کودکی ام راباسطل وبیلچه ای لاجوردی کنارساحل جاگذاشته ام.
آن سالها که گریه رانمیفهمیدیم کریستال اشکهایمان بهانه بودبرای خواسته های کودکانه.
چقدرخندیدن خوب بود.
چشمهای آبی پدرپربودازبادبادکهای الوان آینده.
وچه خیال انگیزباکبوترهایش بازی میکرد.
مادربزرگ درباغچه ی جوانه های ارغوانی امیدمیکاشت.
پدربزرگ هنوزپشت آن باران گریه ناک نرفته بودبه بهشت.
میهمانی های دوره ای.
خنده،خاطره ورقص.
عشقهای مقدس بچگی.
لبوهای صورت من وقتی ازندانسته هایم خجالت میکشیدم.
یادم هست آن وقتهاهمه چیزباخداراشکرتمام میشد.
سفیدهای بارش برف چه دلنشین وشادی آمیزبودبرای ما.
فکرمدرسه نرفتن وبادخترهمسایه روی ایوان بازی کردن.
دوچرخه آبی پدروقتی می آمدبرشانه هایش برکت داشت.
ومادراین تکرارخستگی ناپذیروعاشق ما.
وعاشق پدر.
کاش میشدهمین امشب رادرکودکی هایم بمانم.
فقط همین امشب.
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
|