش پت‌پت مي‌کرد و يکي انگار کف هر دو ‌پايش را ليس مي‌زد، با زبان زبر و خيسش مي‌کشيد به دو کف پايش. بالاخره هم دلاک ديدش. زير بالش را گرفت و بلندش کرد و آوردش بيرون. در سر‌بينه فقط دو نفر بودند، به قد و هيأت آدمها. داشتند به نوبت هم را مشت‌مال مي‌دادند. شکل هم بودند و با لباسهاي يکرنگ، اصلاً دوقلو بودند. گاهي يکيشان براي ميرزا شکلک در‌مي‌آورد، و آن يکي سر‌کوفتش مي‌زد. ميرزا هر طور بود خيس و چرک لباس پوشيد. وقتي رسيد به جلو استاد حمامي، ديد آنها هم ايستاده‌اند و دارند سر دادن پول تو‌آبي تعارف مي‌کنند. اولش فقط جانم‌ و قربانم بود، بعد به پس کشيدن دست طرف کشيد، بالاخره هم دست به يقه شدند. يکيشان مي‌گفت: «آخر آدم حسابي، بزرگ و کوچکي گفته‌اند.»

استاد حمامي فقط قليانش را مي‌کشيد و گاهي هم به ميرزا چشمک مي‌زد يعني که مي‌بيني؟

بالاخره ميرزا که داشت نمازش قضا مي‌شد، گفت: «حالا هر کس دانگ خودش را بدهد.»

هر دو برگشتند طرف ميرزا، با هم حرف مي‌زدند. هر يک مي‌خواست ثابت کند که خودش بزرگتر است. ميرزا نمي‌فهميد، گفت: «اصلاً اجازه بفرماييد من حساب کنم.»

که يکدفعه مثل ترقه بالا پريدند. دست‌و‌بال تکان مي‌دادند و با هم داد مي‌زدند که چه معني مي‌دهد کسي پول حمام ديگري را بدهد. خودشان البته برادر بودند، مي‌گفتند: «چاقو دستهء خودش را نمي‌برد.»

ميرزا عذر خواست، خواهش کرد روي هم را ببوسند. بوسيدند و بعد ميرزا را حَکَم کردند. با هم گفتند: «شما بفرماييد کي بزرگتر است.»

کنار هم ايستادند. مو نمي‌زدند. حتي کلاه‌هاشان يک قد و يک اندازه بود. ميرزا خواست کلاه از سر بردارند. اطاعت کردند و باز شانه ‌به ‌شانه جلو ميرزا ايستادند. ميرزا فکر کرد که اين يکي يک هوا که نه يک سر‌ ناخن بزرگتر است. آمد بگويد، ديد آن يکي بلندتر است، بعد اين يکي. همين‌طور گردن مي‌کشيدند يا سينه راست مي‌کردند و قد مي‌کشيدند و به نوبت بلند و بلندتر مي‌شدند تا وقتي که سر هر دوتاشان خورد به سفق گنبد. حتي انگار سر و شانه‌هاشان از هواکش وسط گنبد بيرون رفت. باز هم بلندتر مي‌شدند، که ميرزا دويده بود بيرون، جيغ‌زنان از پله‌هاي خيس و تاريک آمده بود بالا. اما نمي‌رسيد. نتوانسته بود به آن دهنهء روشن برسد تا چه رسد به کوچه، که بيدار شده بود. لعنت خدا بر دل سياه شيطان! دعاي خواب پريشان را هم خواند و به جانب چپ خود سه‌بار آب دهان انداخت، که صداي غژ و غوژ را شنيد. نگاه کرد، جعفر خودش بود. چشم بست و حتي گوشهء لحاف را بر صورت کشيد. نه، بيدار بود و هيچ دعايي هم جلودار غژ و غوژهاي او نبود. داد زد: «چيه جعفر؟ چه مي‌خواهي؟»

گفت: «ارباب، بلند بشويد.»

«بلند بشوم که چي بشود؟»

«نمازتان دارد قضا مي‌شود. بعدش هم ماها نمي‌توانيم بيکار باشيم.»

گفت: «خوب، برو سر پينه‌دوزيت. اقلاً به جاي آن نمدهات يک جفت کفش براي خودت بدوز. چرم که داري.»

«من پينه‌دوزم، ارباب، نه کفاش، فقط بلدم به ته کفش تخت بيندازم يا نعل بزنم، يا اگر بخواهيد درز و دورزي را بخيه بزنم، يا وصله.»

ميرزا بلند شد، خميازه‌اي کشيد و مشت به سينه کوبيد. مفصل پاها و حتي دستهاش همچنان زنگ‌زده بود. کتري را روي گاز گذاشت، بعد هم رفت صورتي صفا داد، دهان‌شويه‌اي کرد، وضو گرفت. غژ و غوژ بلند شد. پايين پاي او ايستاده بود، آستين‌ها بالا‌زده. بر دو سم بلند مي‌شد. بلند مي‌شد که به کجا برسد؟ ميرزا چهار‌پايهء اسباب آرايش زنش را از اتاق‌خواب آورد. بعد هم که جانمازش را پهن کرد، فهميد که جعفر مي‌خواهد به او اقتدا کند. حرفي نزد. چه عيبي داشت؟ اما چرا بادام؟ ميرزا گفت: «جعفر، سجده بر خوردنيها صحيح نيست.»

جعفر گفت: «اين بادام است.»

«خوب، خوراکي است.»

«عرض کردم ارباب، بادام است؛ با خرما يا گوشت يا هر چيز ديگري که آدمها مي‌خورند فرق دارد.»

فايده‌اي نداشت. نيت کرد. طرف راستش ايستاده بود. يک وجب عقبتر. به رکوع که رفت ديدش. ته سمهايش را به هم چسبانده بود. دو دست بر زانوان گذاشته بود. در سجده هم ديدش. حضور قلبش را به هم مي‌زد. خدا قبول کند. چه گرفتاري شده بود! وقتي سلام داد، جعفر گفت: «ارباب، شما صبحانه‌تان را بخوريد، من مي‌خواهم يک‌بار هم فُرادي بخوانم.»

ميرزا هم بايست باز مي‌خواند، اما نخواند. چطور مي‌توانست بگويد که تمام مدت با دهان بسته تا نزند زير خنده و حتي در رکوع رکعت دوم گريه‌اش نگيرد، پوست زانويش را ويشگون گرفته است؟ ميرزا گفت: «پس تو برو يک جاي ديگر، من مي‌خواهم با خدا راز و نياز کنم تا بلکه فرجي برساند.»

بادامش را که بر‌مي‌داشت، پرسيد: «از دست من که نمي‌خواهيد راحت بشويد؟»

«نه، نه، برو جانم.»

«نفرينم که نمي‌کنيد؟»

بايستي تماش مي‌کرد. جانمازش را جمع کرد، جعفرش همان طرفها بود. صندلي را کشيده بود جلو و به هر جان کندني بود رفته بود روي ماشين رختشويي نشسته بود. دو ‌پايش را تکان‌تکان مي‌داد و غژ و غوژ مي‌کرد: «ما مثل شما خاکيها شيله‌ و پيله نداريم، صاف و ساده‌ايم، مثل کف دست.»

کف دستش چين‌ و ‌چروک داشت و پنج شاخک انگشتهاش کج‌ و ‌کوج از اينجا و آنجاي کف دستهاش روييده بود. ميرزا گفت: «به دل نگير. من فقط خنده‌ام گرفت.»

«از چي؟»

«خوب، وقتي ديدم سمهات را بقاعده کنار هم گذاشته‌اي، يا درست نوک تيزترش را به جاي شست پا بر زمين مي‌گذاري، نتوانستم جلو خودم را بگيرم.»

«من هم داشت خنده‌ام مي‌گرفت، اما زلو خودم را گرفتم.»

«از چي؟»

«هيچي ارباب، عادت مي‌کنم. به قول شما خدا خودش قبول بکند.»

نان و پنير و حتي مربا روي ميز آشپزخانه گذاشت، دو ليوان هم شير داغ. دو بشقاب و دو کارد برد. دو چاي هم ريخت. پس او هم خنده‌اش گرفته بود. اما جعفر همچنان بر ماشين رختشويي نشسته بود. ميرزا گفت: «بالاخره مي‌آيي يک چيزي بخوري، يا نه؟»

«چي؟ شما مي‌خواهيد همهء اينها را بخوريد، آن‌وقت به ما مي‌خنديد؟»

عصباني بود و حالا جفت سمهايش را به بدنهء رختشويي مي‌زد: «بارها شنيده‌ايد يا خوانده‌ايد که مستحب است که آدم فقط يک جور غذا بخورد، اما باز ... آن‌وقت به اين سمهاي ما ...»

ميرزا گفت: «تو هم که خنده‌ات گرفته بود، حتماً هم به شست پاي من خنديده‌اي.»

«نه، نه، شستتان را درست گذاشته بوديد، اما اين‌طور که شما خاکيها خم مي‌شويد، مثل اين است که يک چوب خشک را به زور خم کنند، نصفه ‌و ‌نيمه خم مي‌شويد. حضور قلب هم نداريد. سزده‌تان هم همين‌طور است. زير‌چشمي هم هي به اينزا ‌و ‌آنزا نگاه مي‌کنيد، مرتب هم با اين يا آن دست خودتان را مي‌خارانيد، گاهي هم با هر دو تا. آن‌وقت به ما مي‌خنديد؟»

ميرزا داد زد: «بالاخره مي‌آيي، يا نه؟»

«من دارم مي‌خورم، ارباب.»

«حتماً هم بادام مي‌خوري؟»

با نوک زبان گلوله‌اي سفيد و کف کرده را از ميان دو لب بيرون داده بود. ميرزا دلش آشوب شد. پس اين هوايي‌ها، يا اصلاً اهل هوا، بادام را مي‌مکند، انگار آب‌نبات يا نبات باشد. دور دهانش غلت مي‌داد. گاهي اين و گاهي آن لپش خالي مي‌شد. چه ملچ و ملوچي هم مي‌کرد. ميرزا فقط يک ليوان شير خورد و چند لقمه نان و پنير هم سق زد. خجالت مي‌کشيد که چاي هم بخورد. با حسرت گفت: «خدا بيامرز زنم که زنده بود، صبحانه‌ام که تمام مي‌شد، قليان را چاق مي‌کرد، مي‌گذاشت جلوم، اما حالا سال به سال، دريغ از پارسال.»

جعفر همان‌طور ملچ و ملوچ کنان گفت: «براي همين ديروز عرض کردم بايد زن بگيريد، به قول قديميها خانهء بي‌زن مثل ازاق بي‌آتش است. ضعيفهء ما، البته خانم بزرگ، خدا عمرش بدهد زواهري است، به بچه‌ها مي‌رسد، ظرف مي‌شويد، رخت مي‌شويد. هر چه هم من بخواهم، هنوز لب تر نکرده، زلوم مي‌گذارد. اما خوب، گاهي حداقل هفته‌اي يک‌بار بايد ادبش کرد تا نکند فيلش ياد هندوستان کند.»

کمربندش را باز کرد، پيراهنش را بالا زد و کلاف باريکي را از دور کمرش باز کرد که انگار زنده بود و دور مچ دستش مي‌پيچيد. جعفر گفت: «مي‌گويم، آهاي ضعيفه، مثل اينکه باز خوشي زير دلت زده.» خودش مي‌آيد، دمرو دراز مي‌کشد زلو رويم و من با اين ده‌تايي بهش مي‌زنم. آخ و واخ نمي‌کند، اما به خودش مي‌پيچد. رسم ما همين است. بعدش تا يک هفته، دو هفته مثل چرخ گاري مي‌چرخد، اما صداش درنمي‌آيد.»

ميرزا لقمه‌اي را که از گلوش پايين نمي‌رفت، با دست گرفت و به دستشويي دويد. دل و روده‌اش پيچ مي‌خورد و آبي تلخ از دهانش بيرون زد. انگشت بيخ حلقش کرد. اين‌بار زردآبه‌اي تلخ و لزج دستشويي را پر کرد. صداي غژ و غوژ گفت: «سرديتان شده ارباب، يک انگشتانهء نبات آب بزنيد و بخوريد.»

ميرزا داد زد: «اگر بلدي، برو درست کن.»

جعفر از آستانه غيبش زد. پيشاني ميرزا داشت تير مي‌کشيد و سرش گيج مي‌رفت. چشم بر هم گذاشت. ده دقيقه يا شايد هزار سال همان‌طور ماند. بالاخره بلند شد و آب سرد به صورتش زد. صورتش را در آينه نگاه کرد. پايين چشمهاش کبود شده بود و گونه‌هاش فرو رفته بود. حالا ديگر حتي جلو سرش يک موي سياه ديده نمي‌شد. فقط چندتايي حنايي بود. چه بلايي سر خودش آورده بود! بيرون که آمد، جعفر را نديد. توي آشپزخانه، روي ماشين رختشويي، هم نبود. داد زد: «جعفر!»

جوابي نشنيد: توي پنج‌دري هم نبود. کاغذها همچنان پخش اتاق بود. عبايش وسط دايرهء مندل افتاده بود. گفت: «جعفر، کجايي؟»

کيسه‌اش کنار در بود. دو نمد پايش هم کنارش افتاده بود. سندان همچنان وسط اتاق بود، حتماً فرو رفته ميان درز دو موزائيک. کاش رفته باشد. کاغذها را جمع کرد. سندان را به هر جان کندني بود از درز موزائيک‌ها بيرون کشيد و انداخت توي کيسه. دو تکه نمد را هم انداخت. قالي را گذاشت زمين و پهن کرد. مخده و تخته‌پوستش را هم انداخت توي شاه‌نشين. چه نفس‌نفسي مي‌زد. کيسه را برد گذاشت گوشهء صندوقخانه. حالا مي‌توانست قلياني چاق کند. روي تخته‌پوستش مي‌نشست، پشت به مخده، و به کام دل دودي مي‌گرفت و سر فرصت فکر مي‌کرد که چه خاکي بايد به سرش بريزد. به مش‌حسن که پيغام مي‌دهد تا بيايد و جارو و گردگيري دکان هم روي شاخش بود. تا عيد که چيزي نمانده بود. زغالها را توي آتش‌گردان چيد و برد گذاشت روي اجاق‌گاز. خدا مي‌داند چندتا سفته دست مردم داشت. اسمش است که ربا ورافتاده. پک اول را که زد فکر کرد برود عامل فروش بلورجات بشود. چه صفي مي‌بندند براي يک استکان و نعلبکي! دويست تا هم که بفروشد و روي هر يکي يک تومان بخورد، خرج دکان که درمي‌آيد. کفش کتاني بچگانه هم بازار دارد. چطور است راه بيفتد هر چه قاشق توي بازار هست بخرد و فقط چند ماه توي انبارش بخواباند؟ مهر و تسبيح هم هنوز مي‌خرند. مظنهء انگشتر عقيق را تلفني هم مي‌تواند بپرسد. قليان چه کيفي داشت. چطور است به دخترهاش بگويد ورشکست شده. به صديقش مي‌گويد به اسي‌جانتان بگوييد، هر کي خربزه خورده بايد پاي لرزش هم بنشيند. هي رفتي توي خيابانها عربده کشيدي، پس حالا بکش. به طاهره مي‌گويد، ندارم بابا، هان و هان، ورشکست شدم. به محمد‌حسين‌اش مي‌نويسد، من که اينجا اسکناس چاپ نمي‌زنم، يک کاري پيدا کن. مگر ديگران چه کار مي‌کنند؟ تازه آقا چه مي‌خواند؟ رقاصي باز شرف دارد. مي‌گويد، هيچ دولتي توي دنيا با کارتون مخالف نيست. بزرگ و کوچک هم ندارد، هر کسي به بزي که به ماتحت صاحبش شاخ بزند مي‌خندد. فقط دو سال، بابا، دو سال مانده. اما ارز دولتي بهش ندادند. گفتند، بيت‌المال را که نمي‌شود صرف اين کارها کرد.

بلند شد. بايستي شروع مي‌کرد. اصلاً مي‌سپرد به باجي، خواهر‌خواندهء مرحوم زنش، تا يک زن دست‌و‌دل‌پاک برايش پيدا کند. هميشه توي دست و بالش از اين‌طور زنها هست. صيغه‌اش مي‌کند، همين که گوشت و پوستي برايش بار بگذارد و به اينجاها يک جارويي بزند و خريدي بکند کافي است. او که ديگر جوان نيست. ميرزا کفش و کلاه کرد. با اتوبوس مي‌رفت. يکدفعه ديدي شب و نصف شبي به ماشينش احتياج پيدا کرد. وقتي عصازنان از دالان مي‌گذشت بوي چرم مانده به دماغش خورد. پس جعفرخان از همين دالان گذشته بود. در را چطور باز کرده بود؟ شايد نوک دمش را گير داده است به اين چفت و خودش را کشيده بالا. در را که باز کرد خشکش زد. حضرتشان روي سکوي در نشسته بود و دمش را به دست گرفته بود و مثل زنجير دور انگشت و حتي مچش مي‌چرخاند. جعفر از پشت دو شيشهء گرد، آن دو چشم اشک‌آلود نگاهش مي‌کرد، حسابي گريه کرده بود.

«پس تو نرفتي؟»

«ما مثل شما خاکيها بي‌وفا نيستيم، ارباب.»

کسي سلام کرد. ميرزا وحشت‌زده عليکي گفت و دامن پالتويش را جلو اين اهل هوايش گرفت. رفتگر محله بود. گفت: «زيارت قبول، حاجي.»

داشت جارو مي‌کرد. ميرزا گفت: «کدام زيارت؟ مريض بودم. پام ضرب ديده بود. خانهء دخترم بودم.»

جعفر داشت غژ و غوژ مي‌کرد که ميرزا دست برد تا مثلاً جلو دهانش را بگيرد. دو سه تار روي چانهء جعفر توي دستش فرو رفت. دستش را عقب کشيد و آهسته زير لب گفت: «تو خفه شو.»

جعفر جيغ زد: «داريد خفه‌ام مي‌کنيد، ارباب. دستتان را برداريد.»

«گفتم، خفه شو.»

رفتگر گفت: «چي فرموديد؟»

«هيچ، جانم. داشتم با خودم حرف مي‌زدم.»

رفتگر راه افتاد، غر مي‌زد: «اين هم دشت صبح‌مان، مردم مرض دارند. شايد هم زده به کله‌اش.»

ميرزا آهسته گفت: «ديدي؟»

جعفر خنديد: «نترسيد، ارباب. فقط شما صداي مرا مي‌شنويد.»

ميرزا با عصبانيت گفت: «اين را که مطمئنم، براي اينکه اگر هم بشنوند نمي‌فهمند چه شکري مي‌خوري. اما من چي؟ همين امروز و فرداست که چو بيفتد ميرزا يدالله ديوانه شده.»

يکي ديگر داشت از ته کوچه مي‌آمد. باز دامن پالتوش را جلو جعفر گرفت. جعفر گفت: «باز که داريد اين کار را مي‌کنيد. هيچ‌کس مرا نمي‌بيند. يک ساعت است آدمها رد مي‌شوند.»

راست مي‌گفت. ميرزا نفسي کشيد. الحمدلله. اما خودش چي؟ بايست اشاره مي‌کرد. کاش زبان کر و لالها را ياد مي‌گرفت. با صدوق، سرهنگ بازنشسته، سلام و عليک کرد. صدوق گفت: «حال خانم چطور است؟»

انگار گوشش هم نمي‌شنيد. رسمش همين بود. گفت: «به خانم سلام برسانيد!» چه معني داشت؟ پنج سال است که آن خدا‌بيامرز مرده و اين هر بار باز سلام مي‌رساند. عصازنان مي‌رفت. از جعفر پرسيد: «زبان اشاره که بلدي؟»

«چي؟ زبان اشاره ديگر چيست؟»

«همين زباني که کر و لالها باهاش حرف مي‌زنند، توي تلويزيون هم نشان مي‌دهند. خانمي درس مي‌دهد، مثلاً براي درخت يا نان با دست يا انگشت‌ها حرکاتي مي‌کنند.»

«ما کر و لال نداريم. تلويزيون را هم هنوز اختراع نکرده‌ايم، اما قرار است بکنيم.»

تلويزيون سرش را بخورد، اما کر و لال چرا ديگر ندارند؟ پرسيد: «يعني توي مملکت شما حتي يک کر و لال هم پيدا نمي‌شود؟»

«ما همه فقط بادام مي‌خوريم. من که عرض کردم.»

«بله، بادام، مي‌دانم.»

با اين‌همه اشاره کرد که برود تو و دستي را سندان کرد و به انگشت اشارهء چکش کرده بر آن زد. جعفر گفت: «پس همين را مي‌گوييد زبان اشاره؟ اين را که ما خيلي وقت است اختراع کرده‌ايم.»

ميرزا ديگر داشت خون خونش را مي‌خورد. نگاهي به اين طرف و نگاهي به آن طرف کرد. کسي نبود. نشست روبه‌روي جعفر، دو لبهء کلاهش را گرفت و داد زد: «من با تو چه کار کنم؟»

جعفر فقط با دو چشم از حدقه درآمده نگاهش مي‌کرد.

«هان، چه کار کنم؟ اگر نوکر يا حتي غلام حلقه‌به‌گوش نخواهم، بايد کي را ببينم؟»


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید