نمایش پست تنها
  #13  
قدیمی 07-24-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کیفم را برداشتم و بسمت در رفتم .باز بخاطر آوردم که نمی دانم در شرکت را چطور باید قفل کنم .نگاهی به اطراف انداختم و پس از اطمینان از اینکه همه چیز مرتب است، با کلافگی پایین آمدم .جلوی در ورودی ساختمان، به نگهبان که حالا احساس نزدیکی بیشتری با او میکردم ، خسته نباشیدی گفتم و پرسیدم:
- ببخشید ، در شرکت قفل نیست ، من هم فراموش کردم از همکارها کلید بگیرم ، حالا باید چکار کنم؟!
نگهبان نگاهی مهربان به چهره مضطربم انداخت و پرسید:
- اگر اشتباه نکنم شما باید کارمند تازه وارد شرکت متین باشید ، درسته؟
لبخندی زدم و جواب مثبت دادم .ادامه داد:
- آقای متین هنوز داخل شرکت هستند .ایشون همیشه آخرین نفری هستند که خارج می شن .خودشون در رو قفل می کنن. تازه اگر هم فراموش کنن که نمی کنن، در شرکت بوسیله قفل مرکزی ساختمان خود به خود بسته می شه .خیالت راحت باشه دخترم، شما برو منزل!
کم مانده بود از تعجب شاخ در آورم . من که در شرکت تنها بودم .پس رئیس کجا بود؟! با حالتی گیج تشکر کردم و خارج شدم .
در حالیکه هنوز مبهوت گفته های نگهبان بودم ، شایان را منتظر در محوطه برج دیدم .با خستگی سلام کردم و روی صندلی ولو شدم.
- سلام دختر خوب و ساعی! نبینم خسته شده باشی.
با بی حالی نگاهی به سویش انداختم:
- وای شایان اونقدر خسته ام که باورت نمیشه .امروز بقدری درگیر کار بودم که حتی فراموش کردم نهار بخورم!
لبخند مهربانی زد:
- تو نباید خودت رو اینقدر خسته کنی .کار زیاد از تحمل تو خارجه .یادت باشه که تو به اینجور کارها عادت نداری . نباید اونقدر تند بری که وسط راه کم بیاری، باشه؟
سرم را بعلامت تصدیق تکان دادم و کمی هم در مورد نحوه فعالیتم در شرکت صحبت کردم و اینکه همه چیز را به سلیقه خود چیدم .شایان با دقت و حوصله زیاد به حرفهایم گوش کرد و در مواردی هم راهنمایی ام کرد.هنگامی که به خانه رسیدم ، میز شام آماده بود .سلام کردم و از اینکه آنها را تا این ساعت از شب، منتظر گذاشته بودم عذرخواهی کردم .همچنان که با ولع سیری ناپذیری دستپخت مادر را میخوردم ، خیلی خلاصه کارهایم را برایشان توضیح دادم .به راحتی می توانستم شعله های رضایت و امید را در چشمهایشان ببینم .آنها هم درست مثل من خوشحال بودند که از آن فصل بحرانی و عذاب آور قبلی، اثری نیست .
پس از صرف شام، عذرخواهی کردم و خواستم به اتاقم بروم که صدای مادر متوقفم کرد:
- شیدا جان، فردا خونه خاله مهمونیه.طبق روال هر ماه ، می تونی خودتو برسونی یا نه؟
با تعجب نگاهش کردم:
- مامان جان ، من دیگه شاغل شدم.نمی تونم همین اول کاری مرخصی بگیرم! در ضمن من قبلا هم چندان تمایلی برای شرکت توی این جور مهمونی ها نداشتم . از طرف من از خاله تشکر کنید..........راستی شماره تلفن مستقیم خودم رو توی دفترچه یادداشت کردم، اگه کاری پیش اومد تماس بگیرید........ شب بخیر.
پدر و مادر جوابم را دادند و من به اتاقم پناه بردم و خیلی زودتر از آنچه فکر میکردم به خواب رفتم
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید