در تنگ نظر سعه ی صاحبنظری نیست
با شب پرگان ، جوهر خورشید وری نیست
آن را که تجلی است در آیینه ی تاریخ
در شیشه ی ساعت چه غم ار جلوه گری نیست ؟
ره توشه ای ز هر سو نستانیم که ما را
با هر که در این راه ، سر ِ همسفری نیست
در ما عجبی نیست که جز عیب نبیند
آن را که هنر هیچ به جز بی هنری نیست
اینان همه نو دولت عیش گذرانند
ما دولت عشقیم که دورش سپری نیست
سوزی که درون دل ما می وزد این بار
کولاک شبانه است ، نسیم سحری نیست
|