نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 07-23-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

به سلامم متفكر و انديشناك پاسخ داد.
خانم رزيتا با خنده گفت:"برديا جان ! ماندانا جان خواهر زاده رويا خانم است."
لحظه اي لبخند معني داري روي لبش نشست و پر طعنه گفت:"پس دختر خاله آرمينا خانم هستيد."
از لحن پر استهزايش خوشم نيامد .رزيتا خانم مارا تنها گذاشت و رفت . خواستم از جا برخيزم كه سكوت را شكست.
"گفتيد اسمتان مانداناست؟"
در جايم محكم نشستم و همراه با تك سرفه اي حرفش را تاييد كردم.
چند لحظه نگاهم كرد نميدانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت انگار از اينكه مرا با نگاهش معذب مي ساخت راضي بود.
"فكر ميكنم هنوز دبيرستان را تمام نكرده باشيد اين طور نيست؟"
"آره سال پنجم هستم اگر بهترين معدل كلاس را بياورم مي توانم واد كالج شوم."
بي اعتنا به جمله آخرم سرش را به طرف ديگري چرخاند.
دوباره سايه سكوت بر فضاي خالي از دوستي من و او گسترده شد.
نمي دانم از شرم بود و يا علت ديگري داشت اما در يك آن احساس كردم حرارت بدنم بالا رفت.
صداي گيراي او را شنيدم كه همراه با لحني ملامت آميز گفت:"چقدر از ديدن حركات سبكسرانه بعضي از آدمها مشمئز ميشوم !بعضي ها بي بند و ناري را تابلو ميكنند تا همه آن را ببينند "
از اينكه اين حرف ها در مورد دختر خاله ام زده ميشد دلم گرفت.
با نزديك شدن خانم رزيتا نفس راحتي كشيدم .
"پسرم نمي خواهي شادي ات را به خاطر اين جشن ابراز كني؟"
"چگونه بايد ابراز كنم مادر؟"
برديا بي تفاوت نگاهي گذرا به من انداخت و با لبخند سردي گفت:"در اين جشن كسي را به زيبايي شما نديدم ترجيح مي دهم با شما برقصم."
چهره مادر با شنيدن اين جمله از هم شكفت.:"اين باعث افتخار من است پسرمكه تو مرا به همه دختران زيباي اين جمع ترجيح ميدهي."
برديا دستش را به دستان پرمهر مادرش سپرد و با لبخند به طرف محل رقص رفتند. چقدر كوچكم كرده بود .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید