نمایش پست تنها
  #22  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان بامداد خمار - فصل نوزدهم
- آخر اگر محبوبه خانم هم تشریف می آوردند، من هم با اجازه شما می رفتم سری به خواهرم می زدم. در میان شگفتی من و دده خانم و دایه جان، مادرم با خونسردی گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه کار داری؟

من و دده خانم هر دو بی اراده نظری از روی تعجب به مادرم انداختیم. مگر قرار نبود همیشه یک نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به این سادگی به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه برای رفتن به مرخصی و دادار از اقوامشان به این راحتی اجازه کسب نمی کردند.

آن هم زمانی که مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبیعتا دده خانم باید مسئول مراقبت از من می شد.
دده خانم من من کنان نگاهی به من کرد و گفت:
- خوب... پس ... پس ... راستی بروم؟
مادرم با بی حوصلگی گفت:
- برو دیگر، چه قدر پرچانگی می کنی! ولی تا قبل از غروب آفتاب برگردی ها. هزار کار داریم. از دیشب غذا مانده. محبوبه خانم یک قابلمه می کشد، برای خواهرت ببر.
مادرم اسم مرا برده بود، آیا معنی آشتی داشت؟ آتش بس اعلام می کرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، وای که این زن چه قدر فس فس می کرد. مثلا می خواست بعد از مدتها یک روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت کردم تا حاج علی یک قابلمه غذا برای خواهر او بکشد. باز آن قدر برای من و خود حاج علی می ماند که لازم نباشد او طباخی کند. با این همه زورش می آمد قابلمه را پر کند. باید با او کلنجار می رفتم.
- حاج علی، این همه غذاست، چرا زورت می آبد بکشی؟
- آخه هر چیزی حساب و کتاب دارد. این دده خانم پررو می شود.
هروقت دیگر بود خنده ام می گرفت، ولی آن روز با بی قراری پا بر زمین می کوبیدم:
- زود باش دیگر! قابلمه را پر می کنی یا خودم بگیرم پر کنم؟
حاج علی غرغرکنان قابلمه را پر کرد:
- بفرمایید، مال بابام که نیست. هرچه قدر که بخواهید می ریزم. آن قدر بخورند تا بترکند.
اتاق حاج علی در بیرونی و نزدیک در حیاط بود. لنگ لنگان به سوی اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت کردن زیر دیگ در هر صبح و شام، همیشه اشک آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن یک دست بر کمر می گذاشت و دولا دولا راه می رفت. پایش می لنگید. از درد استخوان بود یا نقص جسمی نمی شد حدس زد. با این که در آشپزخانه امکان هر نوع سورچرانی را داشت و همیشه علاوه بر سهمیه غذای خود، ته ظروف را هم با اشتها پاک می کرد و می خورد، باز هم لاغر و استخوانی بود و گرچه پیر و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربی داشت. نه تنها به خاطر آشپزی بی نظیرش، بلکه به علت وفاداری کورکورانه ای که داشت.
می دانستم که از موقعیت استفاده می کند و می خوابد. پس چه طور شده که مادرم مرا در خانه تنها می گذارد؟ آیا دلش به حال من سوخته؟ آیا دوران اسارت من به پایان رسیده؟ آیا فکر می کردند بعد از این بیست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ یا چون آقا جان در شهر نیست، قانون بگیر و ببند هم شل شده! به هر دلیل که می خواهد باشد! من می روم به سراغ آن زلف های پریشان، آن دست های محکم و عضلانی، آن شاهرگی که در امتداد آن گردن کشیده از زیر پوست سبزه بیرون زده بود. به سراغ بوی چوب و صدای اره و آن بهشت دودزده ....
چادر به سر کردم و پیچه زدم و به راه افتادم. حاج علی در اتاقش خوابیده بود. کلون در را گشودم و آزاد شدم. در این مدت فقط یک بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در کالسکه پدرم و به همراهی ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار یک قرن می شد که از آن کوچه و آن گذر و آن دکان کوچک دور بوده ام. می دیدم که همه چیز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق می روند و می آیند. هیچ چیز تغییر نکرده. فقط من که پرواز می کردم. سبک بودم. می خواستم به صدای بلند بخندم. پیچه را بالا زدم تا او را بهتر ببینم. تا او مرا بهتر ببیند. کاش می شد همچون گدایی بر در دکان او بنشینم و هر روز آمد و شد او را تماشا کنم. کار کردن او را تماشا کنم. نفس کشیدن او را تماشا کنم.
به پیچ کوچه سوم نزدیک شدم. یک مشت خون داغ به یک باره در دلم سرازیر شد. دلم هری پایین ریخت. دست و پایم سست شد. جرئت نداشتم از پیچ کوچه بپیچم و او را ببینم. ایستادم. ولی طاقت ایستادن هم نداشتم.
نفس تازه کردم و پیچیدم. ناگهان سرد شدم. یخ کردم و درجا ایستادم. در دکان بسته بود. انگار موجی بودم که به صخره خورده باشد. مگر ممکن است؟ این وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با میخ کوبیده شده بود. پس دکان بسته نبود، تعطیل بود. برای مدتی طولانی، برای همیشه. گیج و مات برجای ماندم. با التماس و الحاح به چپ و راست نگاه می کردم. کسی نبود که به من بگوید چه شده؟ از که بپرسم؟ کجا بروم؟ دوباره به در خیره شدم. مثل این که به جسد عزیزی نگاه می کنم. بی اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پایین افتاده بود. انگار استخوانی در گردنم نبود. پس بی جهت نبود که مادرم بند از پای من برداشته بود. بی خود نبود که گفت محبوبه. بی خود نبود که می خندید. می خواست بیایم و با چشم خودم ببینم. هر چه بود، زیر سر پدرم بود. او را حبس کرده اند؟ کشته اند؟ چه شده؟ با او چه کرده اند که هر چه کرده باشند با دل من کرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم می آمد. هر چه خشونت می کردند، هر چه بیشتر سنگ می انداختند، من بی طاقت تر می شدم. ولم کنید. به حال خودم رهایم کنید. خداوندا، دیگر چه طور او را ببینم؟ کجا پیدایش کنم؟ پرش دادند و رفت. به خانه برمی گشتم ولی پاهایم پیش نمی رفتند.
مثل این که به ساق هایم سنگ بسته بودند. بی جان بودم. بی حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمین می کشیدم. دست به دیوار می گرفتم. به سختی نفس می کشیدم. پیر شده بودم. چرا هوا این قدر خشک و سوزان شد. چرا همه چیز تغییر کرد. چرا نور خورشید تیره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگی جدی شد. تلخ شد. چرا عابرین عجول و اندوهگین هستند. چرا از سایه های روی دیوار غم می بارد. به خانه رسیدم. درختان چنار ردیف به ردیف اطراف حیاط صف کشیده بودند. آب حوض آرام بود و تموجی نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روی پشتی انداختم. اشکی هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصیان. نسبت به پدرم. به حیله گری مادرم که غیرمستقیم حقیقت را به من نمایاند. نسبت به منصور. حالا بنشینند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا که این طور است، من هم می زنم به سیم آخر.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید