نمایش پست تنها
  #26  
قدیمی 04-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و هفتم

تهران با تمام مشغلات و گرفتاريهايش به رويشان آغوش گشود و خوش آمدشان گفت....باز هم همان زندگي گذشته از صبح انتظار شهروز براي تماس شقايق.....وعده اي ديدار آنها با هم بيشتر شده و در هفته چهار يا پنج باز همديگر را مي ديدند شقايق هر كجا كه مي رفت شهروز را نيز با خود مي برد ديگر حضور شهروز در كنار شقايق برايش هميشگي شده بود اما شقايق ثبات اخلاق نداشت. اگر روزي خوب و مهربان مي نمود در عوض ده روز بد اخلاق و نامهربان بود و مرتبا به شهروز ايراد مي گرفت جنگ و جدال به راه مي انداخت و قهر مي كرد در اينگونه مواقع شهروز مجبور بود در مقابل دعواهاي شقايق فقط كوت كند و شنونده سخنان تلخي كه از زبان شقايق مي شنيد باشد و وقتي شقايق به هر بهانه اي قهر مي كرد چند روزي نازش را مي كشيد تا با هم آشتي كنند.
شهروز نمي گذاشت در زندگي هيچ مشكلي به شقايق فشار بياورد تمام بدهي هايش را پرداخت كرده و هر چيز كه مي خواست بلافاصله برايش آماده مي نمود شقايق را تشويق مي كرد كه براي علاج بيماري هايش نزد پزشكان متخصص و متبحر برود خودش نيز همراه او مي رفت و تمام هزينه ها را متقبل مي شد ولي افسوس و هزاران افسوس كه شقايق توجهي به اين از خود گذشتگي ها و ايثار ها نداشت و فقط ساز خودش را مي زد او توجهي نداشت كه شهروز به خاطر آرامش او تن به چه خفت ها و خواري هايي مي دهد تا وسايل آسايشش را فراهم آورد برايش فرق نمي كرد كه شهروز براي تهيه ماديات زندگي اش چه مشكلاتي را متقبل مي شود و در مواقعي كه مبلغ مورد نيازش را تهيه نمي شد از چه كساني قرض مي گرفت و چه حرف هاي نامربوطي كه مي شنيد...حال به جاي اينكه آرام جانش باشد تا او بتواند با اتكا به اين آرامش دل زير بار مشكلات كه همگي مربوط به خود شقايق مي شد شانه راست كند هميشه آزارش مي داد و به او زخم زبان مي زد شهروز به اين مسائل توجهي نداشت و تنها به اين نكته مي انديشيد كه محبوبش سرش را راحت در بستر بگذارد و زندگي را بدون فكر و خيال بگذراند.
روزي ساعت هفت صبح شقايق به شهروز تلفن زد و گفت كه براي رسيدگي به امور درماني به بيمارستان مي رود و مي خواهد كه شهروز نيز او را همراهي كند. شهروز مثل هميشه پذيرفت..اما شقايق پيش از اينكه با او قرار بگذارد به بهانه كوچكي با او قهر كرد و گفت كه شهروز به بيمارستان نرود و پس از آن گوشي را گذاشت.
شقايق مي دانست در اينگونه مواقع شهروز به محل مورد نظر خواهد رفت تا پس از ديدنش ناراحتي را از دلش در بياورد همينطور هم شد...شهروز راس ساعت هشت صبح مقابل بيمارستان ايستاد تا در صورت خروج او از بيمارستان به سويش برود و از او به خاطر تقصيري كه مرتكب نشده معذرت خواهي كند.
ساعت ها گذشت ولي از شقايق خبري نشد شهروز از جايش تكان نمي خورد مبادا شقايق از بيمارستان خارج شود و او را نبيند اما باز هم از شقايق هيچ اثري نبود ظهر و بعداز ظهر فرا رسيد و باز هم شقايق از بيمارستان خارج نشد ان روز يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان آن سال بود. پاها و كمر شهروز به دليل اينكه ساعت ها در يك جا سر پا ايستاده بود از درد مي سوختند.
وقتي عقربه ساعت بر روي پنج بعد از ظهر متوقف شد شهروز به سوي نزديكترين تلفن عمومي به راه افتاد و شماره منزل شقايق را گرفت.در طول اين مدت عاملي كه بيشتر از همه او را براي ماندن تشويق مي كرد اين بود كه خودش ار محك بزند و ببيند چقدر بر عشقش راسخ و پايدار است
وقتي ارتباط برقرار شد پس از چند بوق پياپي صداي خواب آلود شقايق را نشان از خواب قيلوله داشت از پشت گوشي در گوشش نشست و دريافت كه او در منزل است بدون اينكه حرفي بزند گوشي را گذاشت و راهي خانه شد....
عصر آن روز پس از اينكه به خانه رسيد به فاصله چند دقيقه اي شقايق به او تلفن زد وقتي شهروز ماجرا را برايش تعريف كرد او گت كه به بيمارستان ديگري رفته و پيش از ظهر به خانه بازگشته اما نام بيمارستان را به شهروز نگفته بود كه او به آنجا نرود او نمي دانست با اين كارش چه ظلمي در حق جوان عاشق داستان ما روا داشته......
از اين نوع مسائل بسيار بر سر شهروز آمد...
مدتي بود كه شقايق قهر كرده و شهروز هر كاري مي كرد او راضي نمي شد همچون گذشته به ارتباطش ادامه دهد.
صبح يك روز پاييزي كه باران سختي مي باريد با شهروز تماس گرفت و گفت براي خريد به بازار روز شهر مي رود.شهروز اين زمان را براي صحبت حضوري با شقايق مغتنم شمرد و با خود انديشيد كه با او مي رود اما شقايق نپذيرفت با اين وجود شهروز به سرعت لباس پوشيد و با اتومبيل آ‍ژانس خودش را به بازار مورد نظر رساند حدود دو ساعت زير باران ايستاد ولي در اينجا نيز خبري از شقايق نشد حوالي ظهر از تلفن عمومي با شقايق تماس گرفت و زماني كه شقايق دانست او زير باران در خيابان به انتظارش ايستاده بدون توجه به عشقي كه شهروز را به اين كار وا مي داشت به قهقهه خنديد و گفت كه چون مي دانسته شهروز با توجه به حرفش به آن مكان خواهد رفت به دروغ به او گفته است كه قصد دارد براي خريد برود و هدفش از اين كار تنبيه شهروز بوده است و او جاي ديگري رفته و شهروز را بازيچه قرار داده بود.
شهروز به علت اينكه ساعاتي زير باران سيل آسا انتظار شقايق را كشيده بود بيمار شد و تبدار در بستر افتاد اين تب را تب عشق مي دانست و به هيچ وجه ناراحت نبود اما جواب دل شكسته اش را كه بازيچه انگاشته شده بود را چه كسي مي داد...؟
اينها همه از تفاوت سني وحشتناكي كه ميان آنان حاكم بود سرچشمه مي گرفت شقايق به هيچ وجه نمي توانست عشقي كه در دل شهروز وجود داشت را درك كند و همه ديوانگي هاي عاشقانه او برايش همچون بازي سرگرم كننده بود.
تابستان جاي خودش را به پاييز داد و پس از ان زمستان فرا رسيد ارتباط شهروز و شقايق به همان شكل ادامه داشت شقايق اكثر اوقات در ميان سخنان تلخي كه به شهروز مي گفت سخن از جدايي نيز به ميان مي آورد گاهي پايش ار در يك كفش مي كرد و از شهروز مي خواست كه ازدواج كند و او را فراموش نمايد با تمام اين اوصاف شهروز شقايق را روز به روز بيشتر دوست مي داشت و حاضر نبود يك ثانيه هم فكر جدايي را به سرش راه بدهد فقط گاه به اين نكته مي انديشيد كه اگر روزي برسد كه ديگر نتواند نيازهاي مادي شقايق را برآورده سازد يا اينكه بدهي هاي شقايق تمام شود و از نظر مالي احتياج به شهروز نداشته باشد چه خواهد شد؟ ايا در ان زمان شهروز را كنار مي گذاشت؟ از اين تفكر مو بر تنش راست مي ايستاد و لرزه بر پيكرش مي افتاد
باز سالگرد تولد شقايق و متعاقبا عيد نوروز نزديك بود شقايق چندي پيش از تولدش دوباره سر ناسازگاري با شهروز گذاشته و اين بار فقط قصد جدايي و قطع ارتباط داشت. شهروز هر چه مي كوشيد تا شايد نظرش را تغيير دهد تلاشش بي اثر بود روز و شب شهروز اكنده از غم و غصه و درد بود و در ذهنش فكري جز بازگرداندن شقايق وجود نداشت اين بود كه شب تولدش همينطور كه در اين افكار غوطه مي زد تصميم گرفت نامه اي برايش بنويسد و هر طور كه ممكن بود آن را به دستش برساند پس چنين نگاشت.:

آه از آن زاهد خودكامه من
در هواي هوس آلوده اين معبد عشق
دل من همچون عود
به رهت مي سوزد
وعده كردي بروي
وعده كردي بگذاري بازش
وعده كردي كه به صد بوسه گرم
نرم نرمك بنوازي بازش
آه اي زاهد خودكامه من
از دلم بي خبري
اينهمه رنج و ملال و اندوه
ديدي و مي گذري
آه از آن زاهد خودكامه من
بوسه بر آن لب گرم تو چه كس خواهد كاشت
اي سراپاآتش
چه كسي در تب آغوش تو جا خواهد داشت
اه اي زاهد خودكامه من
بي من و بي دل غمديده من
گر دل تو شاد است
روز ميلادت اگر امروز است
روز ميلاد مباركبادت..........

ذهن آشفته ام ياري نمي كند تا انچه در دل غمديده ام پنهان دارم به روي سينه سپيد كاغذ منتقل نمايم اي كاش لحظه ها متوقف مي شد و سپس به گذشته ها باز مي گشت تا گرماي ان عشق آتشين را مشتاقانه تر درك و لمس مي كردم
تو كه با دست هاي گرم و نجيبت عشقي جاودانه را برايم به ارمغان اوردي اكنون كجايي تا بار اينهمه اندوه را از پشت خم شده از درد و رنجم برداري و دل مرا كه چون پرنده اي در كنج قفس غمها اسير است ار از بند صه ها برهاني و با اتكا به صندوقچه قلب سرشار از عشقت دل مرا از رنج ها برهاني و با دست هاي زيبا و ظريفت دل مرا از قفس غم ها نجات دهي و در كنار گنجينه هميشه نهان سينه گرمت بگنجاني
سينه اي كه دشت سرسبز آرزوهايم بود و دريايي بيكران زندگيم را در اقيانوس پهناور خود جاي داده بود اكنون براي كدام سپيدبختي مي تپد ....؟ چشم هاي پر سحر و افسوس تو كه روزي گاري چند يار و ياورم بود لحظاتي زيباي عشق را با سياهي هاي جادويي اش برايم گرمتر مي كرد و هنگامي كه عاشقانه نگاهم مي كردي و قطرات بلورين اشك كه از عشق نهفته در دل مهربانت در لابلاي مژگان سيهت برايم مي افشاندي اكنون ان چشم هاي زيبا را هر صبح به روي چه كسي مي گشايي....؟؟
لبهايي كه هر لحظه با شور و شوقي جنون انگيز نام مرا مي خواند اكنون بروي چه كسي مي خندند....؟
لبهاي گرم و شيرينت كه مستي همه شرابهاي هالم در مقابل شهد شيرين آنها هيچ است اكنون لبهاي چه كسي را نواز مي دهد...؟
اما روي رسيد كه مرا با كوله بار غمها بر چاي گذاشتي و رفتي. كاش در همان دم جان مي دادم تا طعم زهرآكين بي تو بودن را هرگز نمي چشيدم
اكنون كه بي تو و با ياد تو بر جاي مانده ام در لابه لاي ميله هاي اهني قفسي كه تو برايم ساختي چون پرنده اي سركنده بال و پر مي زنم و از شدت رنج مي نالم شايد صدايم از ميان ميله ها آهنين اين قفس كه تو براي دل بي پناه و بي گناهم ساختي بيرون رود در آسمان بيكران گم شود و روزي در جايي كه عطر دلنشين نفسهاي گرم تو در هوايش موج مي زند در گوش هاي نازنينت طنين اندازد و دل مهربانت را كه چون سنگ خارا سخت شده نرم كند و به رحم آورد تا شايد بار ديگر دروازه هاي قلبت را به رويم بگشايي و به سويم بشتابي و دو دست مهربانت را به رويم باز كني و مرا سخت در آغوشم بفشاري تا از شدت گرماي بازوان سپيد مرمرينت ذوب شوم و در وجودت حل گردم در ان ةنگام دوباره دروازه هاي زيباي خوشبختي را به روي خويش باز خواهم ديد و خود را سعادتمند ترين مرد عالم خواهم دانست....

صبح تولد شقايق وقتي شهروز از خواب بيدار شد به سرعت صورتش را تراشيد حمام كرد و سر ساعت نه صبح شماره شقايق را گرفت. به محض اينكه او به تلفن پاسخ داد مانند سال گذشته ترانه تولدت مبارك را برايش پخش كرد پس از پايان ترانه گوشي را به دست گرفت و گفت:
- سلام. تولت مبارك عزيز دلم....

شقايق به سردي پاسخ داد:
- عليك سلام..... باز از اين لوس بازي يا كردي؟

شهروز جمله شقايق را نشنيده گرفت و گفت:
- فكر مي كنم اولين نفري بودم كه تولدت را تبريك گفت....!

شقايق به سردي سابق پاسخ داد:
- بر فرض كه اينطور باشه...!

شهروز مدتي سكوت كرد و بعد با لحن غمگيني گفت:
- خوب نيست خانم خوشكلي مث شما صبح روز تولدتش اينقدر بداخلاق باشه ها....
- اگه تو تلفنو قطع كني خوش اخلاق مي شم

شهروز كه به شدت غمزده به نظر مي رسيد گفت
- اگه از خونه بيرون نمي ري شايد بازم بهت زنگ زدم....
- از خونه بيرون نمي رم لازم هم نمي بينم كه شما دوباره زنگ بزني.و....

تماسشان قطع شد و بلافاصله پس از آن شهروز شماره تاكسي سرويس را گرفت و يك اتومبيل خواست
او قصد داشت براي ديدار شقايق به منزلش برود و انتظار هر نوع برخوردي از جانب شقايق را داشت اما بخش عمده انديشه اش در اين سير مي كرد كه اگر شقايق او را غير منتظره به همراه هديه مقابل خانه اش ببيند دست از رفتار نادرستش برخواهد داشت....
به همين منظور انگشتر طلا و جواهري كه از پيش برايش تهيه كرده بود داخل جعبه اي گذاشت ان را كادوپيچ كرد نامه اي كه شب گذشته نوشته بود را داخل پاكتي جاي داد و به همراه پاكت ديگري حاوي مقداري وجه نقد به دست گرفت و سوار اتومبيل آژانس شد.
تا رسيدن به مقصد دل در قفس سينه اش بي تابي مي كرد...وقتي به مقصد رسيد اتومبيل را همانجا نگهداشت و خودش به طرف منزل شقايق رفت. زنگ را فشرد و پس از چند ثانيه صداي شقايق بود گه مي گفت:
- كيه....؟

و چون شهروز پاسخي نداد پس از ثانيه اي افزود
- اومدم...

در را گشود و شهروز ، شقايق را ديد كه به هنگام باز كردن در خانه خنده شيريني بر لب دارد، لباس زيبايي پوشيده و به طرز زيبايي خودش را آراسته ...گويي انتظار كسي را مي كشد. شقايق با ديدن شهروز اخم هايش را در هم كشيد و با لحن بسيار تندي گفت:
- اينجا چي مي خواي؟
شقايق از ديدن شهروز تعجب زده شده و دست و پايش مي لرزيد رنگ به رخسار نداشت و نمي دانست چه بايد بكند

شهروز لبخندي زد و گفت:
- سلام عزيزم تولدت مبارك

سپس هدايا را به طرف او گرفت و ادامه داد
- اومدم كه زودتر از همه هديه تولدت رو بدم....

شهروز از برخورد اول شقايق به خوبي دريافت كه با رفتار بسيار بدي مواجه خواهد شد اما به هيچ وجه انتظاري كاري كه شقايق با او كرد را نداشت....
او هنوز روي پله جلوي خانه شقايق ايستاده بود كه شقايق سعي كرد در را به رويش ببندد
شهروز در را گرفت و گفت:
- من نيومدم مزاحمت بشم هديه هامو مي دم و مي رم

شقايق فرياد كشيد:
- نه خودتو مي خوام نه هديه هاتو
- باشه...خودمو نخواه ولي اينا رو بگير

و از لاي در هدايا را به سوي شقايق گرفت. شقايق دست شهروز كه كادو ها در ان بود را لاي در گذاشت تمام وزنش را روي آن انداخت و در را فشار داد با اين حال كه شهروز از درد به خود مي پيچيد چيزي از درد نگفت و قط التماس كرد كه شقايق هدايا را بپذيرد.
پس از مدتي گويي كمي دل شقايق به رحم آمده باشد لاي در را گشود و گفت:
- از جون من چي مي خواي؟ چرا ولم نمي كني برم پي كارم؟

شهروز دستش را بيرون كشيد و با دست ديگرش كمي آن را ماساژ داد و گفت:
- هيچي ...من از تو هيچي نمي خوام...بيا اينا رو بگير من ديگه هيچ كاري باهات ندارم
شقايق به علمت ناراحتي سرش را تكان داد دست شهروز را گفت و او را به راهروي منزلش كشيد و گفت:
- زود باش هر چي مي خواي بگو و برو....

شهروز مي كوشيد او را به آرامش دعوت كند پس به ارامي گفت
- دعوتم نمي كني بيام تو....؟!
- نه زود باش ...زود باش...

شهروز جعبه انگشتر و دو پاكت را به سوي شقايق گرفت و با بغض گفت
- تولدت مبارك

شقايق دست شهروز را پس زد و گفت
- نمي تونم اينا رو از تو قبول كنم...ببرشون
- چرا؟
- چون ديگه نمي خوام هديه قبول كنم...

مدتي با هم كلنجار رفتند تا شقايق انگشتر و پاكت پول را پذيرفت . سپس پاكت حاوي نامه را به شهروز نشان داد و گفت
- باز از اين اراجيف نوشتي....!؟

شهروز سرش را تكان داد لبخندي غمگين زد و با لحن تاسف باري گفت:
- يادمه يه زماني با اصرار ازم مي خواستي برايت بنويسم حالا مي گي اراجيف....؟

شقايق چيزي نگفت و پس از چند لحظه شهروز ادامه داد:
- اگه زحمتي نيست يه ليوان آب به من بده

شقايق بدون اينكه كلامي بگويد به داخل ساختمان رفت و شهروز كه جان در زانوانش نداشت و احساس مي كرد پاهايش ضعف مي روند بر روي زمين نشست شقايق با ليوان اب بازگشت و زماني كه شهروز را در ان وضعيت ديد فرياد كشيد:
- پاشو ....پاشو از اينجا برو...چرا اينجا نشستي؟

شهروز از تحقيرهاي شقايق كلافه شده بود. كنترلش را از دست داد و بغضش تركيد
به زحمت از جايش برخواست نگاه پر معنايي به شقايق انداخت و بدون اينكه جرعه اي از آب بنوشد به طرف در روان شد وقتي در را گشود رو به شقايق كرد و گفت
- توقع اين رفتار رو ازت نداشتم امروز هرگز از يادم نمي ره...

شقايق دست شهروز را گرفت و به آرامي گفت
- برو...خواهش مي كنم برو....

و شهروز از خانه خارج شد شقايق به سرعت در را پشت سر شهروز بست و شهروز دل شكسته و غمگين از اينكه شقايق پس از آن همه محبت او را از خانه اش بيرون كرد و در اتومبيل آژانس نشست و به خانه بازگشت.

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید