نمایش پست تنها
  #10  
قدیمی 08-08-2013
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

متن كامل نمايشنامه
زكرياي رازي‌، نوشته عبدالحي شماسي (8)

كعبي‌:
شما آن‌ شب‌ به‌ خواست‌ خودتان‌ در اين‌ كار شركت‌ كرديد؟
شاگرد:
نه‌، آقا... اين‌ خواست‌ استادم‌ بود كه‌ ملزم‌ به‌ انجام‌ آن‌ بودم‌.
رازي‌:
اي‌ نمك‌ نشناس‌... اين‌ تو نبودي‌ كه‌ با چشمان‌ حريص‌ات‌ به‌ دل‌ و رودة‌آن‌ جسدزبان بسته چشم‌ دوخته‌ بودي‌؟
كعبي‌:
شايد آن‌ نگاه‌، نگاه‌ ترس‌ و وحشت‌ بود.
شاگرد:
بله‌... ترسيده‌ بودم‌... از عاقبت‌ گناهي‌ كه‌ مرتكب‌ مي‌شدم‌، ترسيده‌ بودم‌.
رازي‌:
برو بيرون‌...
شاگرد بيرون‌ مي‌رود.
كعبي‌:
او را رنجاندي‌.
رازي‌:
لعنت‌ بر من‌ كه‌ به‌ كسي‌ مثل‌ او علم‌ آموختم‌...
كعبي‌ آهسته‌ به‌ جاحظ‌، يكي‌ از حاضرين‌ كه‌ بسيار زشت‌ است‌، چيزي‌ مي‌گويد.
رازي‌:
بلندتربگوييدتابدانم گناهم‌ چيست وچه كفاره اي بايد پس‌ دهم‌.
كعبي‌:
گناهانت‌ يكي‌ دو تا نيست‌.
رازي‌:
آنها را بشماريد.
جاحظ‌:
مگر خودت‌ از آنچه‌ گفته‌اي‌ و كرده‌اي‌ غافلي‌؟
رازي‌:
نه‌... به‌ همه‌ آگاهم‌.
جاحظ‌:
پس‌ بايد بداني‌ كه‌ برخي‌ كسان‌ هستند كه‌ با كوچكترين‌ رمز و اشارتي‌ به‌ معاني‌ و حقايق‌ سترگ‌ دست‌ پيدا مي‌كنند و برخي‌ ديگر حتي‌ با شرح‌ وتفصيل‌ فراوان‌ هم‌ از درك‌ حقايق‌ مسلم‌ و بديهي‌ عاجز هستند...
رازي‌:
هنوز نمي‌دانم‌ كه‌ قصدتان‌ چيست‌.
جاحظ‌:
چطور نمي‌داني‌؟... مگر نگفته‌اي‌ كه‌ خداوند باري‌ تعالي‌ عقل‌ را به‌آدميان‌ ارزاني‌ داشته‌ تا با آن‌ به‌ منافع‌ اين‌ جهاني‌ و آن‌ جهاني‌ دست‌يابيم‌؟... و تو، مگر نگفته‌اي‌ كه‌ با داشتن‌ عقل‌ وصول‌ منافع‌ هر دوجهان‌ براي‌ بشر ممكن‌ است‌؟... پس‌ بكوش‌ تا لااقل‌ منفعت‌ يكي‌ از دو جهان‌ را به‌ دست‌ آوري‌.
كعبي‌:
بله‌... بكوش‌.
رازي‌:
مي‌كوشم‌ تا سخني‌ را كه‌ به‌ طور ناقص‌ جاحظ‌ گفت‌، كامل‌ بگويم‌.
جاحظ‌:
مگر جزاين است كه هچه بگويي بارگناهانت رابيشترمي كني؟!
رازي‌:
بله‌... در حقيقت‌ عقل‌ از بزرگترين‌ و سودمندترين‌ نعمتهاي‌ خداونداست‌... با داشتن‌ عقل‌ است‌ كه‌ بر جانوران‌ برتري‌ يافته‌ايم‌ و مي‌توانيم‌آنها را رام‌ كنيم‌ و به‌ كار گمايم‌...
جاحظ‌:
كه‌ چه‌ شود؟
رازي‌:
كه‌ بر همة‌ آنچه‌ بر شأن‌ و مرتبت‌ ما مي‌افزايد و عيش‌ ما را كامل‌مي‌كند، دست‌ يابيم... بدانيد كه‌ با عقل‌ صنعت‌ كشتي‌ و استفاده‌ ازآن‌ را درك‌ مي‌كنيم‌ و قادر خواهيم‌ بود كه‌ با كمك‌ آن‌ به‌ سرزمينهاي‌ دوردست‌ و درياهاي‌ بيكران‌ گذركنيم.
جاحظ‌:
تو با اين‌ حرفها منكر نبوت‌شدي.
رازي‌:
گفته‌ام‌ كه‌ بهتر بود كه‌ خداوند مصالح‌ بندگان‌ را از طريق‌ الهام‌ به‌ آنان‌مي‌آموخت‌ تا همه‌ از اين‌ فيض‌ بهره‌مند مي‌شدند و كسي‌ به‌ تنهايي‌ ازاين‌ موهبت‌ برخوردار نمي‌شد.
جاحظ‌:
آن‌ وقت‌ پيامبران‌ چه‌ مي‌شوند؟... مگر نمي‌داني‌ كه‌ همه‌ در درك‌حقيقت‌ يكسان‌ نيستند؟
رازي‌:
آرزوي همگان است‌ كه‌ بخواهند جايگاهي‌ والا داشته‌ باشند... اين‌ يك‌خواست‌ مشروع‌ است‌ و چيزي‌ جز طلب‌ تعالي‌ نيست‌، نه‌ نفي‌ آن‌... كاش‌همة‌ آدميان‌ در درك‌ حقيقت‌ يكسان‌ بودند... اگر همه‌ در درك‌ حقيقت‌كامل‌ و يكسان‌ بودند، چه‌ ضرورتي‌ به‌ وجود پيامبران‌ بود؟...
جاحظ‌:
شنيديد!... او به‌ وضوح‌ نفي‌ نبوت‌ كرد.
رازي‌:
اما... اما همه‌ يكسان‌ آفريده‌ نشده‌اند... گروهي‌ هستند كه‌ چشم‌ و گوش‌خودشان‌ را به‌ روي‌ حقيقت‌ بسته‌اند و پيامبران‌ هم‌ از دستشان‌ كاري‌برنمي‌آيد.
همهمة‌ حاضرين‌. زكرياي‌ رازي‌ به‌ قسمت‌ ديگر صحنه‌ مي‌رود.
روشنك‌:
چه‌ گفتي‌ تو؟
رازي‌:
بيا برويم‌... منظورم‌ به‌ آنها بود كه‌ هيچ‌ حرف‌ حسابي‌ توي‌ كله‌شان‌ فرو نمي‌رود... چرا نمي‌آيي‌؟
روشنك‌:
وقتش‌ نيست‌... اول‌ بايد حسابت‌ را با آنها صاف‌ كني‌...
رازي‌:
من‌ با هيچ‌ كس‌ حساب‌ و كتابي‌ ندارم‌... آنها امان‌ فكر كردن‌ را به‌ كسي‌ نمي‌دهند... حتي‌ آرزوها را هم‌ بايد در دل‌ كُشت‌.
روشنك‌:
مي دانم،محمد... آنها هر گفته‌اي‌ را به‌ خواست‌ خودشان‌ تعبير مي‌كنند... كاري‌ به‌ معناي‌ كلام‌ندارند.
رازي‌:
آن‌ يكي‌ را ببين‌...
روشنك‌:
كدام‌؟
رازي‌:
آن‌ كوتولة‌ چاق‌ را مي‌گويم‌... مسمعي‌. او هم‌ تهمت‌ خودش‌ را زد...
مسمعي:
زكريا به‌ تناسخ‌ اعتقاد دارد‌...
رازي‌ به‌ جمع‌ كعبي‌ و ديگران‌ مي‌رود.
كعبي‌:
چرا رنگ‌ باختي‌؟
رازي‌:
چرا بايد رنگ‌ ببازم‌؟
مسمعي‌:
جوابت‌ چيست‌؟
رازي‌:
مگر من‌ هر چه‌ فكر مي‌كنم‌، بايد به‌ شما بگويم‌؟
كعبي‌:
هركس‌ بخواهد فكري‌ تازه‌ بياورد و بدعت‌ گزارد، بايد به‌ نقد و نظر ما باشد تا مبادا آن‌ فكر موجب‌ گمراهي‌ ديگران‌ شود.
رازي‌:
چه‌ گفتي‌؟
كعبي‌:
پيامبران‌ آمدند و رسالتشان‌ را به‌ انجام‌ رساندند... پس‌ از آنان‌ نخبگان‌هستند كه‌ هدايتگر و راهنماي‌ مردمان اند‌... ما جز انجام‌ وظيفه‌تكليف‌ ديگري‌ نداريم‌.
رازي‌:
مردم‌ را تعليم‌ بدهيد تا خودشان‌ راه‌ خود را پيداكنند... از آنها بخواهيد كه ‌خودشان‌ باشند و ريا نكنند.
كعبي‌:
حالا تو مي‌خواهي‌ كه‌ راهنماي‌ ما باشي‌؟
رازي‌:
همه‌ از يك‌ نوع‌ هستيم‌.
مسمعي‌:
هنوز به‌ من‌ جوابي‌ نداده‌اي‌.
رازي‌:
تو مي‌گويي‌ كه‌ به‌ تناسخ‌ اعتقاد دارم‌... بايد بگويم‌ كه‌ همة‌ آدميان‌ از يك‌ روح‌ جان‌ يافته‌اند... پس‌ در ذرات‌ خود وحدت‌ كامل‌ دارند و اين‌ وحدت‌به‌ عدد كل‌ آدميان‌ از ابتدا تا حال‌ تكثير پيدا كرده‌... مي‌خواهم‌ بگويم‌ كه‌ همه‌ در باطن‌ يكي‌ هستند و در ظاهر با هم‌ اختلاف‌ دارند...
مسمعي‌:
نتيجه‌ ‌؟
رازي‌:
كه‌ همه‌ جزيي‌ از يك‌ كل‌ هستيم‌...
مسمعي‌:
و هركس‌ مي‌تواند ديگري‌ باشد در زماني‌ ديگر... همين‌ طور است‌؟
رازي:
اراده خداوندهرچه باشد،آن است.
رازي‌ عقب‌ مي‌رود و در كنار روشنك‌ مي‌ايستد.
رازي‌:
حالاچه‌ بگويم‌؟
روشنك‌:
تو يك‌ طبيبي‌... به‌ مداواي‌ مردم‌ برس‌.
رازي‌:
روحشان‌ خسته‌ است‌... از كعبي‌ و يارانش‌.
روشنك‌:
برو يك‌ جايي‌ پنهان‌ شو.
رازي‌:
به‌ كجا بروم‌، روشنك‌؟
روشنك‌:
آمدند... ديگر راه‌ فراري‌ نمانده‌.
رازي‌:
من‌ هم‌ قصد فرار نداشتم‌.
تعدادي‌ مامور وارد صحنه‌ مي‌شوند.
رازي‌:
در پي‌ من‌ آمده‌ايد؟
مامور يك‌:
تو كيستي‌؟
رازي‌:
رازي‌... محمد زكرياي‌ رازي‌.
مامور يك‌:
پس‌ به‌ دنبال‌ ما بيا.
روشنك‌:
تو كه‌ هر چه‌ خواستند، به‌ آنها گفتي‌... اين‌ بار با تو چكار دارند؟
رازي‌:
تا نفس‌ مي‌كشم‌ و هستم‌، آنها كارشان‌ با من‌ تمام‌ نمي‌شود.
مامور يك‌:
ما منتظر شماييم.
روشنك‌:
اين‌ بار مي‌ترسم‌...
زكرياي‌ رازي‌ و ماموران‌ بيرون‌ مي‌روند. روشنك‌ تنها مي‌ماند. پس‌ از چند لحظه‌ زكرياي‌رازي‌ وارد مي‌شود.
روشنك‌:
چه‌ شد، محمد؟
رازي‌:
چرا اين‌ همه‌ ترسيده‌اي‌؟
روشنك‌:
كجا بودي‌؟
رازي‌:
مريضخانه‌... پس‌ از مدتها به‌ آنجا رفتم‌... مي‌داني‌ چه‌ ديدم‌؟...
روشنك‌:
نه،محمد...توتنهابودي...جزتوكسي نديد.
رازي‌:
آنجا را به‌ دست‌ آن‌ شاگرد ناسپاسم‌ سپرده‌اند... هر چه‌ بيمار در آنجا ديدم‌، همه‌ از اشراف‌ بودند... همه‌شان‌ هم‌ از درد تنبلي‌ و پرخوري‌ دررنج‌ بودند...امانديدم هيچ فقيري‌ به‌ آنجا آمده باشد.
روشنك‌:
پس‌ چرا تو را به‌ آنجا بردند؟
رازي‌:
همة‌ طبيبان‌ دربار از معالجة‌ محمود كعبي‌ عاجز شده‌ بودند و مراخواستند... وقتي‌ وارد مريضخانه‌ شدم‌، دلم‌ گرفت‌، روشنك‌... مقابل‌ درآن‌ مامور گذاشته‌ بودند تا هر كسي‌ وارد نشود. بيماران‌ فقير از دردمي‌مردند، اما كسي‌ آنها را به‌ مريضخانه‌ راه‌ نمي‌داد...چه‌ كسي‌ باورمي‌كند، روشنك‌... تمام‌ كساني‌ كه‌ در آن جا‌ بودند، مرا از ياد برده‌بودند... مريضخانه اي‌ كه‌ خودم‌ ساخته‌ بودم‌.
روشنك‌:
با بيمارت‌ چه‌ كردي‌؟
رازي‌:
مداوايش‌ كردم‌... برويم‌ روشنك‌، نمي‌خواهم‌ اينجا بمانم‌.
روشنك‌:
هنوز كارت‌ تمام‌ نشده‌؟
رازي‌:
چشمانم‌ از ديدن‌ اين‌ همه‌ ناروايي‌ خسته‌ شده‌... ديگر نمي‌خواهم‌.
روشنك‌:
تو نبيني‌، پس‌ چه‌ كسي‌ ببيند؟
رازي‌:
بله‌... بايد رنج هايم‌ كامل‌ شود.
روشنك‌:
پس‌ تو مي خواهي‌ كه‌ رنج‌ات‌ را كامل‌ كني‌.
رازي‌:
بله‌، روشنك‌... رفتم‌ و آنچه‌ مي‌خواستم‌، گفتم‌... به‌ آنها گفتم‌ كه‌ فايدة‌ علم‌ اين‌ نيست‌ كه‌ سلطه‌ بر محرومان‌ را بيشتر كنيم‌... به‌ آنها گفتم‌ كيمياگري‌دانشي‌است‌ شيطاني‌... و گفتم‌ هركس‌ در پي‌ آن‌ باشد، جز به‌مال‌ و ثروت‌ نمي‌انديشد...
زكرياي رازي حركت مي كندكه برود.
روشنك:
كجارفتي،محمد؟
قسمتي‌ از صحنه‌ روشن‌ مي‌شود. منصوربن‌اسحاق‌، محمود كعبي‌،جاحظ و تعدادي‌ مامور درصحنه‌ هستند.
رازي‌:
مگر جز اين‌ است‌؟
منصور:
ما به‌ فكر سربلندي‌ اين‌ مردميم.
رازي‌:
با كيميا؟
كعبي‌:
كفر مي‌گويي‌... كيميا دانش‌ شناخت‌ انسان‌ است‌... دانشي‌ كه‌ از طريق‌تمثيلات‌ عالم‌ طبيعت‌، به‌ بيان‌ حقايق‌ عالم‌ روح‌ و رابطة‌ بين‌ طبيعت‌ وعالم‌ معني‌ مي‌پردازد... در حقيقت‌، آن‌ علمي‌ كه‌ تو از آن‌ سخن‌مي‌گويي‌، كيميا نيست‌، بلكه‌ جسد كيمياست‌... چون‌ روح‌ در آن‌ نيست‌.
رازي‌:
علم‌، علم‌ است‌. انسان‌ را بايد با انسان‌ شناخت‌... در اين‌ عالم‌ هر چيزي‌ براي‌ خود جايي‌ دارد وآن‌ را بايد در جايگاه‌ خود سنجيد‌...اگر رمز كيميا را فقط‌ يك‌ نفر بداند،بيداد مي كند و اگر دو نفر بدانند، در عالم‌ خون‌ به‌ راه‌ مي‌افتد و اگرهمه‌ بدانند، طلا بي‌قدر مي‌شود... اما آن‌ علمي‌ كه‌ من‌ مي‌گويم‌، اگر همه‌در پي‌اش‌ بروند، جهان‌ آباد مي گردد...
منصور: حكيم جان،توكه ماراخوب مي شناسي...اگررازكيميارابه مابگويي،قسم مي خورم كه خون كسي رانريزم.
رازي: آينده رانمي دانم...اماوالي مقتدرخونخوارخواهندشد.. .و مي دانم پيش ازهمه خون من وسپس اين دوراخواهي ريخت، تا براي هميشه اين رازپنهان بماند.
كعبي:
ماديگرچرا؟!...ماكه هميشه وفاداربوده ايم.
جاحظ:
و خدمتگذار...
منصور:
محال است...من هرگزچنين كاري نمي كنم.
زكريا:
پس آنها ناگزيرند كه قصد جان شما را كنند تاراز كيميا را براي خود نگه دارند.
جاحظ:
نعوذبالله!...كشتن شاه گناه كبيره است.
منصور با نگاه غضب آلودي به كعبي و جاحظ مي نگرد. كعبي و جاحظ ساكت و بهت زده هستند.
رازي و پس ازآن،هركدام مي بايست خون يكديگربريزيدتا خودزنده بمانيد.
كعبي:
به سرمبارك قسم كه كيميابراي ماهيچ ارزشي ندارد...ماتارمويي ازشمارادرازاي همه عالم نمي دهيم.
منصور:
اي نمك به حرام هاي پدرسوخته.
جاحظ:
قربانتان گردم هنوزكه نه رازكيميايي برملاشده ونه ماخداي ناكرده قصدجان يكديگرراكردهايم.
كعبي:
بله،سرورم...كيميايك دسيسه است كه مارابه جان هم اندازد.
منصور:
پس تومي گويي كيميايي وجودندارد!؟
كعبي:
هرگز سرورم...(به رازي يورش مي برد.)آخرتوازجان ماچه مي خواهي كه هرچه مي گوييم،به سودخودتعبيرش مي كني؟...برو...برو،دست ازسرمان بردار.
منصور:
تو باچه حقي اجازه خروج مي دهي، ابله؟
كعبي:
مرا ببخشيد،سرورم...گمان كنم...
جاحظ:
به جاي گمان كردن،تلاش كن خاطرسرورم راپريشان نكني.
كعبي:
خودم مي دانم...شمابه كارخودتان برسيد.
منصور:
چه خبرتان است كه اين طو ربه جان هم افتاده ايد؟...تازه حرف كيميابه ميان آمده،واي به روزي كه خود كيميا پيدا شود!...انگاراين حكيم بي راه نگفت!
كعبي:
فريبش را نخوريد كه اين شگرد مطربان است.
منصور،كعبي رابه كناري مي برد.جاحظ سعي داردباگردن كشيدن،خودرابه آنهانزديك كندوحرفهايشان رابشنود.
منصور:
من مي دانم... هرچه هست،درآن كتاب آمده وهمه به رمزاست...كاري بكن كعبي.
كعبي:
چشم،سرورم...من هم ترديدي ندارم كه همه درآن كتاب آمده…كاري بكن كعبي.
جاحظ:
سرورم، پس من چه ؟

كعبي:
( كتاب را جلو رازي مي اندازد. ) بگير و راز كيميا را بگو .
جاحظ:
بگو وخود را خلاص كن .
كعبي:
بگير وراز كيميا را بگو.
رازي:
باز هم مي گويم ،كيميا راز نيست...توهمي است براي سنجش آزمندي بشر.
جاحظ:
راستش را بگو...در ازاي آن چه مي خواهي؟
كعبي:
بله، بگو...مااين رازرابراي سعادت و رستگاري بشر مي خواهيم.
رازي:
شكي در آن نيست ... اما سهم حاكم مقتدرچه مي شود؟ مگراو بشر نيست ؟
جاحظ:
سهم او معلوم است،حكومت ري.
كعبي:
بله...همين برايش كافي است...مگرتوبه سعادت بندگان خدانمي انديشي؟...پس آن را به ما بسپارتا كاري كنيم كه كيميا گمراهشان نكند .
جاحظ:
باز هم نمي گويي درازاي آن چه مي خواهي ؟
رازي:
چرا...حالا كه اهل معامله ايد،مي گويم...درحقيقت من خواسته اي ندارم وبرآوردن خواسته هايم بسيارسنگين است،چون كيميابسياروسوسه انگيزاست.
كعبي:
(باتعجب روبه جاحظ)توفهميدي چه گفت؟
جاحظ:
نه...توچطور؟
كعبي:
من كه همان اول گفتم نفهميدم.
رازي:
جلوبياييدتارازكيميارابگويم.
كعبي و جاحظ با اشتياق جلو مي روند.
رازي:
چراهر دو باهم!...كيميا دانش جمعي نيست...تنهابه يك نفرمي توانم بگويم.وآن يك نفرهم كسي نيست جزدو نفر كه يكي شوندوچون دونفرشوند،بي شك يك نفرنباشند.واين بندگان خدامعصيت نكنند،مگربه حكم وجود،كه آن هم رأس همه شرورهيبت به دوصفت خوف محبوبان درسرنزول گرددچنانچه ايشان فرمايندخاك برسرفيل بمالندتابه يك اشارت آن حالت به يك غمزه برايقاع فعل بروجه كيميا،همي يك بارازكون ومكان اعراض بگردد...بله،اين بودرازكيميا.
كعبي:
خودت فهميدي چه گفتي؟
رازي:
نه...
كعبي:
سر به سرمان مي گذارد.
رازي:
به هيچ وجه...هرگزكسي نمي تواند به عمل مس راكيمياكند...هنوزنمي دانيدمس به نظركيميا شود؟...شماهردونه اهل نظريد ونه اهل عمل...شمادربندزمانيد،كيمياهم درزمان نمي گنجد.
كعبي:
توباچه حقي درس اخلاق به ما مي دهي؟... متولي درس اخلاق ماييم.
رازي:
(كتاب را برمي دارد.) پس اين كتاب به كار شمانمي آيد...مي برم تا به دست صاحبانش بدهم.
كعبي:
(هجوم مي برد و سعي مي كند كتاب را از دست او خارج كند.)صاحبانش ماييم...
جاحظ:
(زكريا را محكم مي گيرد.) بگيرش...نگذار آن را ببرد.
كعبي بايك حركت كتاب را ازدست رازي بيرون مي آورد.
رازي:
اين يادداشت هاآن چيزي نيست كه درپي اش هستيد...به كارشماطمع كاران تن پرورنمي آيد.
كعبي:
ماطمع كاريم؟
جاحظ:
بايد كورش كرد ... (رازي رامي گيرد .)
كعبي:
( باكتاب چندباربرسررازي مي كوبد.)بگير...تن پروروطمع كارهم خودتي...
جاحظ،رازي را رها مي كند.رازي به زمين مي افتد.كعبي كتاب راروي او مي اندازدوسپس هردوازصحنه بيرون مي روند.رازي پس از چند لحظه به سختي ازجا بلند مي شود،كتاب رابرمي داردو آن را به دست روشنك مي دهد.
رازي:
اين كتاب راببرجايي پنهان كن تابه دست آيندگان برسد...آنها مي دانندكه براي اين يادداشت هاچه سختي هايي كشيده ام.
روشنك:
محمد...چشمانت!
رازي:
ازاين جابرو روشنك...من زنده مي مانم،بااين كتاب...پس برو آن رابه دست آيندگان برسان.
روشنك آهسته،درحالي كه روبه رازي دارد،ازصحنه خارج مي شود. مأموران‌، زكرياي‌ رازي‌ را از صحنه‌ بيرون‌ مي‌برند. پس‌ از چند لحظه‌ كه زكريا‌ وارد مي‌شود،چشمانش‌ بسته‌ است‌.
روشنك‌:
(بي‌آنكه‌ سربلند كند.) آخر‌ چشمانت‌ را كور كردند.
رازي‌:
روشنك‌!... كجايي‌، روشنك‌؟
روشنك‌:
من‌ اينجا هستم‌، محمد... همان‌ جا بمان‌.
رازي‌:
ماكجا ييم‌... روشنك‌؟
روشنك‌:
كنار هم‌... جايي‌ دور از همه‌... بي‌آنكه‌ كسي‌ ما را ببيند.
رازي‌:
خيلي‌ گرسنه‌ام‌، روشنك‌... اگر كمي‌ باقلا بود...
روشنك‌:
باقلا نداريم‌...
رازي‌:
انگار هيچ‌ كس‌ جز ما در اين‌ عالم‌ نيست‌... چرا صدايي‌ نمي‌آيد؟
روشنك‌:
محمد...
رازي‌:
چيست‌؟
روشنك‌:
تو راز كيميا را مي‌داني‌؟
رازي‌:
چرا مي‌پرسي‌؟
روشنك‌:
پرسيدم‌، مي‌داني‌ يا نه‌؟


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید