بر من قلم قضا چو بي من رانند
پس نيک و بدش ز من چرا میدانند
دي بي من و امروز چو دي بي من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
تا چند اسير رنگ و بو خواهی شد
چند از پي هر زشت و نکو خواهی ش
د گر چشمه زمزمی و گر آب حيات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
تا راه قلندري نپويي نشود
رخساره بخون دل نشويي نشود
سودا چه پزي تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگويي نشود
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
بهتر ز می ناب کسی هيچ نديد
من در عجبم ز میفروشان کايشان
به زانکه فروشند چه خواهند خريد
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه راي من و تست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
حيي که بقدرت سر و رو میسازد
همواره هم او کار عدو میسازد
گويند قرابه گر مسلمان نبود
او را تو چه گويي که کدو میسازد
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرماي بتا که می به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
فارغ بنشين که آن هر آوازه دهند
در دهر هر آن که نيم ناني دارد
از بهر نشست آشياني دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی
گو شاد بزي که خوش جهاني دارد
دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود
غم خوردن بيهوده نمیدارد سود
پر کن قدح می به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنيها همه بود
روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شويد گرد