نمایش پست تنها
  #61  
قدیمی 01-18-2011
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 61

هستي خسته بود با وجودي كه پياده روي نكرده بود اما پاهايش ضعف مي رفتند خود را به روي تخت انداخت و انديشيد به نظرش بيماري اش بايد جدي باشد چرا كه نگاه سوزناك فرهاد برايش اشنا بود گريه هاي گاه و بي گاه مادر وپدرش و زود به زود سر زدن هاي هديه و هومن همه از حاد بودن بيماري اش خبر مي داد چه قدر از اين اتاق به آن اتاق رفته بودند از تمام بندنش عكس گرفته بودند و چندين بار از سرش سي تي اسكن كرده بودن چند بار از او خون گرفته بودن و در تمام اين اتاق ها فرهاد و مادر به دنبالش روان بودند لبخند گرمي از يادآوري مهرباني هاي فرهاد روي لبش نشست دلش براي او هم مي سوخت فرهاد هم با آن قلب ناراحتش هيچ گاه مزه شيرين زندگي را حس نكرد دلش شديدا براي خودش و فرهاد سوخت
- برخاست و قاب عكس نازنين را در آغوش گرفت تا بخوابد فردا نوبت دكتر داشت بايد به ديدن پزشك مي رفت تا نتيجه ازمايشها و عكس هايش را مي دانست خسته ديده بر هم نهاد و به خواب فرو رفت
- دكتر سماواتي يكي از بهترين متخصصان مغز و اعصاب بود كه فرهاد و هومن با پرس و جوي فراوان و وسواس بسيار ادرس مطبش را پيدا كرده بودند و حالا با پدر و مادر هستي و خود او در مطبش حضور داشتند دكتر بعد از معاينه هستي و ديدن ازمايش و عكس هايش همه را به جز پدر هستي مرخص كرد اقا جلال در حالي كه نزديك بود قلبش بايستد نشسته بود و چشم به دهان دكتر دوخته بود دكتر با تاني و حالتي ناراحت به طور صريح گفت
- - متاسفم آقاي مهرجو ، مويرگ هاي مغز دختر شما نازك شده و اين علائم همه نشان دهنده پاره شدن برخي از مويرگ هاي مغز مي باشند نه از تومور مغزي خبري هست و نه از زائده ديگري. خون در مغز دختر شما بيش از اندازه پر شده و همه اين بي حسي ها نشات گرفته از مختل شدن سيستم عصبي مغز در اثر پاره شدن مويرگ هاست
- پدر با ناباوري به دكتر چشم دوخته بود عاقبت بعد از مكثي طولاني گفت
- - با عمل جراحي نمي شود كاري كرد دكتر؟
- دكتر گفت
- نه ما عملا نمي توانيم مويرگ ها را به هم پيوند بزنيم طي روند اين بيماري بدن دختر شما لمس مي شود و خون مغزش را پر مي كند و ان گاه به اخر مي رسد شايد هم معجزه اي شود و اين روند رشد متوقف شود و در ان صورت است كه دختر شما در اين حالت باقي مي ماند.
پدر هستي دلخور و ناراحت از صحبت هاي صريح دكتر گجفت
- علت اين بيماري چيست دكتر؟ مي تواند از ضربه خوردن سر به وجود بيايد اخر سر هستي دوباره به شدت به زمين برخورد كرده.
دكتر گفت
- نه فكر نكنم از ضربه خوردن باشد اما بي تاثير هم نيست شايد ان ضربه عامل ايجاد كننده بوده باشد مي توانسته مويرگ هاي مغز را نازك و اسيب پذير كند
اشك هاي پدر هستي باريدند و دل دكتر را به درد آوردند دكتر دلجويانه گجفت
- متاسفم آقاي مهرجو من واقعيت را گفتم هر چند كه شما ناراحت شديد اما دعا كنيد كه دخترتان راحت شود چون اگر اين طور پيش برود شما يك عمر با يك بدن لمس و بي حس و دختري كه نه قدرت بينايي دارد و نه شنوايي...روبرو خواهيد بود. شايد انشاءا... معجزه شد و دخترتان شفا يافت در هر حال اگر مايليد عكس ها و سي تي اسكن را به دكتر متخصص ديگري نشان دهيد تا مطمئن شويد اين بيماري بيمارين ادري است كه از
- چند ميليون دختر معصوم شما را نشان كرده است
- پدر هستي زوري در بدن نداشت نيرويي در تن نداشت كه برخيزد پرونده را برداشت و با خستگي به بيرون از اتاق رفت فرهاد و هومن منتظرش بودند فرهاد گفت
- - چه شده دايي جان
- وقتي حال زار دايي اش را ديد اشك هايش را پاك كرد و گفت
- تومور مغزي است؟ مي شود عمل كرد؟
دايي اش سري تكان داد و گريه كنان براي او و هومن همه چيز را تعريف كرد و در اخر گفته هاي دكتر را افزود كه گفت
- نهايت اين بيماري استفراغ است اگر بيمار استفراغ كند ديگر هيچ اميدي نيست و نشانه پايان عمر بيمار و فرو رفتن در كما استفراغ كردن است.
هومن به ديوار تكيه داد و براي خواهر معصوم خود اشك ريخت فرهاد ناليد و گفت
- الان هم كه از پله ها پايين مي بردمش به سختي پايين مي رفت سر انجام هومن مجبور شد كه بغلش كند
جلال آهي كشيد و گفت
- كاش تومور داشت ان وقت با يك عمل خيالمان راحت مي شد حالا چه؟ دختر دسته گلم جلوي رويم پرپر مي زند و از دست من هيچ كاري ساخته نيست
هستي خود را به دست سرنوشت سپرده بود. مي دانست كه بيماري اش جدي است اجزاء طرف راست بدنش هم داشتند از كار مي افتادند داشت با خود كنار مي امد كه بيماري اش سلامتي به دنبال ندارد خود را به خدا سپرده بود كم حرف شده بود و بيشتر در خود فرو مي رفت تمام فاميلش از وقتي از بيماري او اگاهي يافته بودند به ديدنش امدند مريم در حالي كه دختر زيبا و كوچكي را در اغوش داشت مبهوت به هستي نظر انداخت باورش نمي شد كه اين دختر همان هستي سه ماه پيش باشد كه اين چنين با تني خسته و رنگ و روي زرد در مقابلش دراز كشيده باشد هستي لبخند كمرنگي زد و با دست ديگرش ارام صورت نوزاد را نوازش كرد مهران ديدگانش را به طرف ديگر چرخاند تا ديگران پي به گريه اش نبرند مريم گونه هستي را بوسيد و گفت:
- يك ماه است كه به دنيا امده وقتي ديدم از تو خبري نشده خودم به اين جا امدم باورم نمي شد هستي چه بلايي سر خودت آورده اي؟
هستي بي رمق خنديد و گفت
- اسمش را چه گذاشته اي مريم؟
مهران و مريم به هم نگاهي انداختند و با هم گفتند
- هستي
و مريم گفت
- او تمام هستي ماست مثل تو كه تمام هستي مادر و پدرت هستي سعي كن خوب شوي هستي جان
فرهاد انديشيد چه كسي مي گويد او هستي پدر و مادرش است او تمام هستي من است
تمام تلاش فرهاد و هومن براي يافتن پزشكان مجرب و متخصص بود كورسي اميدي در دل فرهاد تابيدن داشت او ترجيح مي داد كه پرونده هستي را به پزشكان ديگر نشان دهد تمام كار و زندگي اش را رها كرده بود و با هومن به دكتر هاي مختلف مراجعه مي كردند تا شايد از زبان يك دكتر بشنوند كه اميدي است و دكتر هاي قبلي اشتباه تشخيص داده اند فرهاد نمي توانست هستي را ان طور خميده و زار ببيند و كارين كند قلبش فشرده مي شد دردر مي گرفت وسوزش قلب شكسته اش در تمام بدنش پراكنده مي شد قلبش براي هستي مي تپيد و حالا كه هستي را هستي مغرور و سركشش را اين طور ناتوان مي ديد در خود مي شكست سفارشات دكتر نيز همه از يادش رفته بود و او تنها به سلامتي هستي مي انديشيد.
ياسمن زنگ زد و خبر ورودش را داد خدايا چه زماني ؟ وقتي كه فرهاد هستي را به خود تكيه داد و به فرودگاه رفتند مادر و پدر و عمه اش اشك ريزان ان دو را تماشا مي كردند هستي با قلت حواس و كمي سلامتي اش روزهاي شاد زندگي اش را با ياسمن به ياد مي اورد و لبخند مي زد ياسمن كه از طريق مادرش در جريان بيماري هستي قرار گرفته بود در حالي كه چشمانش از فرط گريه قرمز شده بود هستي را يك جا با دسته گلش در آغوش كشيد هستي ان قدر لاغر و رنجور شده بود كه ياسمن باورش نمي شد اين همان هستي شاد و سرخوش است بغض خود را زماني فرو داد كه مجبور بود كمي بلند تر از حد معمول با هستي صحبت كند وقتي فرهاد برادرش را ديد كه از ترس افتادن هستي او را به خود چسبانده و دستش را حائل او كرده و هستي به او تكيه كرده است به ياد روزهايي افتاد كه تنها ارزوي برادرش اين بود كه تكيه گاه و حامي و عشق و زندگي هستي باشد ولي حالا هستي از فرط رنجوري و بيماري به فرهاد تكيه داده بود. هديه و مادرش در حالي كه اشك هايشان را پاك مي كردند در خانه عمه ماهرخ به استقبال ياسمن رفتند فرهاد هستي را كه بسيار خسته مي نمود به اتاق خودش برد و مشغول تسلا دادن دايي و زن دايي و ديگران شد. خدا را شكر مي كرد كه سحر با وجود اطلاعش از بيماري هستي توسط فرهاد زياد پاپيچش نمي شد براي اولين بار از درك بالاي همسرش احساس رضايت مي كرد چرا كه عشق هست هيچ گاه نگذاشته بود او به اخلاق و رفتار همسرش بيانديشد
ياسمن با دل پر خون و ديده اشكبار از فرهاد و هومن در مورد هستي و بيماري اش سوال كرد و فرهاد بيماري هستي را شرح داد و در اخر گفت
- همان ما توكلمان به خداست شايد خدا بخواهد و معجزه اي روي دهد شايد هستي خوب شود......
و جملاتي كه اين چنين اميدوارانه از قلب شكسته اش بر مي خاست و ديگران تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را تاييد مي كردند اعضا خانواده هستي اشك ريزان يكديگر را دلداري مي دادند در حالي كه صداي هق هقشان تا اتاق بالا ميرسيد سعي در ارام گريستن داشتند تا هستي پي به ضجه هاي انها نبرد
نذرها بود كه در انديشه ها جان مي گرفت و زمزمه هايي كه زير لب ها با خدا مي شد گوسفندها بود كه نذر مي شد و خدا بود كه ورد زبان اعضا خانواده هستي بود و دلهاي شكسته و پر دردشان كه براي هستي مي تپيد هستي روي تخت فرهاد دراز كشيده بود خسته و نالان با صبوري بسيار سر در بالش فرهاد كرده بود و بوي ان را به جان مي كشيد و به گذشته سفر كرد . اعصابش ان قدر ضعيف شده بود كه با ورود فرهاد تكان سختي خورد فرهاد كه او را در ان حالت ديد روبرويش زانو زد و گفت
- چه شده هستي جان خوشحال نيستي ياسمن امده
- خوشحالم فرهاد ياد روزهاي بچگي مان به خير كاش قدر ان روزها را بيشتر مي دانستم اگر مي دانستم اين قدر زود به اخر مي رسم.....
اشك ارام ارام در ان خلوت عاشقانه راه پيدا كرد فرهاد دست هاي هستي را در دست گرفت و بوسه اي بر انها نشاند و گفت
- تو خوب مي شوي هستي جان من تو را به خارج مي برم بايد خوب شوي مگر من مرده ام هان؟ فرهادت مرده كه اين طور نا اميد شده اي؟ من بهترين دكتر را برايت پيدا مي كنم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید