نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض رمان در ولایت هوا (8)

رمان در ولایت هوا (8)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل سوم

شب پنجشنبه ميرزا ديگر حتي يک لحظه چشم به هم نگذاشت، اما راستش تمام شب انگار قند توي دلش آب مي‌کردند. به صداي خش‌خش مداوم گوش مي‌داد، از اين دنده به آن دنده مي‌شد، به زمين و زمان فحش مي‌داد، اما باز خوشحال بود که فردا سرظهر جعفرش مي‌رفت. شايد بعدازظهر را توي راه بود، شب‌جمعه حتماً به کوچول خانمش مي‌رسيد، دستي هم به سر و گوش خانم بزرگش مي‌کشيد، يا شايد با دم نازک و درازش چندتا به کپلهاي نازنين مادر بچه‌ها مي‌زد و فردا هم تا لنگ‌ ظهر مي‌خوابيد و بعد ـ خدا را چه ديدي؟ ـ شايد ديگر هرگز برنمي‌گشت. هر چه بود امشبش بهتر از ديشب بود. تا نصف شب از اين دنده به آن دنده شده بود، وقتي هم چشمش گرم شده بود، يک ذرع از جا پريده بود. خدا نصيب بندهء عاصي‌اش هم نکند. چه بياباني بود! برهوت خدا. آفتاب هم که ديگر معلوم بود، يک کورهء حدادي که درست يک وجب بالاي سر ميرزا سرخ مي‌شد و زرد مي‌شد. ميرزا رفت و رفت تا بالاخره رسيد بالاي يک تپهء شني. اين طرف را نگاه کرد، هيج دار ‌و ‌درختي نديد. آن طرف هم چيزي يا کسي نبود. حتي دريغ از يک سراب. داشت سرازير مي‌شد که آن دورها يک سياهي ديد. ميرزا را مي‌گويي، دويد به طرف سياهي. مگر نه در مقامات اولياء خوانده بود که يک بابايي همين بلايي به سرش آمده بود که حالا به سر او آمده است؟ صاحب واقعه مي‌رود و مي‌بيند که نه سياهي که يکي از اولياء سوار بر شيري دارد مي‌آيد. ميرزا باز مي‌دود و انگار که طي‌الارض مي‌کند مي‌رسد به جلو سياهي و شکر خدا نه شير که شتري مي‌بيند. حالا شتر تنهاست. مهارش هم پاره است و دارد مي‌آيد. چي؟ صاف مي‌آيد به طرف ميرزا. دهانش هم کف کرده است و هي مي‌آيد و سر تکان مي‌دهد. ميرزا ديگر معطلش نمي‌کند و هي مي‌زند به قدمهاش و شتر هم به دنبالش. ميرزا بدو، شتر بدو. به چپ مي‌پيچد، شتر هم مي‌پيچد؛ به راست مي‌رود، شتر هم مي‌آيد؛ بالا مي‌رفت؛ پايين مي‌رفت ... خير، ول‌کُن نبود. بالاخره ميرزا آن‌قدر مي‌رود که مرده‌اش مي‌رسد به دهي، خودش را مي‌اندازد توي حصار ده و ده برو. باز مي‌بيند شتر دارد مي‌آيد. مي‌زند به کوچه‌اي، شتر هم مي‌آيد. حالا هي هم فرياد مي‌زند. اما مگر بندهء خدايي به فريادش مي‌رسد؟ به هر کوچه‌اي هم مي‌رود، انگار که موي شتر را آتش زده باشند، سلانه سلانه مي‌آيد. کف دهانش را هم به اين طرف و آن طرف مي‌پاشد و يک طوري هم چپ‌چپ به ميرزا نگاه مي‌کند و سر تکان مي‌دهد. ميرزا بالاخره کوچهء تنگي گير مي‌آورد، مي‌رود. اما مي‌بيند شتر تنگ و باريک سرش نمي‌شود. انگار ديوارها پس مي‌روند تا شتر بتواند رد بشود، اصلاً از ديوارها هم رد مي‌شود؛ درها هم جلو پوزه‌اش چارتاق باز مي‌شوند. ميرزا را هم مي‌شناسد، به اسم صداش مي‌زند و مي‌آيد. ميرزا که مي‌فهمد شتر هم از آنهاست از خواب مي‌پرد. تمام تيرهء پشتش خيس عرق شده بود، هنوز هم نفس‌نفس مي‌زد، و باز هم صداي خش‌خش مي‌آمد. ميرزا از خير خواب گذشت، داد زد: «جعفر، آهاي جعفر!»

جوابي نيامد. بلند شد نشست. عبايش را دور تا دورش پيچيد. چهار ستون بدنش تيريک‌تيريک مي‌لرزيد. ميرزا تسبيحش را از بالاي سرش برداشت و گفت، بسم‌الله، س، ب 11، عشمستي بدا، 5، 9، سعر، 111، اما هنوز دانهء اول را نينداخته بود که ديد جعفر در اتاق خواب را باز کرد و آمد معقول جلو تختش دست به سينه ايستاد و گفت: «اين چه کاري است، ارباب؟»

ميرزا داد زد: «طلبکار هم هستي؟»

«نه، ارباب، اما نکنيد، ديگر اين اسم رمز را تکرار نکنيد. ما ضعيفيم. مي‌بينيد که. تازه هر وقت که اين اسم را مي‌بريد تمام رگهاي ما بند‌بند بلند مي‌شوند، يا کش مي‌آيند، تکه‌تکه مي‌شوند. از شمع‌آزين بدتر است.»

ميرزا گفت: «بله، فهميدم، اما آخر تو شبها چه کار مي‌کني؟»

جعفر دمش را يک‌بار ديگر دور مچش چرخاند و گفت: «کار مي‌کنم، ارباب.»

«پينه‌دوزي که صدا ندارد.»

«مي‌دانم، ارباب، خودم پينه‌دوزم.»

«پس آخر، گور مرگت، چه کار مي‌کني؟»

جعفر کلاهش را برداشت. موهاش دور سرش ريخته بود. فقط مغز سرش مو نداشت. همان‌جا را خاراند، گفت: «هنوز مأذون نيستم.»

«يعني شبها هم بايد کار بکني؟»

کلاهش را بر سر گذاشت. ميرزا گوشهايش را نديده بود. جعفر داشت لبهء کلاهش را به همان دست چپ صاف مي‌کرد، گفت: «کار ما شب و روز ندارد.»

ميرزا انگار همين حالا شتر را مي‌بيند که دارد از در چارتاق شده مي‌آيد تو و صداش مي‌زند، سينه‌اش به خس‌خس افتاد: «پس کي استراحت مي‌کني؟»

«اگر ازازه بفرماييد، زمعه‌ها. همان که پيش ‌از ‌ظهر يک ساعتي توي آب سرد حوض خانه‌مان غلت و واغلت بزنم، خستگي اين يک هفته از تنم درمي‌رود.»

پس راستي راستي مي‌رفت. کور از خدا چه مي‌خواست؟ ميرزا هم از خوشحالي از خير خواب گذشت و حتي نطقش باز شد: «خوب، که فردا مي‌روي سري به عيال و اولاد بزني؟ به‌سلامتي. سلام من را هم بهشان برسان. سوغات هم يادت نرود.»

«چشم، اما نه براي زن و بچه، مأذون نيستيم. اما براي دولتمان مجبوريم. هر دفعه هم يک چيزي مي‌بريم.»

«مثلاً چي؟»

«از همين چيزها که شماها داريد، بايد ببريم تا ما هم اختراع کنيم. مثلاً همين تلويزيون يا موشکي که مي‌گفتيد موقع موشک‌باران عراق مي‌انداخت.»

ميرزا اگر مي‌شد به جاي دو شاخ چهار شاخ درمي‌آورد: «تلويزيون مرا ببريد؟»

«مگر مي‌توانم؟ من که، خودتان مي‌دانيد، زثه‌اي ندارم. همين که يک پيچ يا يک تکه سيم بي‌قابليتش را بتوانم ببرم، خيلي است.»

شوخي مي‌کرد. ميرزا خنديد: «از من مي‌شنوي ده‌تا پيچش را ببر. توي اين شهر هم تا دلت بخواهد تکه‌هاي موشک ريخته، همه‌اش را ببريد.»

«خيلي‌شان را برده‌ايم.»

«که چي بشود؟»

«که اختراع بکنيم، من که نه، اما هستند. ما، به قول سرمقاله‌نويس روزنامه‌ها، تراشکارهايي داريم که مي‌توانند مثلاً چشم را سلول به سلول از هر چه بخواهيم بتراشند و سوار کنند.»

ديوانه شده بود. ميرزا افتاده روي دندهء شوخي، گفت: «پس سوغات من را هم يادت نرود. انگشتر يا سرمه‌دان حضرت سليمان را نمي‌خواهم، فقط ببين مي‌تواني آن عرقچين کوچولوش را برايم بياوري.»

جعفر مثل همان تراشکارها سينه‌اش را تراش داد: «ما را مسخره مي‌کني، ارباب؟»

«نه به جدم، جدي مي‌گويم.»

«يعني مي‌گوييد، شما اين قصه‌هاي خاله‌زنکها را باور کرده‌ايد؟»

حالا داشت نوک دمش را شرق‌شرق به دامن قباش مي‌زد. ميرزا بيشتر سر قوز افتاد: «پس اقلاً از آن ميرزا جعفرتان يا هر کس که مي‌شناسي نسخهء عمل کيميا را براي من بگير.»

جعفر اين‌بار نوک دمش را کوبيد روي سمش: «ارباب، ما مردم زحتمکشي هستيم، به اين اباطيل هم اعتقاد نداريم.»

ميرزا سينه صاف کرد و مثل اربابها به پشتي تختش تکيه زد، حتي بالشش را زير آرنج راستش جا داد و گفت: «تو را که قبول دارم، اما من هم ناسلامتي چوب که احضار نکرده‌ام، پس فکري هم به حال من بکن.»

جعفر به بيرون در، شايد به همان‌ جايي که شبها صداي خش‌خش‌اش مي‌آمد، اشاره کرد: «خودتان که مي‌شنويد، من اين هفته حتي يک دقيقه هم بيکار نبودم.»

بعد هم راه افتاد که برود. ميرزا گفت: «يک دقيقه صبر کن ببينم. ديروز مي‌گفتي شماها مسلمانيد، از زمان ابراهيم، حتي پيش از آدم‌ ابوالبشر موحد بوده‌ايد. خوب، قبول. گفتي، حالا همه‌تان هم شيعهء خلص هستيد، اين هم قبول، اما آخر فقط شما که اهل هوا نيستيد، باز هم بايد باشند، حتماً سني هم داريد، گبر هم داريد، کافر، يهودي، نمي‌دانم هُرهري مذهب.»

جعفر نوک سم چپش را خرت‌خرت بر قالي مي‌کشيد: «من نمي‌شناسم.»

ميرزا گفت: «پس شماها همه يک کاسه ...؟»

جعفر براي اولين‌بار حرف ميرزا را قطع کرد: «يک دفعه ديگر هم همين سؤال را کرديد. عرض کردم من اينزا براي دلالت يا تبليغ نيامده‌ام. قرار است گره از کار شما باز کنم، حالا هم دارم مي‌کنم، شب و روز زان مي‌کنم.»

ميرزا باز داشت عصباني مي‌شد: «ببينم جعفر، يعني تو با اين خش‌خش‌هات مي‌خواهي براي من کار بکني؟»

«البته، خود شما خواستيد، هر شب هم سيصد‌ و ‌سي ‌و ‌سه دور تسبيح مرا صدا زديد، حالا هم من ...»

ميرزا هم حرفش را قطع کرد: «بله، بله مي‌فهمم، شبها اينجا و روزها توي مغازه مدام خش‌خش مي‌کني، سنگ مي‌کشي به شيشه؟ نمي‌دانم. سم به زمين مي‌کشي؟ نمي‌دانم. شايد هم داري نقب مي‌زني به خزانهء بانک مرکزي.»

جعفر دستي تکان داد: «احتيازي به اين بچه‌بازيها نيست، ارباب.»

ميرزا آهسته و مهربان گفت: «ببين جعفرخان ...»

«زعفر، البته به حرف ششم الفباي شما.»

«خيل خوب، جعفر، عصباني نشو، فقط خودت را جاي من بگذار. تو به جاي آنکه يک پينه‌دوز ماهر سابق باشي، يا نمي‌دانم زمين سنبونک لاحق، کاش مي‌توانستي فقط دو کلام به من بگويي، کجاي اين خانه يا هر جاي ديگر يک گنج خوابيده، حداقل با بيست تا سي خم خسروي پر از سکه يا در و گوهر؛ يا کاش مي‌توانستي توي چشمهاي من نگاه کني، يک ورد کوچولو از همين اجي مجي‌ها بخواني و فوت کني به من تا براي يک ساعت هم شده بشوم يک گربه يا يک شتر يا يک پرنده.»

«ما از اين کارها بلد نيستيم. زادوگري مکروه است، بعضي‌ها حتي گفته‌اند حرام است.»

«پس کي بلد است؟»

«شما آدمها، خودتان که مي‌بينيد.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید