نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 04-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل بیست و هشتم

بهار با همه زيبايي هايش در راه بود و طبيعت از خوابي سنگين بر مي خاست همه چيز رنگ و بوي بهاري گرفته و دل هاي آدميان به استقبال نوروز باستاني اين سنت زيبا مي رفت. اما فضاي دل شهروز را غمي عظيم بسان كوهي استوار و سنگين در بر گرفته و هر آن او را در دل سياهي هاي غصه هايش بيشتر غوطه ور مي ساخت
شقايق عنوز به نامهرباني هايش ادامه مي داد و هر لحظه دل شهروز را گامهاي سپاه غم لگذ مال مي كرد. شهروز هر چه مي كوشيد دوباره دل محبوبش را به دست بياورد شايد از رفتار ناپسندش دست بر دارد تلاشش بي فايده بود.
آنها ديدارهايشان را با هم داشتند ولي شقايق در برخوردهايش بسيار تند و خشنم و در اكثر اوقات نسبت به شهروز بي تفاوت بود.با تمام اين وجود شهروز به تعهداتش پاسخ مي گفت. و با اينكه از جانب شقايق بي مهري فراوان مي ديد هنوز هم مسئوليت هايي كه درباره او به عهده گرفته بود را به بهترين وجه و تحت هر شرايطي انجام مي داد
نوروز فرا رسيد و شهروز كه از چندين روز پيش از نوروز هيچ گونه خبري از شقايق نداشت كماكان به انتظار نشسته بود تا شايد به بهانه عيد نوروز صداي گرم شقايق را بشنود اما انتظارش بيهوده بود و از او خبري نمي شد
در طول اين مدت يكبار شهروز شماره تلفن منزلش را گرفت و پس از اينكه صداي شقايق را شنيد تبريك عيد را گفت ولي شقايق گوشي را قطع كرد و اعتنايي به شهروز نشان نداد
تا پايان تعطيلات نوروزي شهروز هيچ خبري از شقايق نداشت بندرت از خانه خارج مي شد تا مبادا شقايق تماس بگيرد و از او را نيابد حتي براي ديد و بازديدهاي مرسوم سال نو هم به بهانه هاي عديده همراه خانواده اش نمي رفت و بيشتر اوقات از كنج اتاق خصوصي اش كز كرده و فكر مي كرد
روزي از همين روزها با خود انديشيد كه مگر اين ديوارها و در و پنجره ها چه گناهي مرتكب شدند كه بايد شاهد غم و شكستهايش باشند؟چرابايد همه روزه رفقاي خوب و غمخوار و بي صدايش باشند. با خود مي انديشيد كه حتما روزي سينه اين ديوارها از غم خواهد تركيد و سقف و در و ديوار بر سرش خراب خواهند شد تا شايد مرگش از راه برسد و سينه مالامال از دردش پس از مرگ آرام بگيرد
اما آن رفقاي بي صدا و صامت كه با چشم هاي پر مهر ولي غمگينشان او را در همه حالات مي نگريستند انقدر با وفا بودند كه هر چه شهروز مشت بر سر و رويشان مي كوبيد و ناله هاي غمناكش را بر سرشان مي كشيد و در برابر شان ابراز غصه هاي عاشقانه مي داشت دم بر نمي آوردند و در سكوت دردهايش را مي شنيدند. و قطعا دردرون به حالش خون مي گريستند.
آنها همدلش بودند نه همزبانش و اين خود نعمتي بود بزرگ ...نعمت عظيمي كه خداوند برايش مقدر فرموده بود كه همدل هايي مهربان راز دلش را بشنوند و دم نزدنند.
پس از پايان تعطيلات نوروزي شقايق تماس هاي كوتاهي با شهروز داشت كه در آنها نيز مكررا قصدش را براي قطع ارتباط با او تكرار مي كرد
شهروز عاشق به همين ديدارها تلخ نيز راضي بود چرا كه از عشقش چيزي نمي خواست و توقعي از او نداشت حال كه شقايق نوش جانش نبود و نيش جانش بود باز هم خدايش را شكر مي گفت كه با تمام اين احوال هنوز او در كنارش است.....



مدتي پس از اينكه شقايق و شهروز از سفر شمال بازگشتند روي شقايق با خود خلوتي كرد و به زندگي خودش و شهروز انديشيد
فكر مي كرد كه مزاحم زندگي شهروز است و شهروز حاضر است بهترين هاي زندگي اش را بخاطر او فدا كند شقايق به اين امر راضي نبود انديشيد كه تا چند وقت ديگر هاله بزرگ مي شود و تا حدودي از كنترل خارج اگر روزي تصادفا شهروز ار با شقايق ديد چه اتفاقي مي افتاد و از همه مهمتر تا چندي ديگر دور و اطراف هاله را كه اينك رفته رفته به زيبايي و طراوتش افزوده مي شد خواستگاراني مي گرفتند ايا شقايق با وجود اينكه دختري بزرگ داشت كه در شرف ازدواج بود باز هم حاضر مي شد ارتباطش را با شهروز ادامه دهد؟
اين تفكرات موجب شد كه باز تصميم بگيرد به هر نحو ممكن ارتباطش را با شهروز قطع نمايد اما از چه راهي؟ شهروز يه هيچ صراطي مستفيم نبود و تحت هيچ شرايطي راضي به قطع ارتباط با شقايق نمي شد، حتي در بعضي اوقات ضراحتا بيان مي داشت كه اگر شرايط حكم كند حاضر است براي مدت كوتاهي با شقياق ارتباط نداشته باشد تا شرايط دوباره عادي شود و ارتباطش را با شقايق از سر بگيرد
از طرفي شقايق نيز به شدت شهروز را دوست داشت و نمي توانست خودش را راضي كند كه از او دل بكند دلش براي شهروز به شدت تنگ مي شد و نمي توانست او را ببيند ولي مي كوشيد در ديدارها طوري رفتار كند كه شهروز تركش گويد
سعي مي كرد با شهروز به سردي رفتار نمايد و او را نسبت به خودش دلزده و متنفر كند اما اين انديشه اي بسي بي پايه و اساس بود و باعث مي شد كه شهروز هر لجظه در درونش بيشتر خرد شده و از بين برود با تمام اين احوال شقايق تصميمي را كه گرفته بود هر بار به نحو جدي اجرا مي كرد...

////////////

لحظات بر شهروز در بي وفايي مطلق مي گذشت بهار برايش رنگ و بويي نداشت و شقايق هر لحظه بر بي مهري هايش مي افزود با نيحال كه سخن شقايق غالبا از جدايي بود باز هم با شهروز ديدار داشت و در اغلب ديدارهايشان او را خار و خفيف مي كرد با اين وحود شهروز دوستش داشت و تمامي حالاتش مصداق خارجي اين بيت بود كه:
تو وفا به جور مي كن
به حفا چكار داري.....؟!
شهروز نيز اينطور عمل مي نمود
گاه با خود مي انديشيد كه شقايق او را تنها براي مرتفع شدن نيازهاي مادي اش در كنار خود نگهداشته اما باز ارامشش را حفظ مي نمود و جز محبت در برابر سو استفاده هاي شقايق عكس العملي نشان نمي داد
اين تفكر سبب شد كه حتي در يكي از ديدارهايشان خطا به شقايق گفت
- اگه يه روزي در چنين سال ديگه خواستي ماجراي عشقمونو براي كسي تعريف كني نگي من آدم احمقي بودم و هر چي بهم بد و بيراه مي گفتي بازم محكم و ايستاده بودم و خودم و زندگيمو به پات مي ريختم و فدات مي كردم...؟!

شقايق در پاسخ گفت:
- نه اگه خواستم درباره تو با كسي حرف بزنم مي گم يه عاشق به تمام معنا بودي عاشقي كه توي قرن بيست و بيست و يك حتي توي كتابا هم پيدا نمي شه....

و پس از كمي سكوت افزود:
- مطمئنم اگه تنها بودم با تو خوشبخترين زن دنيا مي شدم مي دوني شهروز تا وقتي مامانم زنده بود تمام هم و غم من اون بود و از هر چيزي توي دنيا بيشتر دوستش داشتم و حالا كه اون نيست مهر و محبت تو را جايگزين محبت مامانم كردم و مث اون دوستت دارم فكر نكن نمي فهمم من محبت هاي تو رو خوب درك مي كنم اما چه كنم كه نمي تونم پاسخگوي محبتاي باشم با اينحال كه تو از همه زندگيت توي اين مدت براي من مايه گداشتي ولي من نتونستنم هيچ كار مثبتي برات بكنم.....
شهروز نگاه عاشقانه اش را در چشمان شقايق دوخت و گفت:
- اشتباه نكن تو براي من خيلي مفيد بودي تو باعث شدي خودمو بهتر بشناس تو باعث شدي مرد بشم تو منو با عشق واقعي آشنا كردي از وقتي كه عاشق شدم ، فرصت بيشتري براي پرواز كردن و بعد به زمين خوردن...! تو نمي دوني اين خيلي عاليه! هر كسي شانس پرواز كردن و بعاد به زمين خوردن رو نداره اين تو بودي كه اين شانس رو به من بخشيدي و ازت متشكرم....!
شقايق اين همه صفاي باطن شهروز شگفت زده بر جاي مانده بود و هيچ نمي گفت او خوب مي دانست در چه جايي بايد شهروز را از عشق خودش هيجان زده كند و در اين مدت رگ خواب او را به خوبي به دست آورده بود از اين رو هر گاه احساس مي كرد كه شهروز به دليل بي محبتي فراوان به مرز انفحار رسيده و فقط جرقه اي لازم است تا منفجر شود تنها ساعتي خودش را مجذوب و عاشق و شيدا نشان مي داد و باز پس از مدت كمي همان آش بود و همان كاسه
شهروز حتي لحظه اي از ياد شقايق جدا نمي گشت و فضاي ذهن و دلش را تنها بو و عطر عشق شقايق آكنده ساخته بود در لابلاي شاخ و برگ درختان ذهنش جز عطر ياد شقايق عطر ديگري به مشام نمي رسيد و اين موجب مي شد شهروز هميشه از عشق بي قرار باشد
گذر روزها همچنان به سرعت ادامه داشت و دومين سالگرد اشنايي عشاق قصه ما در اواسط نخستين ماه تابستان از راه رسيد
.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید