نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 04-16-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


رمان در ولایت هوا (10)

نوشته : گلشیری

منبع : سایت شخصی گلشیری

فصل سوم


ميرزا از چشمهاي گشادهء زن جا نخورد. خود بچه گفته بود. حرف راست را هم بايد از بچه شنيد. گفت: «ببينيد خانم، من هم توي خواب خُرخُر مي‌کنم. اما زن خدا بيامرزم تا بچه‌دار نشديم ملتفت نشده بود. وقتي بلند مي‌شد بچه را شير بدهد، مي‌شنيد. بعد هم ديگر نمي‌توانست بخوابد. يک بار حتي، خدا بيامرز، نخ بسته بود به شست دستم و هر وقت صدايم بلند مي‌شد، مي‌کشيد. اما بالاخره عادت کرد. حتي اگر يک شب خُرخُرم قطع مي‌شد از خواب مي‌پريد، آن‌وقت بلند مي‌شد و بالش زير سرم را مي‌کشيد يا تکانم مي‌داد، مي‌گفت: «ميرزا، درست بخواب.» من هم مي‌فهميدم که سرم را باز درست گذاشته‌ام. اما بچهء آدم هيهات که عادت کند. گاهي هم، بدبختي است ديگر، زن آدم توي خواب حرف مي‌زند. از سير تا پياز را توي خواب تعريف مي‌کند. هي بگو، هي بگو، آدم هم که گوش مي‌دهد يک کلمه اينجا و يک کلمه آنجا، بالاخره هم نمي‌فهمد گور مرگش امروز چه غلطي کرده است که حالا دارد رفع و رجوعش مي‌کند. اما بچهء بيچاره چي؟»

زن گفت: «من که الحمدلله حرف نمي‌زنم. آقامان هم خوب، چند سال پيش، اول ازدواجمان بفهمي‌نفهمي بلندبلند نفس مي‌زد، انگار که آدم از پله بدو ‌بدو بيايد بالا.»

ميرزا که از تاکسي پياده شد ديدش. خير، ول‌کن نبود. باز، شکر خدا، که رستمش را نياورده بود. بر پلهء جلو دکان نشسته بود. فکري بود که يک طوري برگردد، اما ديد که زن بلند شد و حالا است که بيايد و جلو دوست و دشمن دامنش را بگيرد تا مثلاً برايش سرکتاب باز کند يا دعاي بي‌وقتي بنويسد. قدمها را تند کرد و تا در دکان را باز کند زن يک‌نفس از کرامات ميرزا چيزهايي گفت، که «شما فرشته‌ايد؛ شما علم غيب داريد،» پهلوشان حکم تعارف داشت. خوب، زن به مردش گفته بود که خُرخُر مي‌کند. اما مگر به خرجش رفته بود؟ تازه يک چيزي هم طلبکار شده بود که تو خودت از سر شب تا سحر حرف مي‌زني. مي‌گفت: «وقتي خوابش برد، ديدم واي، چه خُرخُري مي‌کند، انگار اتاق مي‌لرزيد. خوب، من هم رفتم ضبط‌صوت را آوردم و صداش را ضبط کردم. امروز صبح که شنيد نزديک بود بزند همه چيز را بشکند. ميرزا، به خدا طوري ضبط را چنگ زد که گفتم مي‌خواهد بزند توي سر من.»

ميرزا گفت: «بعد هم حتماً با هم دعوا کرديد؟»

«نه، بچه را برداشت ببرد پارک. من هم آمدم خدمتتان. حالا عصباني است. خوب مي‌شود. خودش ديد که بچه چه راحت خوابيده. جاش را ديشب عوض کردم.»

پس همين‌طورها اولياء‌الله مي‌شدند و يکدفعه حلولي يا اتحادي از کار درمي‌آمدند و نداي انا‌الحق مي‌زدند و زبانم لال خود را حضرت حق مي‌ديدند؟ نکند همه‌شان از دم جعفري دارند و کار هم با همين خاطرخوانيها شروع مي‌شود؟

ميرزا ديگر اين قدر مي‌دانست که دور آخر زمان است و در بعثت بسته است و نايب برحقش به پردهء غيب ناظر است. غلط زيادي بود که او هم بخواهد تخته‌پوست بيندازد و مريدها به دستبوس بيايند. اصلاً رسم دستبوسي را شرک مي‌دانست، براي همين هم ديگر به التجاهاي زن گوش نمي‌داد و بالاخره گفت: «ببين خواهر، من هم مثل شما بندهء ضعيف خدا هستم. چيزي که هست دقت مي‌کنم و درد خودم را مي‌شناسم و از روي آن هم ‌مي‌فهمم درد ديگران چيست. اينجا هم که مي‌بينيد جز اين قفسه ديگر کتابي نيست. اسرارالتوحيد چاپ سنگي هست، مقامات اوحدالدين و شيخ جام هم دارم، معارف بهاء ولد چاپ جديد است. آن يکي هم مشجرهء نوربخش است. ديوان شاه نعمت‌الله ولي هم هست. يک جايي است. از حلية المتقين دو نسخه دارم، زادالمعاد، مفاتيح هم که همه جا هست. ديوان ملک‌الشعراء صبا هم هست. بعدي‌اش ملک‌الشعراء قاآني است، اين يکي هم شهريار، طب سنتي هم دارم. کتاب آشپزي بدون گوشت را هم توي خانه دارم. همين‌هاست. کاسب هم هستم. مقروض هم هستم.»

زن دست برد زير چادرش. ميرزا هم ديد. چشم بست. چه گردني داشت، بلور بارفتن! ميرزا چشم باز کرد و يک‌دفعه سينه‌ريزي با زنجير و يک پنج‌مناتي روسي توي دست زن و بعد بر پيشخان ديد: «بفرماييد اين هم نيازش!»

توي کدام مقامات خوانده بود که شيخي مريدانِ به‌کيش‌آمده را به فيشي تارانده بود؟ يعني او هم بايد همان‌جا جلو زن ‌نامحرم بي‌صاحبي‌اش را درمي‌آورد و به هر چيز و همه جا زردآب مي‌کرد؟ ميرزا گفت: «ببينم باجي، با باباي رستم انگار حسابي دعوات شده؟»

زن سر به زير انداخت: «پيش مي‌آيد.»

«بهتر، خوبترين مردها بالاخره، وقتي پيازشان کونه کرد، اگر هم زن ديگري نگيرند، حتماً نم‌کرده‌اي پيدا مي‌کنند، چه برسد به اين شوهر تو که از خرخرش و ضبط شکستنش معلوم است که زير سرش بلند است. والله حرام است که زني به ملوسي شما ـ البته حالا به چشم خواهري عرض مي‌کنم ـ سر به بالينش بگذارد. بله، عزيزم، طلاق بگير، خودم مي‌گيرمت.»

«چي، طلاق بگيرم؟»

«اصلاً بگو مهرم حلال جانم آزاد. غصه‌اش را هم نخور، من هستم، بعد از سه ماه و ده روز مي‌گيرمت، اگر جايي هم نداري بنده‌منزل از همين امشب در اختيارتان هست. فکر بعدش را هم نکن، باز هم دود از کنده بلند مي‌شود.»

زن پنج‌مناتي را مشت کرده بود: «خجالت بکش، پيرمرد!»

«چه خجالتي خانم؟ به حرام که نخواستم. اگر مي‌گفتم برويم توي اين پستو تا روي شکمت يک دعاي بي‌وقتي بنويسم، مي‌آمدي، اما حالا که مي‌خواهم زن حلال و طيبم بشوي اطوار مي‌آيي؟»

با همان دست زده بود. صداي پيشتاب داد. چه ضرب دستي داشت. ميرزا فقط چشم بست. فحش را هم مثل قند و نبات خورد. رو به همان قفسهء کتابها کرد، بالاترش را خجالت مي‌کشيد، و به صدق دل گفت: «خدايا، خداوندا، شاهد باش که به خاطر رضاي تو بود. خودت سبب‌ساز باش کاري بکن که توي اين سرماي زمستان بهتر از اينش نصيبم بشود، يک دختر مثل هلو اما مرد نديده که استخوانهاي من پيرمرد را گرم کند. اصلاً بيا و اين جعفرم را عوض کن، يا اقلاً خوابنمايم کن خودم يک گنج پيدا کنم، يک خزينه پر از دلار، نو، تا نخورده.»

زن خيلي وقت بود رفته بود، مي‌دانست. ميرزا همچنان چشم بسته ماند و ماند. اشکهايش را هم پاک کرد و رو به همان قفسه آنجا که دو جلد بهاءولد بود انگار بخواهد صاحب تأليف يا ناسخ يا حتي مصحح محترمشان را هم به شهادت بخواند، بلند گفت: «مي‌بينيد اين هم دشت اول ما!»

صداي غژ و غوژ آمد: «خزالت هم خوب چيزي است.»

ميرزا چشم گشود، عمل خودش بود. پشت به جلد اول معارف بهاءولد و بر لبهء قفسه نشسته بود و پا تکان مي‌داد، دکمه‌هاي قبايش هم باز بود و يک رديف هم کيسه‌هاي کوچک با نخهاي رنگ به رنگ از کمربندش آويزان بود. ميرزا باز با پشت دست دو قطرهء آخري از دو چشم گرفت و پرسيد: «چرا جعفر؟»

«همين ديگر. کم مانده بود همهء اين راسته خيابان را بکشاني اينزا. من بدبخت را بگو. اين‌دفعه چه گرفتاري شده‌ام. تا حالا ده تا ارباب بيشتر داشته‌ام يکي‌اش مثل شما چشم ناپاک نبود. اگر روح آن مرحومه‌ات حالا، همين حالا، اينزا ناظر باشد چي؟»

ميرزا داد زد: «خودت که حتماً بودي. مي‌خواست برايش دعا بنويسم يا نمي‌دانم چله‌بري کنم.»

«خوب، معقول مي‌گفتي، نمي‌توانم. مگر شما خاکيها مزبوريد هي قر توي کمر حرف بگذاريد و کشش بدهيد.»

«جانم، عزيزم، به خرجش نمي‌رفت، گفتم، صد دفعه هم گفتم، نشد. تازه، بد کردم تاراندمش، پاش را از اينجا بريدم؟»

اگر همه چيز را شنيده باشد چي؟ ميرزا تا حرف توي حرف بياورد پرسيد: «ببينم شما که بچه‌اش را عوض نکرده‌ايد؟»

«چطور؟»

«مثلاً برده باشيد و يکي از خودتان را گذاشته باشيد جاش؟»

«بچه‌ها، ميرزا، توي ولايت ما همه بيمه هستند. ثانياً دولت ما صبح به صبح کاسهء حريرهء بادام را مي‌آورد در خانه‌ها. مغز خر که نه، گوشت گاو و گوسفند نخورده‌ايم که بچه‌مان را بدهيم به شماها که براي يک بطر شير از صبح سياه سحر بايد صف ببنديد.»

ميرزا باز مهربان شد، همان ميرزا يدالله شد که اول عروسيشان زن طاهرهء طيبه‌اش را مي‌گذاشت توي طاقچه و بعد به دوش مي‌گرفت و دور اتاق مي‌چرخاندش. گفت: «خودت که مي‌بيني جعفر، من جز تو کسي را ندارم. بگير تو همزاد مني، نه، اصلاً مشاور مني، در مشورت هم، از قديم گفته‌اند، نبايد خيانت کرد. حالا بگو ببينم من چه کار مي‌کردم خوب بود؟»

«هيچي. بهش توصيه مي‌کردي به مردش بيشتر برسد، نه اينکه براي عمل حلال هي قر به کمرش بگذارد و تا ـ خودتان چه مي‌گوييد؟ ـ سلطان حقي‌اش را نگيرد دنده به قضا ندهد. زن ما اهل هوا مثل زمين است، ملک ماست، ديگر حالا و بعد نمي‌کنند، اينزا و آنزاش ندارند. خودتان که مي‌دانيد ما اگر مزازمان خوب کار کند صبح و ظهر و عصر و سرشب و نصف‌شب غسل وازب پيدا مي‌کنيم. بادام اين طور مي‌کند. کله گنده‌هامان دست کمش پنزتا زن دارند، چهار تا عقدي، يکي هم صيغه، آن‌وقت شماها خيلي همّت کنيد، هفته‌اي، گاهي حتي ماهي؛ اما با زنهاتان ...»

مي‌خنديد و با پهناي هر دو کف دست ـ گر چه پهنايي نداشتند ـ بر دو زانو مي‌زد. ميرزا پرسيد: «تو اين‌ها را از کجا مي‌داني؟»

«چي را؟»

«همين که زنک قر ... نمي‌دانم. مي‌فهمي که؟»

«گفتم که من خيلي نوکري کرده‌ام.»

ميرزا گفت: «زنها چي، آنها مگر بادام نمي‌خورند؟»

ابر سياه لبهء کلاه، با آن کرکهاي ريز و سياه، صورتش را پوشاند. يعني سر به زير انداخته بود؟ اصلاً مثل گربه‌اي که بزخو کند خرخر مي‌کرد. ميرزا گفت: «بلند شو، برو به کارهات برس، من هم که مي‌بيني دست‌تنهام. ظهر هم که تو بايد بروي.»

همان‌طور سر به زير گلويش را خراش داد: «من هم دست تنها هستم، بيشتر هم براي همين مي‌روم تا شايد براي شما کاري بکنم. فقر، به قول خود بنده، نکبت مي‌آورد. نشانه‌هاش هم يکي همين ور رفتن با زن مردم است، يا براي کوچول‌خانم من مضمون کوک کردن.»

«چي؟ مقصود من که زنهاي تو نبود. کلي گفتم.»

ابر سياه پرزدار پس رفت: «اين را ما ارباب قياس مي‌گوييم، از ززء به کل و بعد از کل به ززء، يعني هر کلي مصداقهايي دارد، يکي‌اش هم کوچول‌خانم من. منطق را ما تازگي اختراع نکرده‌ايم. خيلي وقت است خودکفا شده‌ايم.»

حوصلهء ميرزا داشت سر مي‌رفت. کاش يک مشتري مي‌آمد، حتي براي يک کاسهء لعابي، تا گريبانش را از دست اين منطقي بادام‌خور نجات مي‌داد. گفت: «به دل نگير، جعفر، من قياس به نفس کردم.»

«نبايد کرد، ميرزا، ام‌الفساد همين من است نه زن.»

شاخهء باريک اما خشکي شکست: «استغفرالله، من هم قافيه به کار بردم. يادش به خير، مدرس ما توي کلاسهاي مبارزه با بي‌سوادي هر وقت يکي قافيه در سخن مي‌آورد، مزبورش مي‌کرد از روي بيست‌ و ‌سه قصيده با همان رَوي رونويس کند، تا بعدها هيچ‌کس به فکر تحدي با مقدسات نيفتد.»

مي‌فرمود و پايين مي‌آمد، قفسه به قفسه. ميرزا فهميد به خير گذشته است. بايستي مي‌پرسيد. دل به دريا زد، حالا که سر حال بود ديگر مي‌شد پرسيد، اما باز گفت: «حعفر، از اين جنسهاي من هر چه بخواهي مي‌تواني سوغات ببري.»

به سطح زمين که رسيد، دامن قبا تکاند. نخ يکي از کيسه‌ها را باز کرد و دوباره بست و سه گره روي هم زد، هر سه کور. گفت: «ممنون ارباب، اما ما از اينها داريم. موزه‌هامان پر است.»

ميرزا اشاره کرد: «حالا اين کيسه‌ها چيست؟»

انگشت کج و کوج شدهء ابهامش را بر همان کيسه گذاشت: «من که گفتم العباس را خواسته‌اند.»

«حالا چرا العباس؟»

«الحسين را خيلي وقت است سوار کرده‌اند.»

«براي چي؟ مگر شماها هم با کسي جنگ داريد؟»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید