نمایش پست تنها
  #30  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو فصل سی و یکم

در طول چند سالي كه از رابطه شهروز و شقايق مي گذشت فرامرز كماكان با شهروز در تماس بود و دوستشان ادامه داشت اغلب اوقات در كنار يكديگر به سر مي بردند و از تمام رموز زندگي هم خبر داشتند.
وضعيت شراكتشان نيز هنوز ادامه داشت و از نظر شغلي نيز با هم در ارتباط بودند.
اما در اين اواخر مدتي بود كه شهروز بدون هيچ دليل خاصي از فرامرز بي خبر بود و هر چه برايش پيغام مي گذاشت كه با او تماس بگيرد فرامرز تماسي نمي گرفت.
آخرين باري كه اندو همديگر را ديدند فرامرز بر عكس هميشه كه جواني شاد و پر انرژي بود و همه دوستان او را بمب روحيه لقب داده بودند در هم و گرفته مي نمود و كم سخن مي گفت. چندي نيز در محل كار حاضر نمي شد و اين مسائل سبب شده بود كه شهروز فكر كند شايد فرامرز قصد دارد با او قطع ارتباط كند
حقيقت ماجرا از اين قرار بود كه يكي از شب ها فرامرز خسته از كار روزانه ديرتر از هر شب به منزل رسيد كمي از نيمه شب گذشته بود كه صداي زنگ تلفن او را از خواب بيدار كرد او بدون اينكه چشم هايش را بگشايد دستش را به طرف گوشي دراز كرد آن را برداشت و با صداي خواب آلود پاسخ گفت:
- بله...

صداي تنفسي سريع و نا آرام از آن طرف خط در گوشش پيچيد و پس از اينكه كسي جوابش را نداد دوباره گفت
- بله... بفرماييد...

سپس ادامه داد
- اين وقت شب آدومو از خواب بيدار مي كنين كه چي بشه؟

ولي هنوز صداي تنفس سريع و نا آرام ادامه داشت
فرامرز تصميم گرفت گوشي را بگذارد دوشاخه را كشيده و بخوابد كه ناگهان صداي ظريف و خسته دختري كه ملتهب مي نمود و در گوشهايش پيچيد....:
- سلام...

فرامرز كه خواب آلود بود صدايي كه از آن طرف خط به گش مي رسيد را تشخيص نداد و پس از مكث كوتاهي گفت
- عليك سلام...فرمايش؟!
- خوبي؟
- خوبم ...شما؟
- منو نشناختي؟

فرامرز فكري كرد و گفت:
- متاسفانه نه....با من كاري داشتين؟

دخترك نفس عميقي كشيد و گفت:
- مگه شما فرامرز خان نيستين؟

فرامرز كه مي ديد شخصي كه مخاطبش فرار داده او را مي شناسد با كمال تعجب گفت:
- چرا خودمم....شما كي هستيد؟
- دخترك هنوز به تندي نفس مي كشيد:
- فكر مي كردم صدامو نشناسي ...بعد از اين چند سال....

و سپس شمرده و ارام ادامه داد:
- فرانك....من فرانكم

فرامرز چمله اي كه شنيده بود را باور نمي كرد سپس با تعجب پرسيد:
- فرانك!....كدوم فرانك؟

دخترك آرام خنديد و گفت:
- فرانك خودت ...فرانك جهار سال پيش...

فرامرز انديشيد كه شايد كسي دستش انداخته يا يكي از دوستان قديمي قصد ازارش را دارد با اين تفكر گفت:
- فرانك اينجا نيست...تو كي هستي؟

دخترك آه بلندي كشيد و ناليد:
- اي كاش از اينجا نرفته بودم... بابا چرا باورت نمي شه؟ من فرانكم....

اين بار مثل اين بود كه فرامرز باور كرده باشد گفت:
- كي اومدي؟ مگه نمي خواستي خارج بموني؟
- چرا ...مي خواستم بمونم. تازه برگشتم يه هفته اي ميشه....

فرامرز خنده غمگيني كرد و پرسيد:
- چي شده ياد ما را كردي؟
- خيلي دلم مي خواد ببينمت دلم برات حسابي تنگ شده تو اين يه هفته كه رسيدم چندين بار با خونتون تماس گرفتم ولي مامانت گوشي را برداشت. فكر مي كردم ازدواج كردي و تصميم داشتم ديگه زنگ نزنم.يكي دو بارم شماره خونه شهروز اينا رو گرفتم ولي اونم خونه نبود با خودم فكر كردم كه اگه امشبم جواب تلفنو ندي ديگه زنگ نزنم و اين بود كه بهتر دونستم دير وقت باهات تماس بگيرم...از اينكه خودت گوشي رو برداشتي خيلي خوشحالم.

با اين حال كه فرانك با وضعيت بدي از فرامرز جدا شد .. اما فرامرز با شنيدن صداي او خيلي خوشحال بود ولي غمي سنگين هنوز قلبش را در هم مي فشرد...
پس از مدتي كه سكوت ميانشان حاكم گشت فرامرز گفت:
- منم خيلي خوشحالم كه صداي تو رو شنيدم دلم برات خيلي تنگ شده....

و بعد از مكث كوتاهي افزود:
ميدوني با رفتنت با من چه كردي؟ تو تموم روح و علاقه منو به زندگي ازم گرفتي.....
فرانك جمله فرامرز را قطع كرد و گفت:
- حالا وقت اين حرفا نيست، به من بگو ازدواج كردي يا نه؟ ...نامزدي، چيزي نداري؟
- مگه فرقي مي كنه؟ ديگه مهم نيست....

فرانك پاسخ داد:
- حتما مهمه كه مي پرسم.
- فرانك فكري كرد و گفت: تو كه رفتي همه چيز منو بردي روحيه شاد و شنگول منو ، عشق به زندگيمو و هر چيز ديگه اي كه داشتم باهاش زندگي مي كردم توي قلب من هنوز ملكه قلبم تويي..تويي كه هنوز فرمانرواي سرزمين قلب مني...بعد از تو ديگه كسي رو توي زندگيم راه ندادم و تموم درها رو بروي خودم بستم ...فرانك تو با من خيلي بد كردي...

فرانك كه در اين مدت سكت كرده بود و به سخنان فرامرز گوش سپرده بود در اين زمان بغض در گلويش شكست و در ميان گريه ها گفت:
- كاش نرفته بودم. من تقاص تموم بدي هايي كه به تو كردم رو پس دادم....

و سيل اشك و آه امانش نداد تا به سخنانش ادامه دهد.
فرامرز كه از شنيدن صداي گريه فرانك از خود بي خود شده بود دستپاچه گفت:
- چرا گريه مي كني....به خدا من تورو خيلي وقته كه از ته لم بخشيدم..چه تقاصي؟ چه اتفاقي برات افتاده؟

ولي فرانك نمي توانست در ميان گريه اي كه قدرت تكلم را از او گرفته بود چيزي بگويد...
پس از مدتي كه فران ارام گرفت گفت:
- كي مي تونم ببينمت.؟
- هر وقت بخواي.
- فردا چطوره؟
- خيلي خوبه . ولي قبلش بهم بگو چي شده كه تا اين اندازه پريشوني؟

فرانگ گفت:
- بهتره يه كم صبور شاي فردا همه چيز رو برات مي گم....

فرامرز به تندي گفت:
- تا فردا پدرم در مياد زودتر بگو ببينم چي شده؟ اگه نگي تا صبح خوابم نمي بره...
- بايد حضورا بهت بگم از پشت تلفن نميشه...

فرامرز پذيرفت و پس از اينكه ساعت و محل ملاقاتشان را مشخص كردند تلفن را قطع كرد.
فرامرز پس از مدتها صداي فرانك را شنيده و از ته دل خوشحال بود، اما معمايي ذهنش را به بازي مي گرفت... چه موضوعي مي توانست در طول اين مدت براي فرانك پيش امده باشد كه او را تا اين حد پريشان و مضطرب ساخته بود..هر چه اتفاق افتاده بود فرامرز مي بايد تا فردا و ساعت مقرر انتظار مي كشيد تا فرانك را ببيند و پي به ماجراهايي كه در طي اين چند سال برايش رخ داده ببرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید