نمایش پست تنها
  #21  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لحظه های بی تو - فصل بیست و دوم

شقايق هفته دوم عيد را به همراه خانواده اش در ويلاي كنار دريا گذراند و در طول اين مدت تماسي با شهروز نگرفت.
لحظه ها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها مبدل مي شد و بهار با همه طراوتش رنگي سبز و زيبا به زندگي و طبيعت مي پاشيد زيبايي هاي طبيعي براي شهروز با عشق در هم مي آميخت و لحظاتي خوش و شيريني برايش خلق مي گشت.
با گذشت زمان ارتباط شهروز و شقايق نزديك و نزديكتر شد و ديدارهايشان در هفته به يكي دوبار مي رسيد.
در اين بين شهروز به كلي مسئوليت زندگي شقايق را به عهده گرفته و علاوه بر رسيدگي هاي مادي مرتبا برايش هداياي با ارزشي مي خريد تا احساس كمبود نكند.
شقايق از وجود شهروز در كنارش احساس آرامش و امنيت مي نمود، اما هر چند يكبار كه زمانش هم كوتاه بود سر ناسازگاري مي گذاشت و زمزمه هاي سرد و تلخ جدايي سر مي داد در اين گونه مواقع با اين وجود كه شهروز در درون خود لحظات سخت و دشواري مي گذراند ولي با معضلي كه شقايق برايش مي ساخت دست و پنجه نرم مي كرد تا موفق مي شد نظر شقايق را به خود جلب نمايد.
رفته رفته اولين سالگرد آشنايي اين عشاق فرا رسيد حدودا از ده روز مانده به روزي كه براي شهروز از ارزش والايي بر خوردار بود شقايق دوباره ناسازگاري پيشه كرد اخلاقش بسيار تند و خشن گشته بود. شهروز هر چه كوشيد او را به وضعيت مناسب بازگرداند موفق نشد.
با اين حال از تلاشش دست نمي كشيد و در يكي از ديدارهايشان خطاب به شقايق گفت:
- اگر براي من ارزش قائلي روز سالگرد آشنايي مون اين ارزش رو به من ثابت كن...

و شقايق در پاسخ جواب داد:
- تا ببينم اونروز چي برايم پيش مي آيد.
نخستين روز سالگرد آشنايي آنها روز جمعه بود از شب گذشته شهروز شور و حال خاصي داشت يك لحظه از ياد شقايق غافل نشد با خيال شقايق به بستر رفت و خواب او را ديد كه در كنارش آ واي عشق در گوش هايش سر داده است...
صبح سر مست از رويايي كه شب گذشته ديده بود چشم هايش را در بستر گشود نخستين موضوعي كه به خاطر آورد اين بود كه آن روز روزي بود كه در يك سال قبل سرنوشت برايش ورق جديدي در كتاب زندگي رقم زده و شقايق نازنينش را در مسير زندگي با او همراه و همنوا ساخته بود.
مدتي در بستر ماند و به او انديشيد به يكسالي كه گذشت چندان خود را مشغول اين افكار نكرد و در بستر به زير آمد. آبي به سر و صورتش زد به اتاق خصوصي اش بازگشت و منتظر تماس تلفني شقايق شد.
چون جمعه بود شهروز به هيچ وجه نمي توانست با شقايق تماس بگيرد و چاره اي نداشت جز اينكه بنشيند و انتاظار بكشد اما به خوبي برا اين مسئله واقف بود كه ديدارشان در آن روز تقريبا غير ممكن است.
او در طول سالي كه گذشت سر رسيدي تهيه و تمامي تماس ها و ديدارهاشان را با قيد ساعت و مكان در آن نوشته بود همچنين دفترچه خاطراتي براي نوشتن خاظرات لحظاتي كه در كنار شقايق مي گذراند داشت
سر رسيد را برداشت و اين يك سال را دوره كرد...
همينطور كه مشغول دوره خاطرات عاشقانه اش بود در بعضي اوقات كه با خاطرات تلخ مواجه مي گشت با التهاب به خود مي پيچيد و برخي مواقع هم كه عشق روي خوشش را به او نشان داده بود لبخند شيريني بر لب مي آورد.
ظهر از راه رسيده و خبري از شقايق نبود با اينحال شهروز نااميد نشد و باز به انتظار شست او پس از صرف مختصري ناهار به اتاقش بازگشت نوار موزيكي ملايمي داخل ضبط صوت گذاشت روي تختخوابش دراز كشيد و دوباره به فكر فرو رفت هر چه عقربه هاي ساعت زمان را بر گرده خويش به حلوتر مي كشيدند بر اضطراب و انتظار شهروز افزوده تر مي شد و در قلبش فشار بيشتري احساس مي كرد.
تا عصر و پس از ان غروب نيز خبري از شقايق نشد اتهاب و دل نگراني دمار از روزگار هشروز در آورده و او را چون مرغ سركنده اي كلافه و بي قرار ساخته بود.
وقتي عقربه ساعت روي ساعتي كه در سال گذشته شقايق در همان زمان با شهروز تماس گرفته بود نشست شهروز روي تختخوابش لم داد دفترچه خاطراتش را به دست گرفت و با قلبي شكسته از بي اعتنايي و بي تفاوتي محبوبش به خواندن و مرور خاطراتش پرداخت.
موزيك ملايمي از باند هاي ضبط صوت به گوشهايش مي ريخت كه بر حال عاشقانه اش لحظه به لحظه مي افزود او با خواندن خاطرات دلدادگي اش غرق در حال خوشي گشته و متوجه گشت زمان نشده بود.
وقتي آخرين برگ دفترچه خاطراتش را خواند سر بلند كرد و متوجه شد خورشيد در پشت كوه هاي بلند در بستار خواب خزيده و شب فرا رسيده است چراغ خواب كنار بسترش را روشن كرد و با دلي سرشار از غم در اولين صفحه سفيدي كه در ادامه دفترچه خاطراتش خودنمايي مي كرد نوشت:
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند.
به دشت پر ملال غم پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه ساز شب در سحر نمي زند
دل خراب من دگر خرابتر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خرابتر نمي زند
گذرگهي است پر ستم كه اندر او به غير غم
يكي سلاي آشنا به رهگذر نمي زند
نه سايه دارم و نه بر بيفكنند نم سزاست.
و گرنه بر درخت تر كسي تبر نمي زند.
با نشوتن اين شعر كمي آرامش را دست رفته اش را باز يافت گويي با كسي دردل كرده باشد خودش را سبك تر از پيش حس مي نمود اما اين كار از غم دروني اش چندان نكاست باز مي خواست بنويسد باز مي خواست فرياد ها و ضحه هاي دروني اش را در جايي ثبت كند و به گوش هاي كوچك و خوش نقش نازنين نگارش برساند پس كاغذي پيش رويش گذاشت و بر سينه سپيد آن چنين نگاشت:

عشق ديروز و امروز م سلام
عزيزم سلام مرا كه از اعماق دل شكسته ام بر مي خيزد تا دل ستمديده ام را مقابل خاك پاي گرانبهايت فدا كند پذيرا باش.
مهربانم وقتي به ياد گذشته بر باد رفته مي افتم هنوز با تمام وجودم وجود نازنين تو و عشق جاودانه ات را كه قلبم را چنگ مي زند و مي فشارد در روحم حس مي كنم. اما افسوس و هزاران افسوس كه چه زود در غم بي تو بودن پرپر مي زدم.
نازنينم بيا تا دوباره شبهايم با عطر نفس ها و صداي خوش طنينت غطر آگين شود بگذار تا گهواره سينه ام دوباره بستري گرم و دلپذير براي عشق آتشينت باشد.
آرام جانم در فراغت ديدگانم خون مي بارند و سينه ملتهب از عشقم ناله هاي سوزناك خود را در درون فرو مي خورند و در بيرون فشار ناله هاي داغ از عشقم هر دم اثري بر چشم ها و چهره ام بر جاي مي گذارند.
بي تو نابودم بي تو هيچم قسم به چشم هاي افسونگرت بي تو اين زندگي سراپا رنج و درد ار كه به پر كاهي نمي ارزد نمي خواهم اين دل سرشار از شوق شور آتش هيجان اشتياق گرما تو عشق تو و خواستن تو و شقت هيچ جاي ندارد مگذار دل گرمم كه از آتش عشقت توان مي گيرد در سرماي هجر تو جان ببازد.
عشق من مي تواند تكيه گاهي مطمئن براي تو باشد تا با اتكا به آن از بار غصه ها نجات يابي و بتواني بار غصه هايت را با كسي قسمت كني كه دوستت دارد و از تمام زندگيش برايت مي گذرد و مي خواهد شريك غمهايت باشد تا شانه هاي نازكت زير بار آنها خم نگردد.
در كشتي ياد تو نشسته ام و بادبان نام تو بر احتزاز است باور نمي كنم بي تو دنيا قابل تحمل باشد بي تو اين دل خسته به چه كار مي آيد ؟ بي تو زيستن بيهوده است بي تو در درياي متلاطم دل پر التهام بي ماهي مي ماند بگذار نگاه مشتاقت جام جهان نماي من باشد بگذار زورق شكسته دلم در درياي دل پر موجت شناور بماند مگذار ماهي نيمه جان دلم بدون درياي وجودت بميرد اگر از كنارم بروي خواهم مرد بيا و مگذار بي تو بميرم همسفر خوب عشقم رفيق نيمه راه نباش بگذار راهي را كه با هم شروع كرديم در آن با هم گام برداريم و به پايانش برسيم شايد پايانش روشن باشد....
تو كبوتري هستي كه هميشه حس مي كنم از اين سفرت باز نمي گردي تو يك نوع نيمه خدايي نمي دانم با تو چگونه رفتار كنم لحظه اي مهربان و لحظه اي پر از خشم و طوفاني ... با تو چه بايد كرد عزيزم؟
همه جاي بدن من با عطر دست هاي تو آميخته است روي پوست جوان من گرماي دست هاي تو مي سوزاند و در عمق پيش مي رود روي ني ني چشمانم تصوير تو ثابت است دلم مي خواهد پرسم تو چه طعمي داري؟ طعم مستي ؟ ...نه....! تو همه فصول بودي و هيچ كدام نبودي باور كن در هر نقطه من خدا را مي ديدم خداي كوچكم تو همه جا بودي همه جا هستي و سخت دست نيافتني و من هميشه از خودم مي پرسيدم آيا روزي باز هم من در كنارت خواهم بود؟
حالا دلم مي خواهد گريته كنم بنشينم و زار بزنم آخ كه اي كاش مرگ مي آمد و قلب مرا از زيستن بيهوده خالي مي كرد..
به تو و عشق پاكت قسم فقط تو را مي خواهم اين را هميشه گفته ام و باز هم فرياد مي زنم كه عشق تو را درون صندوقچه قلبم گذاشته ام و كليد آن را به دست هاي نازنينت سپرده ام تا آن را درون قلبت پاكت بگذاري بدان كه در قلبم را به روي هيچ كس ديگر نخواهم گشود چرا كه كليدش به دست توست و عشق جاودانه ام تو هستي كه به درون دروازه قلبم راه پيدا كردي و فاتح و سلطان قلعه فولاد دلم شدي اين فولاد سخت را در آتش سوزان عشقت نرم كردي و در صيقل عشقت آن را به شكل صورت زيباتين ترسيم نموده اي پس بدان كه هيچ چيز نمي تواند نقش اندام قشنگت را از دلم پاك كند تو براي ابد در آنجا چون بتي باقي خواهي ماند و من چون بت پرستي تو را پرستش خواهم كرد..
احساس غريبي داشت ...فكر مي كرد شقايق با اين كارش قصد داشته به او ثابت كند كه ارزشي برايش قائل نيست و اين را فروريختن قصر امال و آرزوهايش مي دانست.
شب تابستاني فرا رسيده و ستارگان در آسمان نور پنج گوششان را به زمين مي پاشيدند شهروز باز روي بستر دراز كشيد و به آسمان شب ديده دوخت ستارگان زيبا را چون دوشيزگان زيباتري مي ديد كه با چشم هاي نوراني شان به او چشمك مي زدند و قصد داشتند او را از حال آشفته اي كه داشت خارج سازند.
شهروز بي قرار بود دلش آرام نمي گرفت نيمه شب نزديك و در سالگرد بهترين روز زندگيش هيچ خبري از شقايق نداشت و اين هر لحظه بر آزار روحيش مي افزود.
آنشب شام نخورد و مارد مهربانش كه تا آن زمان با دقت تغيير حالات شهروز را زير نظر گرفته بود به اتاقش نزد او آمد بدون اينكه سوالي از دليل بي قراري فرزندش بپرسد كه ممكن بود همين سوال موجب غمگيني بيشترش شود قرص آرام بخشي به او داد كمي مقابلش نشست نگاهش كرد سپس شب بخير گفت و از اتاق شهروز خارج گشت.
او خود به خوبي مي دانست پسرش در چه حال است و از چه مي سوزد پس چرا بايد با سولات تكراري غذابش مي داد...!؟
شهروز قرص آرام بخش را خورد تا شايد توسط آن كمي به اعصابش آرامش بخشد زماني كه احساس كرد تمام عضلات بدنش شل شده اند و مغزش نيز آْرام آرام به خواب مي رود بلافاصله انديشيد:
نه نبايد بخوابم بايد به خودم ثابت كنم چقدر شقايق را دوست دارم من بايد خودمو عذاب بدم....!
سپس به ناگاه چشمانش را گشود به سرعت از جايش برخاست و شروع به راه رفتن در اتاقش كرد اتاق دور سرش مي گشت پاهايش حس را ه رفتن نداشتند اما با اين وجود باز راه رفت....
كمي كه در اتاق قدم زد خواب از سرش پريد و دوباره خودش را روي بستر انداخت وقتي باز گرماي خواب تمام بدنش را فرا گرفت براي بار دوم از بستر بيرون خزيد و بدون توجه به ضعف شديدي كه به وجودش چيره گشته بود سرش را رو به سقف اتاق گرفت و به قدم زدن پرداخت
هنگاي كه سرش را فرود آورد چشمش روي ديوار به شمايل حضرت علي افتاد مقابل تصوير ايستاد و خيره نگريست و ناليد:
فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمي
كه جز ولاي توام نيست هيچ دستاويز

قطره اشك از شيار گونه هايش لغزيد و راه به زير چانه اش جست سپس سرش را پايين انداخت و به زاري گريست مدتي به همين شكل سپري شد و پس از آن شهروز دوباره سرش را بالا برد تصوير زيبا و جذاب چهره مولا را زير رگبار نگاه هاي ملتمسانه اش گرفت و گفت:
يا مولا علي من شقايق رو از شما و حضرت رضا دارم شما دو ذات اقدس بودين كه اونو به من برگردوندين حالا هم بزرگواري كنين و اونو از من نگيرين من شقايق رو هميشه از شما مي خوام من در همه حال و همه جا قلبم فقط براي اون مي تپه...بهتون قول ميدم كه از امسال تا هزار سال ديگه هزار برابر الان عاشقش باشم و دوستش داشه باشم اين عهد رو با شما مي بندم...
سپس با بغضي كه گلويش را در هم مي فشرد افزود.:
ايمر المومنين يا شاه مردان
دل ناشاد مرا شاد گردان
و به هق هق افتاد پس از مدتي تغضيم كوتاهي مقابل عكس كرد وباز به قدم زدن در اتاق پرداخت سپس روي بسترش نشست عكس شقايق را به دست گرفت و زير لب گفت:
از عشق تو چه ها كشيدم نشد يك لحظه از يادت جدا شم....
و با صداي بلندتري ادامه داد
خدايا چه عشقي توي اين سينه تنگه!.....
آن شب جندين بار از جايش برخاست در اتاق قدم زد به بسترش رفت و باز اين روش را تكرار كرد تا زماني كه احساس كرد همينطور كه راه مي رود ديگر چيزي را نمي بيند و هيچ نمي فهمد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید