نمایش پست تنها
  #23  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و چهارم

شقايق پذيرفت و قرار شد تا يك ساعت ديگه خودش را به منزل شهروز برساند و پس از آن تماس قطع شد.
شهروز پس از اينكه گوشي را گذاشت لباس پوشيد و راهي بانك شد مقداري پول از پدرش در حساب بانكي اش داشت كه توسط ان مي توانست نياز شقايق را مرتفع كند. او فقط به اين مي انديشيد كه از هر طريق ممكن بتواند مشكل محبوبش را حل نمايد و به مسائلي كه در كنار اين موضوع ممكن بود براي خودش مشكل ساز شود به هيچ وجه نمي انديشيد از اين رو به بانك رفت و مبلغ مورد نظر ار از بانك گرفت...سپس به سرعت خودش را به قنادي رساند كيك كوچكي به همراه شمعي كه شماره يك را نشان مي داد خريد كمي هم خرت و پرت تهيه كرد و به منزل بازگشت.
از انجا كه آن روز بخت با شهروز يار بود مادرش از ظهر براي ديدار يكي از اقوام نزديك از منزل خارج شده تا شب باز نمي گشت و خيال شهروز از بابت خانه آسوده بود.
شهروز همچون سالروز تولد شقايق اتاقش را تزئين كرد هدايايي كه براي شقايق تهيه ديده بود كنار كيك روي ميز گذاشت نامه اي كه شب گذشته برايش نوشته بود را هم در پاكتي كنار هدايا جاي داد. عقربه ساعت روي سه بعد از ظهر لغزيد كه شقايق زنگ در را به صدا در آورد شهروز به سوي در پر كشيد و ان را به روي عشقش گشود با نگاه مشتاق و عاشقش او را زير رگبار عشق گرفت و پس از خوش آمد گويي به داخل منزل دعوتش كرد اما دريغ از حتي يك شاخه گل كه شقايق براي سالگرد آشنايي براي شهروز در دست داشته باشد....
هنگامي كه شقايق پا به اتاق شهروز گذاشت نگاهي به هدايا انداخت و خنديد و گفت:
- باز جشن گرفتي؟
شهروز قيافه حق به جانبي گرفت و پاسخ داد:
- خب سالگرد آشنايي مونه ديگه....
شقايق دست شهروز را گرفات ، فشرد و گفت:
- تو هميشه آدمو غافلگير مي كني
سپس روي مبلي كه ميز و كيك و هدايا مقابلش بود نشست شمع روي كيك را فوت كرد هدايايش را يك به يك گشود پاكت نامه را داخل كيفش گذاشت و به همراه شهروز غرق در لحظات خوش عاشقي شدند.
پس از مدتي شهروز از جايش برخاست از داخل كشوي ميز كارش پاكت حاوي پول را بيرون كشيد و جلوي شقايق گذاشت و گفت:
- اينم امانت شما كه پيش ما بود...
مكث كوتاهي كرد و افزود:
- اين دويست هزار تومنه بقيه ش براي اينكه نكنه پول توي جيبت نداشته باشي خجالت بكشي به من بگي...
برقي از عشق و شادي از چشمان شقايق بيرون جست نگاهي به پاكت و نگاهي به شهروز انداخت و گفت:
- الحق كه تو عاشقتريني ...فكر نمي كردم به اين سرعت بگي بيا پولو ببر....
كمي سكوت كرد و سپس ادامه داد:
- مطمئن باش من محبت ها تو رو مي فهمم با اين حال كه ديروز ناراحتت كردم تو امروز اينقدر به من محبت كردي تو فكر مي كني من نمي فهمم براي چي همين الان و بدون معطلي بهم اين پولو دادي؟
مي دونم مي دونم فقط به خاطر عشق توي قلبت همه اين كارا رو مي كني...
شهروز دست شقايق را در دست گرفت و گفت:
- دلم مي خواد بتونم امنيتي بهت بدم كه توي زندگيت خيالت از هر بابتي راحت باشه
- اون امنيتي رو كه ميگي بهم دادي مردونگي و احساس پاكي كه در تو ديدم هيچ جاي دنيا نديدم و نشسنيدم....
شهروز لبخند زيبايي به روي شقايق پاشيد و نگاه عاشقش را مستقيما به چشمان او دوخت:
- نمي دوني چقد دوستت دارم تمام كارهايي كه سعي مي كنم براي تو انجام بدم در مقابل عشقي كه به تو دارم هيچه...
شقايق هم لحظه به لحظه به حالت عاشقانه نگاهش مي افزود:
- منم دوستت دارم... اصلا ميدوني دوستي با تو رو به قدري دوست دارو و براي اين دوست داشتن ارزش قائلم كه حتي اگه يه روزي بگي ديگه نمي خوامت اونوقت اين منم كه از زندگيت بيرون نمي رم...
سراسر وجود شهروز را شوق و هيجان در بر مي گرفت به حدي كه لرزش پيكرش آشكارا نمايان بود او گفت:
- من هميشه از خدا همين رو مي خوام مي دوني به قول معروف من هسته م بيخ ريش تو بسته...
مكثي كرد و سپس افزود:
- وقتي توي خودم غرق مي شوم به اين فكر مي كنم كه اگه روزي برسه كه تو دوباره مث پارسال دم از نامهربوني بزني و بخواي اذيتم كني ديگه اينبار حتما مي ميرم يا ديوونه مي شم و راهي تيمارستان.....
- نه بهت قول ميدم كه ديگه مث اون روزا نشه ....منم هسته بيخ ريش تو بسته....
شهروز فكري كرد و پرسيد:
- با ماشين نسرين چكار كردي خسارت اونو از كجا دادي؟
- مي خواستي چكار كنم؟ يك ميليون تومن به ماشينش خسارت خورد. نصفش رو خودش داد قرار شد نصفش رو هم من به صورت ماهيانه پنجاه هزار تومن بهش بدم
- چقدرش رو دادي؟
شقايق سرش را به زير انداخت و گفت:
- هنوز هيچي ...ميدوني چيه؟ يعني هنوز از اين مبلغ چيزي نداشتم كه بدم.
شهروز به فكر فرو رفت و پس از چند دقيقه گفت:
- بهش بگو از اين ماه بدهي رو مي پردازي....
شقايق با حالتي تعجب اور به سوي شهروز نيم خيز شد و گفت:
- يعني چي؟ حتما اينم تو مي خواي بدي؟
شهروز سعي كرد موضوع را براي شقايق جا بياندازد:
- فعلا از اين ماه شروع مي كنيم ببينيم چي ميشه...
اشك در ديدگاه شقايق حلقه زد قطره اي از آن از گوشه چشمانش به روي دست شهروز چكيد و شهروز شتابزده گفت:
- چرا گريه مي كني اين حرف من كه گريه نداره....!
شقايق بغضش را در گلو فرو خورد:
- شهروز مهربونم شهروز خوبم نمي دونم در برابر اينهمه محبتت چي بايد بگم فقط مي تونم بگم تو رو كه دارم هيچ عصه اي ندارم...
سپس مكث كوتاهي كرد و ادامه داد:
واقعا اگه تو رو نداشتم چكار مي كردم؟
شهروز لبخندي زد و گفت:
- من مخلصتم دوستت دارم ديگه عزيزم نمي خوام غمو توي جشات ببينم حالا هم از وقتي اومدي احساس مي كنم يه چيزي اذيتت مي كنه نه تنها الان چند وقته كه غمگيني...
شقايق به فكر فرو رفت سپس نگاه غمگين و عاشقش را به چهره شهروز پاشيد و گفت:
- فكر مي كنم درست ميگي چند وقته خيلي خسته ام روحيه ام رو هم از دست دادم اصلا ديگه دلم نمي خواد زنده باشم.
شهروز سراسيمه گفت:
- اين چه حرفيه مي زني مگه من مردم خودم يه فكر حسابي برات مي كنم
بعد همينطور كه به چشمهاي شقايق نگاه مي كرد و دستش را د ر دست مي فشرد به فكر فرو رفت
پس از مدتي گفت:
- بهتره چند روزي بري شمال يه آب و هوايي تازه كني براي روحيه ات خيلي خوبه درسته كه دلم برات تنگ ميشه ولي به خاطر خودت حرفي ندارم خرجتم خودم ميدم.
شقايق لبخندي زد و گفت:
- مگه مي تونم هاله رو تنا بذارم و برم؟ تازه تنهايي كه خوش نميگذره...
شهروز اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- ديگه من اوناشو نمي دونم اين بهترين راهي بود كه به نظرم رسيد.
ناگهان شقايق دستهايش را به هم كوفت و گفت:
- يافتم...تو هم با من مياي...تو هم مياي دوتايي با هم ميريم...
شهروز با تعجب پرسيد:
- من ديگه كجا بيام؟ ممكنه برات بد بشه.
شقايق بي تفاوت پاسخ داد:
- چه بدي؟ مگه ما به مردم كاري داريم كه اونا بخوان خودشونو توي كار ما دخالت بدن؟
و پس از مدتي افزود:
- من كه از هيچ كسي نمي ترسم اگه هم كسي ما رو با هم ببينه ككم نمي گذه...
شهروز لبخندي به رويش پاشيد و گفت:
- من از خدامي خوام باهات باشم حالا خودت مي دوني جواب ساكنين دور و اطراف ويلاتونو چي بدي.
شقايق كه از موافقت شهروز خوشحال شده بود گفت:
- تو بيا من يه چيزي براي جواب پيدا مي كنم.
- باشه حالا كي بريم؟
- بذار برنامه هامو جور مي كنم بهت خبر ميدم بايد هاله رو بذارم پيش يكي از خواهرام وبيام...
سپس به فكر فرو رفت كمي كه گذشت شهروز پرسيد:
- به چي فكر مي كني
شقايق كه هر لحظه برق عشق بيشتر از ميان ديدگانش بيرون مي ريخت چشم هاي شيفته اش را مستقيم در چشم هاي عاشق شهروز دوخت و گفت:
- فكر مي كردم اگه تو نباشي چي ميشه؟ به سر من چي مياد؟ فكر مي كني از پيشت كه مي رم همه چيز حرفات كارات و عشقت از يادم ميره؟
شهروز ذوق زده گفت:
- الهي فداي تو خانم خوبم بشم كه اينقدر مهربوني
سپس خنده شيريني كرد و ادامه داد:
- فكر خوبي كردم يا نه؟ نمره ام رو چند ميدي؟
شقايق با صداي شادش پاسخ داد
- نمره تو هميشه بيست بوده و هست چه از نظر ارائه راه حل چه از نظر عشقت.
مكث كوتاهي كرد و سپس افزود:
- هيمشه خدا رو شكر مي كنم كه تو رو به من بخشيد...
سپس شقايق به خانه بازگشت به خواهرش تلفن زد و گفت كه قصد دارد چند روزي به تنهايي براي استراحت و تمدد اعصاب به ويلاي شمال برود و از او خواهش كرد در اين چند روزه كه او در تهران نيست هاله را به عنوان مهمان قبول كند و مواظب او باشد خواهرش با كمال ميل پذيرفت وقرار شد شقايق هاله را پيش از سفر نزد او ببرد.
سپس هاله را صدا زد و گفت:
- هاله جون عزيز دلم اگه تو اجازه بدي مي خوام يكي دو روز برم شمال
هاله دستهايش را محكم به هم كوبيد و گفت:
- آخ جون ميريم دريا....
شقايق جمله هاله را ناتمام گذاشت خطاب به او گفت:
- نه عزيزم متوجه نشدي من مي خوام خودم تنهايي برم....
هاله با ناراحتي گفت:
- يعني نمي خواي منو ببري؟ من تنها چكار كنم چرا نمي خواي منو ببري؟
شقايق به آرامي گفت:
- اولا براي اينكه تو بايد به كلاسهاي تابستوني ات برسي بعدشم يه خورده اعصابم خرابه احتياج دارم به تنهايي . بهتره يه سفر تنهايي برم يه خورده حالم جا بياد
هاله كه مادرش را خيلي دوست داشت نگاهي به او انداخت و مدتي چيزي نگفت ولي پس از چند دقيقه گفت:
- منو كحا مي ذاري؟
- با خالت صحبت كردم قرار شد قبل از رفتنم تو رو ببرم حونه اونا بذارم مي دونم خونه خاله بهت خوش مي گذره بهت قول مي دم يه بار هم با هم بريم زود زود...
هاله چيزي نمي گفت و از حالات چهره اش به خوبي نمايان بود كه چندان از تصميم ماردش راضي نيست پس از مدتي كه در سكوت گذشت شقايق گفت:
- پول باباتم از خاله نسرين قرض گرفتم و بهش مي دم..ديگه تو هم كاراتو بكن كه بايد فردا بري خونه خاله...
هاله باز هم چيزي نگفت و پس از مدتي با چهره ناراضي به اتاق خودش رفت تا خودش را آماده كند.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید