نمایش پست تنها
  #34  
قدیمی 08-14-2011
KHatun آواتار ها
KHatun KHatun آنلاین نیست.
کاربر فعال ادبیات جهان
 
تاریخ عضویت: Mar 2011
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 210
سپاسها: : 86

250 سپاس در 115 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض روشنائی های صحنه-limelight

شخصا روحِ بسیار پیری دارم. البته این زیاد هم عجیب نیست. اریک اشمیت در یکی از نمایشنامه هایش می گوید:" پیری مرضی است که فقط جوان ها دچارش می شوند". شاید اینطور باشد. شاید مرضی است که اساسا سن و سال نمی شناسد. حالا وقتی دو نفر، از دو نسل با فاصله ی زیاد، همزمان به آن دچار می شوند و مسیرِ زندگی شان با هم تلاقی پیدا می کند، یک درامِ بی نظیر خلق می شود. درامی تلخ و شیرین، که در "روشنائی هایِ صحنه" به نمایش درمی آید.
داستان خیلی ساده است. یک کمدینِ پیر، کالورو، جانِ یک بالرینِ جوان، ترزا را، که قصد خودکشی داشته به طور اتفاقی نجات می دهد. در حینِ اینکه تلاش می کند زنِ جوان را به بازگشت به صحنه تئاتر ترغیب کند، خود او هم انگیزه پیدا می کند که بار دیگر به صحنه بیاید.شاید علاوه بر حسِ سرخوردگی، تنها نقطه اشتراکِ این دو "صحنه ی تئاتر" باشد. همان جایی که کمدینِ درمانده که احساس می کند در دنیایِ مدرنِ تئاتر جایی ندارد به دنبالِ شهرتِ از دست رفته اش است و بالرینِ جوان که از ترسِ رویارویی با سختی ها به توهمِ فلج بودن دچار است به دنبالِ شهرت پیش رویش. اتحادِ این دو کمال است. کمالِ وجودِ یک انسان. مثلِ رقصِ یک بالرین رویِ صحنه و نگاهِ حسرت آلودِ یک دلقک پشت صحنه. و این رویِ صحنه و پشتِ صحنه چقدر شبیهِ بیرون و درون ماست. آن چیزی که آرزو می کنیم باشیم و آن چیزی که هستیم. چه کسی می تواند حقیقی بودن هردویشان را منکر شود. هر دو به یک اندازه خواستنی و واقعی اند. من بدونِ آرزوهایم می میرم و آنها هم بدونِ من. بالرینِ جوان و دلقکِ پیر دو بعدِ وجودِ انسانی است که در یک جا نقطه اشتراک دارند؛ " جستجویِ لذت"، آن همدر دنیایی که آدمها و لذت هایشان مرتبا مورد قضاوت و داوری قرار می گیرند. در دنیایی که رابطه ی تماشاچی و بازیگر سست و بازیچه ی زمان است. اما به گفته ی کالورو همین زمان " بهترین نویسنده است و کامل ترین پایان را می نویسد"، و چه پایانی شکوه انگیز تر از اجرایِ موفقِ دلقکِ پیر پس از مدتها سرخوردگی و در نهایت درکِ این واقعیتِ تلخ و شیرین که از تئاتر متنفر است اما بدونِ آن هم نمی تواند زندگی کند. وقتی به پیری مبتلا هستی، سخت می شود بخندانی، بیشتر دوست داری به فکر واداری. یک جا در گفتگویی با ترزا یک اگزیستانسیالیستِ تمام عیار می شود وقتی می گوید "تماشاچی ها فرد فرد بی نظیرند، اما در جمع مثلِ هیولاهایی هستند که سر ندارند و هیچ وقت نمی دانند به کدام جهت بچرخند"، جائی دیگر پسامدرنی جلوتر از زمانِ خودش، وقتی به بانوئی که زندگی را پوچ می بیند و معتقد است معنائی در نهادش نیست جواب می دهد" معنا را می خواهی چه کار؟ از لحظاتت لذت ببر" و این فسلفه ی آزاد و بی قید زیستن را در نهایت با ترکِ صحنه و اجرا در خیابانها، جائی که احساس تعلق می کند، به کمال می رساند. شاید این گذار، این جدائی، لازم بود تا بازگردد. این بار با دلقکی که بهتر می شناسد. و شاید بالرین جوان باعث شده بهتر بشناسد. دلقکی که از صحنه می گریزد و باز به آن برمی گردد تا آخرین نمایشش را به اجرا بگذارد.هر چه بیشتر به چشم بیایی، بیشتر تشنه ی تنهایی و خلوت هستی. و هرچه بیشتر رانده شوی، بیشتر میل به دیده شدن داری. این طعنه آمیز ترین روایتِ زندگیِ ماست. بالرین دلقک را می خواهد و دلقک بالرین را، آرزوهایم من را می خواهند و من هم آرزوهایم را، و این خواستن سیری ناپذیر است، مگر این که هردو به رویِ صحنه بیایند، به هم بپیوندند و در اندامی جوان، زیبا و سرزنده به رقص دربیایند.

پ.ن: خلاصه کلام برین فیلم رو ببینین. شاید طولانی باشه و کند هم پیش بره و شاید بازیگر نقش اول زن، کلر بلوم، اغراق آمیز بازی کنه، اما تمام اینها رو میشه به خاطر خودِ چارلی چاپلین و فقط خودِ بی نظیرش نادیده گرفت.
__________________
که ای بلندنظر! شاهباز سدره نشین
نشیمنِ تو نه این کنج محنت آباد است


ویرایش توسط KHatun : 08-14-2011 در ساعت 09:37 PM دلیل: فونت درشتش که تقصیر من نبود!
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از KHatun به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید