نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

رمان در ولایت هوا (7)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل دوم
ميرزا باز لب گزيد، حتي شايد لبش را خون انداخت، بالاخره از منفذي ميان دندانهاي نيش و دو لب بسته گفت: «مگر چي شده؟»

«همه‌اش تکرار مي‌کنيد. تازه دقت هم نداريد که وقتي طرف خطاب چيزي را مي‌داند، نبايد ذکر کرد. اين از تکرار هم بدتر است. ملک‌الشعراي ما، به قول علماي ما، براي همين چشمهء الهامش خشکيد.»

«خيلي خوب، اما حالا لطفاً بفرماييد تکليف ضرر من چه مي‌شود؟»

صداي خرد شدن نان‌خشکه آمد. خم و راست مي‌شد. معلوم نبود مي‌خندد يا سرفه مي‌کند. ميرزا بلند شد. باز ممکن بود تکرار کند. ناگهان نه با غژ و غوژ که به وضوع شنيد: «کزا مي‌روي، ارباب؟ من را نزات بده.»

زني چادري پشت به ويترين ايستاده بود. آدمهايي هم رد مي‌شدند. ميرزا پرسيد: «مگر چي شده؟»

جعفر به پايين اشاره کرد. بچهء نوپايي به محاذات او، آن‌طرف شيشه، ايستاده بود. پستانک به دهان داشت و با هر دو دست انگار داشت حرفي مي‌زد. ميرزا گفت: «بيا برو پشت سماور.»

جعفر رفت روي گيوه نشست و گفت: «ديگر دير شده، ارباب.»

مادر بچه برگشت و دست بچه را گرفت. جعفر گفت: «بچه مي‌گفت، من زيش دارم، اگر سرپام نگيرند، تمام زانش را نزس مي‌کنم.»

مادر خم شد و بچه را بغل کرد و باز پشت به ويترين ايستاد. جعفر گفت: «يک کاري بکن، ميرزا.»

«چرا من؟»

«من که نمي‌توانم. تازه، چرا شما خاکيها فقط به فکر نفع خودتان هستيد؟»

بچه از روي شانهء زن سرک مي‌کشيد و دست تکان مي‌داد. پستانک نداشت. خوب، ضرري هم نداشت. ميرزا تا درگاهي دکان رفت، آهسته صدا زد: «باجي!»

جعفر گفت: «برو زلوش، ميرزا.»

ميرزا بلندتر گفت: «باجي، با شمام.»

جعفر گفت: «مي‌بيني که، آن طرف را نگاه مي‌کند.»

ميرزا جلوتر رفت و آهسته بر شانهء حلال مردم زد: «مي‌بخشيد خواهر، بچه‌تان ناآرامي مي‌کند، بهتر است سرپايش بگيريد.»

زن به پتهء چادر بيني و دهان پوشاند: «به تو چه، مرد حسابي؟ به تو که نمي‌شاشد.»

ميرزا برگشت. همين‌طورها مي‌شود که مي‌گويند کاردش بزني خونش درنمي‌آيد؟ سردش شده بود، با اين‌همه چيز که پوشيده بود. دست به ستون چهارچوب گرفت. جعفر چيزي مي‌گفت. حتماً با بچه حرف مي‌زد که ميرزا نمي‌شنيد. داشت به صدايي گوش مي‌داد که انگار صداي شوهر زن بود: «چه کارت داشت؟ حرفيت زد؟»

«نه، اما آمده مي‌گويد بچه را سرپا بگيرم. مردم به چه چيزهايي کار دارند.»

جعفر گفت: «بچه مي‌گويد، من گفتم، اما حالا ببين چه الم‌شنگه‌اي به پا مي‌کنند.»

ميرزا برگشت. بگذار بکشند. چهرهء بچه در هم رفت که زن مثل برق‌گرفته‌ها لرزيد: «اه، راستي راستي جيش کرد.»

بچه را گذاشت زمين. دو بال چادرش را تکان مي‌داد. مي‌خنديد. پستان چپ و شکمش خيس خيس بود. به ميرزا اخم کرد، بعد هم خم شد و زد روي دست بچه: «چند دفعه بهت بگويم، بگو جيش دارم؟»

بچه چشمک زد. به جعفر بود. جعفر گفت: «مي‌گويد، دردم نيامد، اما ببين چطور عاصي‌شان مي‌کنم.»

عاصي‌شان هم کرد. يکدفعه جيغ کشيد و پهن زمين شد. پدر، اگر پدر بچه بود، به زن توپيد: «حالا چرا مي‌زنيش؟»

ميرزا آمد تو. کارش به کجا کشيده بود؟ به جعفر گفت: «بيا برو ته دکان وگرنه همين فرداست که چو بيفتد که من غيب مي‌دانم، يا خدا نصيب نکند، ضميرخوانم.»

جعفر گفت: «چه بهتر، عوضش به صرافت اصل کاري نمي‌افتند.»

ميرزا کمکش کرد بيايد پايين. شايد هم ترسيد از دمش استفاده کند، گفت: «بله، جانم. شما درست مي‌فرماييد. حالا لطفاً بفرماييد توي پستو.»

جعفر دامن قبايش را تکاند: «چشم، اما اقلاً بگذار اين کار را تمامش کنم.»

رفت دم در. از پشت ستون چهارچوب سرک مي‌کشيد. بچه سر بلند کرده بود و سر و دست تکان مي‌داد. ميرزا پرسيد: «حالا چه مي‌گويد؟»

«هيچي، فقط مي‌گويد، اينها هر روز يک جور شير خشک بهش مي‌دهند. بي‌زبان! مي‌گويد، يک روز پرچرب، يک شب کم‌چرب. ديشب هم بهش هلندي داده‌اند. هفتهء پيش هم اسرائيلي. بدتر از همه وقتي است که مجارستاني بهش مي‌دهند.»

غش‌غش مي‌خنديد: «مي‌داني ميرزا، اسمش چيست؟ رستم. مي‌گويد، مي‌بيني، رستم، آن هم من؟»

پدر خم شد و بچه را از زمين کند: «بلند شو، بابا.»

ميرزا نفميد کي و چطور رفت جلو. طي الارض که نبود، اما يکدفعه ديد درست ايستاده است روبه‌روي مردک، گفت: «مي‌بخشيد، آقا، که دخالت مي‌کنم. به رستم‌خانتان بهتر است فقط يک جور شير بدهيد. مجارستاني هم هيچ‌وقت بهش ندهيد. نوهء من هر وقت مي‌خورد، گلاب به رويتان، به ريغ مي‌افتد.»

مرد بچه را بغل کرد: «اي آقا، چه حرفها مي‌زنيد. هر دفعه يک چيزي توي بازار هست.»

زن گفت: «چه کار کردي؟ همهء جانت را که نجس کردي.»

مرد گفت: «نفهميدم.»

بچه را دور از خودش گرفته بود: «شده ديگر.»

را افتادند، اما مرد برگشت: «مي‌بخشيد، شما از کجا فهميديد اسم بچه رستم است؟»

حالا بيا و درستش کن، ميرزا گفت: «همين‌طوري از دهنم پريد، اما راستش ماشاءالله هزار ماشاءالله قوي است. لاغر هست، اما معلوم است که قوي مي‌شود.»

اين بار صداي غژ و غوژ از پايين پايش آمد: «بگو، حريره بادام براش درست کنند.»

ميرزا گفت: «حريره بادام هم بد نيست. اصلاً بعضي وقتها که اين‌طور مي‌شوند، بهتر است سر دلشان خالي باشد.»

زن آستين مرد را کشيد: «بيا برويم، ديوانه است.»

بود ديگر، اما حالا فقط نگران جعفرش، به حرف ششم الفبا، بود که زير دست و پا نرود. بالاخره او مسئول بود. نبودش. اگر بودش، بچه آن‌طور سر بر شانهء پدر نمي‌گذاشت. زن تند‌تند چيزي مي‌گفت و مرد گاهي برمي‌گشت و به ميرزا نگاه مي‌کرد. ميرزا برگشت سر جاش. روي صندلي نشست. اگر مش‌حسن بودش قليان را همين حالا برايش چاق مي‌کرد. ميرزا با خودش، اما بلند گفت: «اين هم از کاسبي امروزمان.»

صداي غژ و غوژ از جايي آمد که گاه گاه با وقفه‌هاي خش‌خش قطع مي‌شد: «بچهء بي‌زبان! وسط خودشان مي‌خوابانندش. يا پدره خرخر مي‌کند يا مادرش توي خواب حرف مي‌زند.»

ميرزا ديگر حوصلهء اين حرفها را نداشت. بايستي براي سررسيد سفته کاري مي‌کرد. طاهره و صديقش هم ول‌کُن نبودند. حالا راستي دلار آزاد چند بود؟ صداي خش‌خش بي هيچ وقفه‌اي مي‌آمد. انگار سمباده يا سوهاني نه به لبهء سکه‌اي کتيبه‌دار يا بدنهء گلداني نقره، که بر گوشت صنوبري دل ميرزا مي‌کشيدند.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید