نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رمان در ولایت هوا (4)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم

جعفر دمش را رها کرد. دم جمع شد، از ميان دو سمش سر خورد و ناپديد شد. اصلاً داشت لب ورمي‌چيد. نه چانه‌اش که آن چند شويد زير چانه داشتند تکان‌تکان مي‌خوردند. هر دو گونه‌اش فرو رفته بود، و پاي هر دو چشمش کبود مي‌زد. اگر آن دم که حالا معلوم نبود کجايش پنهان کرده است نبود، انگار المثناي خودش بود. ميرزا دو لبهء کلاه جعفر را ول کرد، و اين بار با مهرباني گفت: «ظرف که نمي‌شويي؛ قليان را هم که زنها بايد چاق کنند؛ ضبط‌ و ‌ربط خانه هم که انگار ربطي به تو ندارد؛ آن هم که از قصر و گنجت، پس تو چه غلام حلقه‌به‌گوشي هستي؟»

همچنان نگاهش مي‌کرد و گلوله‌هاي ريز اشک از گوشهء چشمهاش مي‌غلتيد. ميرزا گفت: «غلط کردم، بابا، هزار بار غلط کردم، پشت دستم را هم داغ مي‌کنم که ديگر چله‌نشيني نکنم.»

از ته حلق جعفر صداي قل‌قل آب مي‌آمد. يکي دو حباب هم از گوشهء دهانش بيرون زد و مثل حباب کف‌صابون معلق ميان صورت ميرزا و جعفر ماند. ميرزا بلند شد. جعفر داشت، اين‌بار، راستي راستي گريه مي‌کرد. پس اهل هوا قل‌قل مي‌کنند. شايد هم دلشان مي‌ترکد، از غصه قل مي‌زند و مي‌ترکد و حباب، مثل حباب صابون ... خدا نصيب بندهء عاصي‌اش نکند. پا به پا کرد. مرد و زني مي‌آمدند. بچه‌اي بغل مرد بود. ميرزا دست در جيب کرد، انگار که دارد دنبال کليد مي‌گردد. نمي‌شناختشان. بچهء بغل مرد شايد يک سال و نيمه بود. ريزه‌نقش بود و پستانکي به دهان داشت. روبه‌روي ميرزا که رسيدند بچه پستانکش را انداخت و از سر شانهء پدرش به جايي که حتماً جعفر بود، خيره شد. مي‌خنديد و دست تکان مي‌داد. جعفر گفت: «حالا من را پنهان کن. بچه‌ها مي‌بينندم.»

ميرزا حسابي دستپاچه شد. بچه داشت از سر و کول پدرش بالا مي‌آمد. انگار مي‌خواست از سر شانهء پدرش جست بزند پايين. چيزهايي مي‌گفت و اشاره مي‌کرد. پدر و مادر ايستادند. هر دو يا هر سه برگشتند و با تعجب به ميرزا نگاه کردند. بچه مي‌گفت: «بابا، بابا!» و باز اشاره مي‌کرد.

پدر بچه گفت: «آرام بگير بچه.»

بالاخره مجبور شد زمينش بگذارد و مچ دستش را بگيرد. اما بچه دستش را کشيد و برگشت و به طرف آنها آمد. مي‌دويد، با قدمهاي ريز اما تند، و تا پدرش آمد بگيردش ديگر درست و حسابي شلنگ برمي‌داشت. جعفر گفت: «ارباب، يک کاري بکن.»

ميرزا دامن پالتو را جلوش گرفت. بچه که ديگر جلو سکو رسيده بود با تعجب به ميرزا نگاه کرد و بعد خنده‌کنان دست دراز کرد و دامن پالتو ميرزا را گرفت و کشيد. ميرزا هول شده بود. دست برد جعفر را مشت کرد و توي جيب پالتو انداخت. بچه دامن پالتو را عقب زد و سرک کشيد. هنوز غش‌غش مي‌خنديد. پدرش ميانهء راه ايستاده بود و مي‌خنديد. ميرزا گفت: «ياد آقاجانش افتاده.»

دستي هم به سر و گوش بچه کشيد. بچه با غيظ دستش را پس زد و دور پاي ميرزا چرخيد. انگار مي‌خواست با کسي قايم‌باشک بازي کند. بالاخره هم از ميان دو پاي ميرزا سرک کشيد و زد زير گريه، آن‌هم چه گريه‌اي. پدر بچه هول شده بود که آمد بچه را، به زور هم شده، بغل کرد. گفت: «نمي‌دانم يکدفعه چه‌اش شد؟»

تند‌تند رفت تا به زنش رسيد. بچه همچنان گريه مي‌کرد و ناآرام بود و گاهي هم سرک مي‌کشيد. زن گفت: «وقتي فهميد که آقاجان نيست، زد زير گريه.»

جعفر جيغ زد: «من را بياور بيرون.»

«همان‌جا خوب است. فقط کليد را بده به من.»

کليد را گرفت و در را بست و بسم‌اللهي گفت و راه افتاد. غژ و غوژ جعفر که بلندتر شد، سر خم کرد و پرسيد: «بچه‌ها صدات را مي‌شنوند؟»

«البته که مي‌شنوند. حتي بچه‌هايي که زبان باز نکرده‌اند مي‌توانند با ماها حرف بزنند.»

نه، پياده نمي‌شد راه رفت. ميرزا دست کرد و جعفر را زمين گذاشت، گفت: «يک دقيقه همين‌جا باش.»

رفت در گاراژ را باز کرد، بالا کشيد. کوپنهاي بنزينش را اغلب طاهره اينها مي‌گرفتند. توي باک به اندازهء کفاف امروزش داشت. جعفر درست جلو در گاراژ ايستاده بود. انگار منتظر بود که در را برايش باز کنند. ميرزا پياده شد، در عقب را باز کرد، حتي کمر خم کرد و گفت: «بفرماييد، ارباب، بنده غلام حلقه‌به‌گوش شما هستم.»

جعفر خودش را از رکاب کشيد بالا و روي صندلي جا خوش کرد: «اختيار داريد، ارباب.»

ميرزا در را برايش بست. بايست چند کوپن از بازار آزاد مي‌خريد. همهء سيگاريهاي کنار پمپ‌بنزين‌ها دارند. تا نزديکي‌هاي ميدان گلها حرفي نزدند. توي آينه مي‌ديدش که روي صندلي غلت ‌و ‌واغلت مي‌خورد. گاهي هم از دستگيره بالا مي‌آمد و از شيشه‌ء ماشين به بيرون سرک مي‌کشيد. پشت چراغ قرمز جيغ کشيد: «باغ، ارباب!»

ميرزا گفت: «باغ که باغ.»

از چراغ قرمز که گذشت، باز جيغ زد: «ارباب من ديگر نمي‌توانم جلو خودم را بگيرم.»

ميرزا زد روي ترمز و کنار خيابان نگه داشت: «چي، مگر توي خانه نمي‌توانستي سر قدم بروي؟»

«نه، دودخانه‌هاي آدمها بو مي‌دهد.»

تا ميرزا آمد چيزي بپرسد جعفر پريده بود بيرون و به طرف نرده‌هاي پارک مي‌دويد. توي پارک و با آنهمه بچه؟ نکند ديوانه شده. ميرزا در را بسته و نبسته دنبالش دويد. جعفر داشت از لاي نرده‌ها مي‌رفت تو. بعد ديگر غيبش زد. ميرزا بايست از در مي‌رفت. کاش براي هميشه مي‌رفت. حيوانات و پرنده‌ها گاهي همينطورها در مي‌روند، به جنگل مي‌زنند يا به کوه، دست‌کم به کوچه. اما ديدش: از باريکهراه ريگ‌ريزي شده رد مي‌شد. دستهاش را پشت سر چفت کرده بود و سلانه‌سلانه مي‌رفت. گاهي هم مي‌ايستاد و انگار که به گردش آمده باشد به درختي نگاه مي‌کرد، بيشتر به کاج يا سروهاي زينتي. به يک درخت سرو که رسيد، يک دور کامل دورش چرخيد. عقب‌عقب رفت و نگاهش کرد. سرو بلندي بود. پشت به درخت کرد. وقتي ميرزا فهميد دارد کمربندش را باز مي‌کند، پا تند کرد. اگر بچه‌ها مي‌ديدندش چي؟ ديگر مي‌دويد که ناگهان ديد دود سياهي تمام درخت را مثل لفافي سياه پوشاند. بعد از نوک درخت تنوره‌کشان بالاتر رفت. نکند دارد درخت را مي‌سوزاند. هنوز چند قدمي به درخت مانده بود که از پردهء دود بيرون آمد، کمربندش را بسته بود.

نه، الحمدلله درخت عيبي نکرده بود و دود حالا مثل بادکنکي سياه نوک درخت جمع شده بود. ميرزا دستش را دراز کرد تا جعفر راحت بتواند بيايد بالا، مبادا بخواهد از دم درازش استفاده کند. بغلش کرده بود و تندتند مي‌رفت. اما جعفر انگار عين خيالش نبود. صداهايي مثل سوت‌سوتک بچه‌ها از خودش درمي‌آورد. ميرزا پرسيد: «اين دود ديگر چي بود؟»

جعفر لبهء کلاهش را به سر انگشت بالا زد و از همان پايين نگاهش کرد. بادامي توي لپش بود: «فضولات بادام، ارباب. همانطور که مسبوقيد 2CO است. بو هم ندارد.»

بعد هم به دود که حالا بر نوک سرو مثل هاله‌اي سياه معلق ايستاده بود اشاره کرد: «مي‌بيني، ارباب. باز هم برو گوشت بخور يا شير. مگر بادام چه عيبي داشت؟»

ميرزا باز نگاه کرد. هاله‌اي گرد و کامل بود. جعفر گفت: «اگر مزازمان بد عمل کند، مثل بشقاب مي‌شود، يا اصلاً شکل تاز.»

به در پارک نرسيده زير لبهء پالتو بردش. همچنان داشت از مزاياي بيت‌الدُخان مي‌گفت. ميرزا از بس حرصش گرفته بود پرسيد: «هميشه سياه‌اند؟»

«اکثراً ...»

انگار فهميد که سکوت کرد. بعد گفت: «من را بگذار زمين ارباب، بچه که نمي‌بري.»

چند سالش بود؟ ميرزا گذاشتش زمين. کلاه از سر برداشته بود. وسط سرش طاس بود و موهاي پشت گوش و سرش را بافته بود و مثل حلقهء طنابي بافته از اين گوش تا آن گوش آويخته بود. مي‌گفت: «از مال شما خاکي‌ها که خيلي بهتر است.»

ميرزا برگشت تا سرو را باز ببيند. از اينجا پيدا نبود. وقتي مي‌خواستند سوار بشوند، از شيشهء عقب ماشيني دختربچه‌اي زبانک مي‌انداخت، گفت: «جعفر، بجنب.»

باز در را براي جعفر باز کرد و خودش رفت پشت فرمان نشست. هنوز استارت نزده بود که پرسيد: «حالا درختش حتماً بايد سرو باشد؟»

«حتماً که نه. اما خوب، قشنگ‌تر از همه است، من بيشتر مي‌پسندم. اما گاهي هم بعضي بي‌سليقه‌هاش به بوته‌ها دود مي‌کنند.»

ماشين که راه افتاد غلت و واغلتي خورد و بالاخره خودش را به دستگيره بند کرد، گفت: «بعد از اين ديگر مزاحم شما نمي‌شوم، خودم ياد گرفتم. هر وقت قضاي حازت داشتم، مي‌آيم اينزا. خيلي باصفاست.»

بعد هم نطقش باز شد، گفت: «خوب، حالا آمديم سر خودمان، به اصطلاح بهتر است همين حالا سنگ‌هامان را با هم واکَنيم، و الّا اموراتمان نمي‌گذرد.»

ميرزا غريد: «مقصود؟»

«عرض به خدمت ارباب خودم، بنده درست است که غلام شما هستم، اما کاسبم، پينه‌دوزم، خيلي هم کاري هستم.»

ميرزا از آينه نگاهش کرد. کلاهش را بر کاسهء زانو گذاشته بود و در سه کُنج صندلي فرو رفته بود.

«خوب، حرفت را بزن!»

«مگر مفهوم نبود؟»

«البته، قبلاً هم فرموده بوديد. احتياجي به تذکر نبود.»

«البته که احتيازي نيست. اما مفهوم مخالفي هم دارد، ايندفعه مقصود همان است.»

«که چي؟»

«که مثلاً بنده بلد نيستم قليان چاق کنم.»

«ديگر؟»

«عرض کردم مثلاً. نظايرش خيلي است. حُسن بادام همين است.»

«که تا ف مي‌گوييد ما بفهميم فرحزاد؟»

«نه، مثل ف و فرحزاد نيست. بايد دقيقاً معلوم باشد. ما بهش حذف به قرينهء معنوي مي‌گوييم. صنايع بديعي را خيلي وقت است اختراع کرده‌ايم.»

ميرزا که بيشتر تراکم ماشين‌ها عصبانيش کرده بود، يا حالا که چند نوع خوردني خورده بود ديگر صبوري دوران چله‌نشيني را نداشت، فرياد زد: «بالاخره حرفت را مي‌زني يا نه؟»

«چشم ارباب، چشم. تکرار مي‌کنم، گرچه به نظر علماي ما از محسنات بديعي نيست. محض اطلاع بايد عرض کنم ما اخيراً کشف کرديم که حتي قافيه هم براي لاپوشاني کردن است، براي همين ...»

ميرزا گفت: «خواهش مي‌کنم، برو سر اصل مطلب.»

«بله، اصل مطلب. خدمت آقاي خودم عرض مي‌کنم، ما رسممان اين است که مرد وقتي از سر کار برمي‌گردد، حتي اگر کارش مثلاً نشستن توي حزره باشد، مي‌رود مي‌نشيند پشت مخده، يا روي صندلي. زن خانه، مثلاً کوچول خانم بنده، آفتابه‌لگن مي‌آورد دست و پاي بنده را مي‌شويد. آن‌وقت بنده‌زاده‌ها به همراه خانم‌بزرگ مي‌آيند به صف مي‌ايستند و گزارش مي‌دهند. ميرزا زعفر عادت دارد روزنامه بخواند. بعضي‌ها ـ البته پيش خودمان باشد ـ بادام تلخ مي‌زوند.»

«خوب، اين کارها چه ربطي به من و تو دارد؟»

«چطور ندارد؟»

«من که نفهميدم. شايد باز علتش بدي مزاج باشد.»

«بنده چنين زسارتي نکردم.»

ميرزا داشت پارک مي‌کرد. گفت: «بالاخره نگفتي.»

جعفر تکاني خورد: «پس رسيديم. خوب، حالا ديگر مي‌شود گفت، ببينيد ارباب، ما مردها توي خانه دست به سياه و سفيد نمي‌زنيم. پس انتظار نداشته باشيد که من يکي بدانم نمکدان کجاست. حتي ظرف هم بلد نيستم بشويم، يا کف دکانتان را کهنه خيس بکشم. اگر مردي توي ولايت‌هوا به بچه‌اش حريره‌بادام بدهد همه تف و لعنتش مي‌کنند.»

بلند شده بود، کلاه بر سر، و دمش را مثل زنجير دور انگشت اشاره و مچش مي‌چرخاند: «مرد مرد است و زن زن. پينه‌دوز هم پينه‌دوز است.»

ميرزا برگشت تا ماشينش را قفل کند. مثل همين پارک کردنش شده بود، راه پس‌ و ‌پيش نداشت. سربرداشت و برگشت: «حالا فهميدم، مي‌خواهي بگويي تو بايد کارت را بکني، يعني وصله بزني و صنار بگيري؟»

شيشه شکست و خرده‌هايش را جعفر زير دندانهاي ريزش خرد و خاکشير مي‌کرد: «زنده باشي ارباب، خوب فهميدي، از اول هم مي‌دانستم ارباب بامعرفتي نصيبم شده.»

ميرزا گفت: «فقط يک اشکال کوچک، خيلي کوچک هست.»

«چه اشکالي، ارباب؟»

«اينکه اينجا پينه‌دوزي ورافتاده، خيلي وقته.»

«شوخي مي‌کني، ارباب.»

«نه جان بچه‌هام. کفشهاي ماشيني را سالي، ماهي مي‌پوشند، بعد مي‌اندازندش دور و يکي ديگر مي‌خرند. تعميرش اغلب آفتابه خرج ‌لحيم است.»

«چي؟ ممکن نيست. پولدارها شايد اين کار را بکنند. اما بي‌پولها، فقير و فقرا چي؟»

«همان فقرا بيشتر کفش ماشيني مي‌پوشند.»

جعفر ديگر حرفي نزد، حتي دمش را نمي‌چرخاند، مهره به مهره از ميان دو انگشت رد مي‌کرد. ميرزا گفت: «مي‌خواهي پياده بشوي، يا همين‌جا مي‌ماني، بادام هم که داري؟»

«اينزا بمانم؟ نه، بايد کمک کنم، اگر برگردم ميان سر و همسر خوار و خفيف مي‌شوم، و بعد، بله، ده يا بگيريم بيست سال ديگر هيچ‌کس مرا احضار نمي‌کند. باز مي‌روند سراغ همان کله‌گنده‌ها.»

ميرزا پياده شد و در را برايش باز کرد. جيبش را نشان داد: «مي‌خواهي ببرمت؟»

«خودم مي‌توانم.»

دمش را تکه‌تکه از ميان دو دکمهء پيراهن تو مي‌داد. هنوز چيزي را کروچ‌کروچ مي‌جويد. ميرزا گفت: «بهتر نيست بماني؟»

«چرا؟»

دو حباب از لب غنچه کرده‌اش بيرون زده بود و روي چند پر موي بالاي لب و نوک دماغش معلق مانده بود. ميرزا گفت: «آخر بچه‌ها چي؟»

از صندلي سُر خورد پايين: «بچه‌ها به من آزاري نمي‌رسانند. دو کلمه حرف مي‌زنند، چيزي مي‌پرسند يا خبري مي‌دهند و مي‌روند. خوبيشان اين است، سمز نيستند، زود هم يادشان مي‌رود.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید