نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (5)

رمان در ولایت هوا (5)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم

ميرزا درها را بست و راه افتاد. مي‌دانست جعفرخان، به جيم جنابِ ايشان، پشت سرش مي‌آيد. به مردمي که از پياده‌رو مي‌گذشتند نگاه مي‌کرد. کسي توجهي نداشت. دکانها تک و توکي باز بود. با آشنايي سلام و عليکي مي‌کرد و مي‌رفت. حاجي عسکري خم شده بود وقفل باز مي‌کرد. حتماً ديده بودش. ميرزا لاعلاج سلام کرد. حاجي عسکري از جا پريد: «پس تويي؟ من را بگو که فکر مي‌کردم اين بار به حرف من گوش داده‌اي زن گرفته‌اي و حالا از ترس ارث‌خورها در رفته‌اي.»

مصافحه کردند. حاجي مي‌گفت: «ده دفعه بيشتر آمدم در خانه. از همسايه‌ها پرسيدم. گفتند، خبر نداريم. تلفن هم که جواب نمي‌داد.»

سر بر شانهء ميرزا گذاشت. گريه مي‌کرد: «آدم چه فکرها که نمي‌کند. گفتم شايد اصلاً سرت را زير آب کرده‌اند.»

هق‌هق مي‌کرد، ميرزا گفت: «مسافرت بودم، رفته بودم يزد.»

حاجي عسکري براق شد: «جان عسکري، سياهمان نمي‌کني؟»

«جان بچه‌هام، رفته بودم ...»

«تو بميري؟ تا نگويي جان خودم باور نمي‌کنم.»

ميرزا مي‌خواست بگويد، اما اول پشت سرش را نگاه کرد. جعفر نبودش. حاجي عسکري پرسيد: «اگر راست مي‌گويي، بگو ببينم مظنهء پارچهء چادري چند بود؟»

همان حاجي عسکري خودمان بود، ختم کار و چکيدهء بازار. ميرزا گفت: «مي‌شود حسني‌ات را بفرستي دنبال مش‌حسن؟»

«اي به چشم، اما فکر نکنم ديگر کاسب باشد.»

«تو بفرست.»

«باشد، اما به اين شرط که بگويي عتيقه متيقه چه خريدي؟»

«پولم کجا بود، حاجي؟ همينها را بفروشم مي‌بندمش. کسي ديگر عتيقه‌بخر نيست.»

«خوب مي‌شود، حاجي همين روزهاست که اربابها بيايند، با سلام و صلوات.»

ميرزا نگفت آمده‌اند، راه افتاد. حاجي گفت: «حالا بفرماييد يک چاي تلخ.»

«مي‌رسم خدمتتان.»

جعفر جلو دکان نشسته بود، مثل شاگردي که منتظر استاد است. ميرزا هم که در را باز کرد، رفت تو و ميان خرت و پرتها گم شد.

ميرزا تا مش‌حسن برسد سر و صورتي به دکان داد. به يکي دو همکار که انگار گذري سري به او زده بودند جواب سربالا داد. به همين زودي فهميده بودند که آمده است. به حسابها رسيد. يک تسبيح شاه‌مقصودي به دو برابر قيمت همين يکي دو ماه پيش فروخت. پولها را که مي‌خواست توي دخل بگذارد، صداي خرد شدن نان خشکه‌اي را شنيد، داد زد: «جعفر، تو کجايي؟»

«همين طرفها، ارباب.»

نشسته بود لبهء يک قفسه، پهلوي تنگ شاخدار، گفت: «نترس، ارباب. مواظبم.» دست مي‌کشيد به پايهء تنگ: «ارباب، اين را هم مي‌فروشي؟»

«اگر مشتري پولدار پيدا بشود.»

پرسيد: «چرا ديگر اگر مي‌زني؟»

«گفتم که. اين روزها دست زياد است. تازه پول کجا بود؟»

داشت مي‌آمد پايين. به لبهء قفسه آويخته بود و پاش را گذاشته بود لبهء قاب قدحي چيني. ميرزا بي‌اختيار دست دراز کرد. کاسه يله داد و برگشت سر جاي اولش. جعفر گفت: «چه گرد و خاکي! پس اين مش‌حسن تو اينزا چه کاره است؟»

«دستش که به آنجاها نمي‌رسد. تازه از بلندي هم مي‌ترسد.»

از کنار يک دست کاسهء لعابي کار همدان رد مي‌شد، گفت: «دوباره شروع نکن، ارباب. من غلام حلقه‌به‌گوش هستم، اما کاري را مي‌کنم که برازندهء مردهاست. سي‌سال شاگردي نکرده‌ام که مثل يک پادو گردگيري کنم.»

«مي‌دانم.»

قفسه به قفسه پايين مي‌آمد. دو سه ترمهء قديمي را بو کرد. تاي يکي را باز کرد. گفت: «اين يکي را بيد زده.»

ميرزا کمک کرد تا بيايد پايين. از پايهء صندلي ميرزا بالا رفت و نشست روي صندلي. کلاهش را برداشت، بر سر زانو گذاشت و چند تلنگر بهش زد و باز بر سر گذاشت. چرا حتي يکي از موهاش سفيد نشده بود؟ جعفر گفت: «بعد از هرگز چه اربابي نصيبمان شده.»

ميرزا براق شد: «چطور مگر؟»

«خوب، هر کسي که يکي از ما را احضار مي‌کند، معلوم است که توي کارش گرهي هست، اما ...»

«اما چي؟»

دو لب قيطانيش را بر هم مي‌فشرد و لپهايش را باد مي‌کرد. معلوم بود که باز شيشه‌اي مي‌شکند. شکست و ميرزا صبر کرد تا به قروچ‌قروچ خرده‌شيشه برسد، پرسيد: «يکدفعه چه‌ات شد؟»

شايد دست جلو دهان گرفته بود تا ميرزا نشنود. ميرزا چوب گردگيري را برداشت و افتاد به جان آفتابه‌لگن. جعفر جيغ زد: «خواهش مي‌کنم، دست نگه‌ دار. من که مي‌داني به گرد و خاک حساسيت دارم.»

ميرزا منتظر ماند. جعفر سرفه‌اي کرد و بعد هم سه عطسه پشت سر هم. لب و دهان پاک کرد و گفت: «عافيت باشد.»

ميرزا گفت: «طفره نرو، جعفر.»

«خوب، به درد شما که نمي‌خورد، براي اينکه مازرا مال خيلي خيلي قديم است. يکدفعه يادم آمد. من هم شنيده‌ام. مي‌گويند يک شاعري بوده خيلي مشهور، بعد سر چهل و سه سالگي يکدفعه چشمهء الهامش خشک مي‌شود. دست به دامان ماها مي‌شود. بي‌انصاف درست ملک‌الشعراي ما را احضار مي‌کند. بعدش ديگر معلوم است. بيچاره شيخ سديدالدين ما مزبور مي‌شود صبح تا شب اخوانيه صادر کند يا بهاريه، قصيده پشت قصيده، حتي پيغام فرستاد که بابا، به فرياد من برسيد. آن وقت يک بُر طلبه به کمکش بسيز کرديم تا بروند به کتابخانه‌ها و از نسخ قديمي غزل و قصيده رونويس کنند. ملک‌الشعراي شما فقط فرصت مي‌کرد تخلصشان را عوض کند.»

باز شيشه‌اي شکست، اما فقط يک قاروره بود، تق و تمام: «مي‌داني ميرزا، يکي گنه‌کار شد يک دو بيتي رونويس کرد، يارو هم هوس کرد دوبيتي صادر کند، بعد هم رباعي. تخلص هم نمي‌خواست. وقتي ديديم، خير، ول کن نيست، يک شب تا صبح خانه‌اش را پر کرديم از هر چه ديوان چاپ‌نشده بود، و زديم به چاک، اما بعدش ديگر ملک‌الشعراي ما چشمه‌اش خشک شد، هنوز که هنوز است نتوانسته يک بيت بگويد. صبح تا شب مي‌نشيند پشت به مخده، بادام تلخ سق مي‌زند، اما نمي‌آيد. مي‌رود کنار چشمه، قلمدان کنار دستش، يک دسته کاغذ سفيد روي زانوش و هي به فيضان چشمه نگاه مي‌کند. باز نمي‌آيد. تمام موهاي زنخش را مي‌کند، باز نمي‌آيد.»

ميرزا پرسيد: «اين ملک‌الشعراي ما حالا کي بود؟»

«والله درست نيست، در ثاني مأذون نيستيم. مثلاً خود شما خوشتان مي‌آيد کسي بفهمد، يعني روزي يکي از ما بگويد يک کهنه‌چين بوده به اسم ...»

ميرزا داد زد: «کهنه‌چين؟ کي گفته من کهنه‌چينم؟» به قفسه‌ها اشاره کرد و به منبري که از پايين تا بالاي دکان، پله به پله رويش آن‌همه چيز چيده شده بود: «اينها کلي قيمت دارد، آن گلدان نقره لنگه ندارد، يا آن کاسهء چيني.»

جعفر گفت: «آن يکي مو دارد. مفت هم گران است.»

«مو دارد؟ کي مي‌گويد؟»

«پايم را گذاشتم لبش، صداي مرگ داد.»

«خوب، يکيشان عيب‌دار است، اما همان هم کلي پول بالاش رفته.»

ميرزا ديگر حسابي از کوره در رفته بود. دو بامبي کم بود، اصلاً با مشت نه، که با گوشتکوب يا بهتر دسته هاوني برنجي بايست مي‌زد توي سر خودش. متوجه شد که دارد کلاه نازنينش را مچاله مي‌کند. گذاشت روي پيشخوان و دنبال چيزي گشت تا غيظش را سر آن خالي کند. مش‌حسن اگر بود بهانه‌اي پيدا مي‌کرد و دوتا کلفت بارش مي‌کرد. با اين اهل هوا که نمي‌شد طرف شد. اما جعفرخانش چنگه در دو پر موي زنخ انداخته بود و خارشان مي‌کرد، گفت: «اين‌قدر لول نخور، ارباب. بگذار فکر بکنم چطور مي‌شود از اين خنسي نزات پيدا کرد.»

ميرزا دو دست بر دو دستهء صندليش گذاشت و خم شد. انگشتي هم به ميان دو خط ابرو گذاشته بود. سه چين ريز پيشانيش هم عميق‌تر شده بود. همچنان هم داشت به چنگ يا چنگال موي ريش شانه مي‌زد. جعفر به بالا نگاهي کرد: «ببينم ارباب، راست مي‌گويي که کساني حاضرند بابت اين کاسه‌هاي لب‌پريده يا آن اشکدان، و حتي آن سماور لکنته و ترمه‌هاي بيدزده پول بدهند؟»

«البته!»

«چقدر مثلاً؟»

«کدامش؟»

«مثلاً همان دسته هاون برنجي قلمکاري؟»

«سه‌هزار ‌و ‌دويست تومان.»

نيش نداري جعفر باز شد: «پس شما اين‌همه پول داريد و مرا از خانه و زندگيم آوارهء اين دنياي خاکي کرديد؟»

ميرزا کنار به کنار جعفرش نشست، گفت: «خرپولهاش رفته‌اند. اين تازه‌به‌دوران‌رسيده‌ها هم دنبال جنس آک‌بند خارجي‌اند. توريست‌ها را هم انگار ملخ تخمشان را خورده است. باور کن براي يک سه پايهء آهني يا دست سر علم کلي پول مي‌دادند. تازه، من که گفتم، دست زياد شده است. آن‌قدر نسخ قديمي، سکه، کوزه، حتي محراب درسته توي دست و بال دلالها هست که کسي خرش گم نشده بيايد دو تکه کاشي مرا بخرد.»

جعفر که حالا نشسته بود روي دستهء صندلي و نه هر دو پا که سمهايش را تکان مي‌داد، پرسيد: «ببينم، ارباب، گفتي سکه‌هاي قديمي هم خريدار دارد؟»

«البته، جانم، اما وقتي موزه‌ها هم بفروشند ارزان مي‌شود، مش‌حسن مي‌گويد، گردن خودش. ولي اگر من فقط چند سکهء اشکاني يا حتي از اين جديدترهاش مثلاً مال عضدالدوله يا حتي شاه عباس ثاني داشتم، نانم توي روغن بود.»

«سکه‌هاي ناصرالدينشاهي چي، ارباب؟»

«آنها هم، اي! بد نيست. گاهي حتي طلا يا نقره‌شان بيشتر مي‌ارزد.»

«تو هم داري، ارباب؟»

«چندتايي. بيشتر احمدشاهي دارم. يک بيست‌تايي هم رضاشاهي. حالا بهار آزادي، و حتي سکهء طلاي آن گور به گور شده حسابي توي بورس است.»

چطور به صرافتش نيفتاده بود؟ پرسيد: «ببينم جعفرم، تو جايي سکهء طلا يا نقره‌اي سراغ داري، از همانها که توي خمره‌هاي خسروي هست؟»

«اي ارباب، چه حرفها مي‌زني؟ فقط يادم آمد که يک وقي اربابي داشتم که صراف بود، عادتش بود که سکه‌هاي طلاش را مي‌ريخت توي يک کيسه و هي تکان مي‌داد. سر يک هفته به اندازهء يک يا دو سکه خرده طلا نصيبش مي‌شد. بعد که ديد کاري از من ساخته نيست، مزبورم کرد بنشينم بهشان سوهان بکشم. مي‌گفت، پينه‌دوزيت مال خودت، به عوض بادامي که بهت مي‌دهم، بنشين اين‌ها را بساب.»

«ميرزا، نشسته‌اي با خودت حرف مي‌زني؟»

مش‌حسن بود. ريش گذاشته بود. يک تسبيح شاه‌مقصودي اصل هم دستش بود. يک انگشتر عقيق پنج‌تن هم به انگشتش. ميرزا گفت: «اوغور به خير، مش‌حسن. کجايي؟»

«من کجام؟ شما غيبتان زد.» تختهء پيشخان را بلند کرد و آمد تو. دور و بر را نگاه مي‌کرد: «کسي اينجاست. ميرزا؟»

ميرزا به جعفر نگاه کرد. از لبهء صندلي آويزان شده بود. نمي‌افتاد. دمش را به لبهء دسته گير داده بود. دمش خط‌مخالي بود. انگشت بر بيني گذاشته بود. ميرزا گفت: «حسن حاجي عسکري پيدات کرد؟»

«من را؟ مگر گم شده بودم؟»

مگر ديوانه شده بود که اينجا و آنجا را مي‌گشت؟ حتي خم مي‌شد و زير نيمکت را نگاه مي‌کرد. در پستو را هم باز کرد و نگاهي کرد. ميرزا گفت: «به آنجا چه کار داري؟ اول به همين جا برس، ببين چيزي عيب و علتي پيدا نکرده باشد.»

به پستو رفت و در را پشت سرش بست. صداي تلق‌ و ‌تلوق مي‌آمد. کاش چاي دم کند. اما زود آمد. لبهء يکي دو قاليچهء آويخته به ديوار روبه‌رو را پس زد. دنبال چيزي مي‌گشت. گرد بر ريشش نشسته بود، گفت: «اينجا که کسي نيست. پس با کي حرف مي‌زديد؟»


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید