04-16-2012
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان در ولایت هوا (14)
رمان در ولایت هوا (14)
نوشته : گلشیری
منبع : سایت شخصی گلشیری
فصل چهارم
بلند شد. دست توي جيبهاي کليچهاش کرد، نبود. توي جيبهاي قباش هم نبود. هر دو دستش تا شانه تويشان ميرفت: «يک زايي گذاشته بودم. چندتا بود. از دست اين ديلاق که روزگار ندارم. تا چشم به هم بزنم کف رفته است. اين هم از تار زدنش. آن وقت با اين هوش و حواس ميخواهد فيزيک زديد هم بخواند.»
«اينجا!»
«فرق نميکند. اما حالا که آوردهامش تا دست تنها نباشم اگر يک معلمي برايش پيدا کنم، بد نيست. فقط شرطم اين است که از نسبيت و کوانتوم نبايد حرفي بزند. ما مأذون نيستيم. علماي اخلاق ما نهي کردهاند. ميگويند خودمان صبر ميکنيم تا بهترش اختراع شود. بعضيها هم ميگويند، احتيازي نيست، ما به بهتر از اينها عمل ميکنيم، مثل موشک العباس که همين روزها سوار ميکنيم.»
صداي تار بلندتر شده بود، اما دوقلوها انگار فقط همان همه چينچين، شکنشکن را بلد بودند. ميرزا گفت: «جعفر، من گرچه همهء آن چيزهايي که گفتم هنوز هم ميخواهم، يا اگر تو عرضه داشتي و آن عرقچين را برايم ميآوردي، کارها ميکردم، اما شده ديگر، اگر هوس است، يک بار بس است. پس ديگر نميخواهد خشخش بکني، نه اينجا، نه توي دکان. اصلاً ميداني، هر کاري ميخواهي بکن، اما به سکههاي من کاري نداشته باش.»
جعفر دو چنگ بر هم کوبيد: «پس بگو، هزار بيشه را باز کردهايد. ديديد ارباب، چه استاد شده بودم؟»
«آره، ولي تا همينجا بس است. من با اين خاکهها حتي نميتوانم پشتبام اين اتاق را قيرگوني بکنم، چه برسد به اينکه براي محمد حسينم دلار بخرم.»
«پس دلار دلتان ميخواهد؟»
«البته که ميخواهم، خيلي هم.»
جعفر چنگ در ريش نداريش زد: «ميفهمم، ميفهمم، چشم.»
ميرزا گفت: «بادام حسابي هم برايتان ميخرم، يک پاکت. شبها هم بياييد همينجا، فقط خشخش نکنيد. به آن کاکل به سرت هم بگو دست به تار من نزند، سيمش را پاره ميکند.»
«چشم ارباب، ميگويم؛ اما قول نميدهم گوش بدهد. همهاش هم که نميشود ادبش کرد. زوانها سرکش شدهاند. اين راديو که تازه اختراع کردهايم از راه به درشان کرده است. تا ميگويي چه ميگذارندش روي موز کوتاه. تازه خانمبزرگ هم نميگذارد. حق هم دارد. تازه ترک کرده است. همين ديروز رفته بود سر حوض و به آب نگاه ميکرد. گفتم، چه کار ميکني؟ گفت: ماهيها را ميشمارم. گفتم، آخر يک ساعت، دو ساعت، اين پانزده تا ماهي که شمردن ندارد. گفت: بابا، گاهي دهتاند، گاهي حتي بيست و سه تا.»
آه هم کشيد: «اين طور است ديگر.»
ميرزا گفت: «بادام تلخ ميخورد؟»
«پس شما هم ميدانيد؟»
اين بار باريکهء دودي را، مثل دود دلش، از ميان دو لب بسته بيرون داد: «براي همين خواهش کردم، بادامهاتان را دم دست نگذاريد. من خودم بهش ميدهم، گرچه من يکي نخورده نميدانم کدامش تلخ است، کدام شيرين. اما اين ديلاق از پوستشان ميفهمد.»
ميرزا ديگر ديرش شده بود. بلند شد. صداي تارش ديگر نميآمد. لباس پوشيده و نپوشيده زد بيرون. باز ديدش، اين بار از توي آينهء ماشين. به قامت زنش بود و همان عقب نشسته بود، با همان بلوز و دامني که صبح عروسي به زور تنش کرد. يک چادر سفيد گلدار هم سرش بود. رنگ صورتش هم همانطور پريده بود. گفت: «ميرزا باز من را کجا ميبري؟»
ميرزا برگشت چيزي بگويد، يا حداقل بگويد: «ببخشيد که اينطور کردم. خودت که ديدي پشت در حجلهخانه چه ميکردند.» نبودش. هيچکس نبود. اما بوي ياس ميآمد. انگار گرتهء دستي بر لوح هوا زده يک شاخهء ياس را از همين شيشهء طرف چپش هي ميآورد تو و هي ميگرفت زير بيني ميرزا. نزديک هم بود بزند به يک مادر و بچهاش. ترمز کرد، فحش هم خورد. بالاخره پياده شد، يک جايي پارک کرد. تا مرز طرح ترافيک را با يک سواري رفت، بعد را هم پياده. پيادهرو بدجوري لغزنده بود. کاش اصلاً نه لگن خاصره که گردنش ميشکست که از زنش حلالبودي نطلبيده بود. سر راه دو کيلو و نيم بادام خريد. ميگذاشت روي طاقچهء پنجدري. اصلاً همان پنجدري مال آنها. بگذار همهء سقفش طبله کند و بريزد پايين. تا ظهر يک آينه فروخت و دو چراغ پايه بلند. بد نبود. نزديک ظهر سر و کلهء مشحسن پيدا شد. نونوار شده بود. پس داشتند ياد ميگرفتند که باز بدلي بسازند؟ ميخواست برود اصفهان. لابد ميبردندش تا باز في بزند. بالاخره خودش مُقِر آمد که دربکوشک يک خانهء قديمي زمان شاه سليمان افتاده است توي خيابان و حالا در و تختهاش را خود شهرداري حراج کرده است. ميگفت: «بيشتر سفارتخانهچيها ميخرند، بعد تکهتکه با پست سياسي ميفرستند آنجا سوار کنند. يکدفعه ديدي توي ايتاليا يک خانه ساختند عين همين خانهء دربکوشک.»
ميگفت: «بهتر از اين دلالهاي هيچيندارند که هر تکه را به يکي ميفروشند. حالا اقلاً آدم دلش قرص است که يکراست ميروند به يک موزه نه به هزار تا کلکسيون خصوصي که هيچکس رنگشان را نميبيند.»
بالاخره هم رفت. ميرزا حرفي نزد. ميخواست بگويد: «از من ميشنويد همهء خاک اين ولايت ما را تا عمق صد متري به خيش بکشيد و همه چيزش را بدهيد ببرند،» اما نگفت. مگر از جانش سير شده بود؟ سر ظهر جعفر آمد. تنها بود و کلاه صدارتياش خاک خالي بود. بادام ميخواست. با اتوبوس دوطبقه آمده بود. به يکي از کيسههاي آويخته از کمربندش اشاره کرد. ميرزا پاکت را گذاشت جلوش. جعفر گفت: «من که دو تا دست بيشتر ندارم.»
فقط پنج تا برداشت. نوار رنگيني هم، به باريکي مو، از جيب پيشسينهاش درآورد و از ميرزا خواست جاي مطمئني بگذارد. گفت: «توي دخل نه.» لاي نصابالصبيان هم درست نبود. ميگفت: «يکدفعه ديديد نيست.»
بعد هم گفت: «بگذاريدش توي آن اشکدان توي پستو. البته کمد مرحوم زنتان از همهزا امنتر است.»
ميرزا حوصله نداشت. باريکهء رنگين را گذاشت لاي دفترچهء تلفنش. گفت: «باشد، بعد فکرش را ميکنم.»
بالاخره رفت. باز داشت چه قابي سوراخ ميکرد، يا اصلاً ميخواست چه قابي سوار کند؟ بعد از ناهار ديگر هيچ مشتري نيامد. شوهر طاهره زنگ زد که: «يک شب هم اينجا بد بگذرانيد.»
ميرزا عذر خواست. گفت: «باشد آخر هفته.»
بعد هم اذاننشده، دکان را بست. توي راه، وقتي با ماشينش ميدان را دور ميزد، همان تلنگر به کاسهء چيني را شنيد، بعد هم دو آويزي به هم خوردند. جايي ايستاد و از قصابي آشنا گوشت آزاد خريد. گوشت تن او را داشتند با منقاش ميکندند. ميوه هم خريد. بايست فرياد ميزد يا قدوس. وقتي باز سوار شد بوي عود آمد. مرحوم زنش غروبها يک عود آتش ميزد و بعد از نماز مغرب و عشاء مينشست و تا يک جزء قرآن نميخواند از سر سجادهاش بلند نميشد. پنج شکم زاييد، دوتاش که مردند، اين سه تا را هم خودش بزرگ کرده بود، اما هنوز که هنوز بود از بوي تن ميرزا از خواب ميپريد. خدا رحمتش کند که اگر آسمان به زمين ميآمد اين عادت غروبهاش ترک نميشد. حالا کجا بود که ببيند نه سقف پنجدري، که سقف آسمان ترک خورده بود؟ سر راه، ميرزا هوس کرد سري به پارک بزند. کسي نبود. راه باريکههاش هنوز برف نشسته بود و دور تا دور استخرش. فوارههاش هم خاموش بود. يکي دو پيرمرد هم ديد. بعد يکدفعه ديد، دو هاله و بر تارک دو سرو کنار هم. بر نوک يک سرو مطبق هم سه هاله ديد. روي هم. ششمي را هم پيدا کرد. اين يکي سياه نبود. اصلاً انگار رنگين بود و يکي دو جاش زده داشت. از توي ماشين هم پيدا بود، که غژ و غوژ را شنيد. جعفرش بود وسط صندلي عقب ميان خانمبزرگ و کوچولخانمش که باز توي دلش باز بود.
«ملاحظه ميفرماييد، ارباب. باز هم دارد ميخورد. اما مادرش ميگويد، نه. شما يک چيزي بهش بگوييد.»
کيسهاي هم بر دوش داشت. کليچهاش هم خاک خالي بود. تلنگري به يک کاسهء لعابي کار همدان خورد. مو داشت. حتماً خانمبزرگ بود. انگشت کوچکش را از زير چادر به گوشهء دهان گذاشته بود و حرف ميزد. ميرزا گفت: «من که نفهميدم، جعفر.»
«خوب، نامحرميد. زن همين را ميگويند، نه بعضيها که تا مرد ميبينند، روبندهشان را پس ميزنند و گل و گردن ميآيند.»
صداي کاسهء لعابي باز بلند شد. اصلاً ترک داشت. جعفر گفت: «ميگويد، بچه است. همهاش هم سرکوفت آن وقتها را به من ميزند که مگر يادت رفته؟»
بعد هم افسوس خورد که چرا نميتوانند در ولايت هوا اعدام را اختراع کنند.
بالاخره هم ميرزا صورت صاحب صداي کاسهء چيني را در آينهء ماشين ديد که از آن نه دهان که نقطهء وحدت گفت: «خدا نکند.»
آن رنگ طلايي دو آستينش انگار بدل مينياتورهاي طرز هرات بود. بعد هم گفت که ديده است. از سه جرثقيل ميکشيدهاند بالا. پرسيد: «مگر شماها نبايد، قانوناً، آرزوي محکوم را برآورده سازيد؟ نکند اين مرد ما هم يک چيزي بافته.»
جعفر گفت: «من برايش تعريف کردم. آن ارباب اصفهاني تعريف ميکرد. خودم که نديدم. يک بابايي کارد زده بود توي دل کسي. رسمش همين بوده؛ تا گلاويز ميشده، کت يا ژاکت يا حتي پيراهن حريف را ميکشيده روي سر يارو تا ديگر نتواند دست دربياورد، بعد هم با سر فارغ شکم طرف را کاردي ميکرده.»
خانمبزرگ گفت: «ميگذاري سر غذا دل و رودهمان بالا نيايد؟»
کاسهاش همچنان ترک داشت. جعفر چيزي مثل آدامس ميجويد، اما صدايش همچنان غژ و غوژ بود، گفت: «من که ديگر نگفتم، تعبير لاتياش را به کار بردم.»
«خوب، گفتهاي، صد دفعه همين قصه را تعريف کردهاي. هر چه هم عوضش کني باز همان اولي يادم ميآيد.»
صدابلوري گفت: «زود بگو و خيالمان را راحت کن.»
جعفر گفت: «عرض ميکردم، وقتي ميخواستند به دارش بزنند، گفته، آخرين آرزويم اين است که يک دست چلوکباب بخورم از چلوکبابي مشتي، فقط از او. تلفن ميکنند، مشتي ميگويد، صبح به اين زودي چلوکبابم کجا بود؟ ميگويند که براي تقي يکپاچه است. يک ساعته ترتيبش را ميدهد. تقي هم نامردي نميکند، مينشيند سرپوش را برميدارد و دو لپه ميخورد. حتي دوغش را تا ته سر ميکشد و بعد ميگويد، من حاضرم.»
صدابلوري گفت: «باز من آمدم حرف بزنم، تو آخرش را گفتي؟»
ميرزا ديگر ميدانست، برگشته بود و نگاهش ميکرد: «حالا بفرماييد، من که نفهميدم.»
ريز ميخنديد. دست از زير چانه برداشت. از بالاي دالبُر يخه سفيدي گردن به پهناي گلوي صراحي ژاپني بود که حتي وقتي آب به دهانهاش ميريختند صداي قمري ميکرد، گفت: «تعارف ميکنيد.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|