نمایش پست تنها
  #122  
قدیمی 05-25-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان لیلای من - فصل 6/17 (پایان)

رمان لیلای من - فصل 6/17 (پایان)
بیش از حد انتظار كشیده بود. با تماس مریم كه هیجان زده خبر قبولی شان را می داد دیگر جایی برای تردید و ماندن نبود. باید برای ثبت نام می رفت. دلش شكسته بود و احساس می كرد یاشار و حرفهایی كه مابینشان رد و بدل شده، فقط در خواب و رویاهایش اتفاق افتاده، اما حرفها و نصایح عزیز بعد از آن دیدار چه بود؟ هر روز در گوشش زنگی می خوردلیلا باید به فكر آینده ات باشی. از روی احساسات تصمیم نگیر، قول داده بودی درست رو ادامه بدی. اتفاقات اینجا رو بگذار به حساب سرنوشت!) و رفت. داخل ترمینال هم در رویا بود ...؟! وقتی در كنار پدرش داخل اتوبوس نشسته بود، از پشت شیشه، گیلانی را دیده بود، او را به همراه زنی مسن! برای چه آمده بودند؟
چه خبری برای او آورده بودند؟ هر چه كه بود او نفهمید و رفت، با خیالی آشفته ... و حالا می فهمید، زندگی با منطق پیش می رفت نباید آن را قربانی احساسات تند و افراطی می كرد. سخت بود اما توانسته بود تمام فكرش را معطوف درسش كند، حالا می توانست تعطیلاتش را تا ترم بعدی صرف آن احساسات واپس زده كند.
مریم روی نیمكت كنار لیلا نشست و مثل همیشه با هیجان شروع كرد به صحبت كردن.
- این كه من، بین شما دارم درس می خونم بیشتر شبیه یك معجزه است اما فكر می كنم دیگه از این معجزه ها رخ نمی ده. خودم باید سعی كنم تا به سطح كلاس برسم، تا هنوز كسی از بچه های كلاس نفهمیده من پایین ترین رتبه رو توی كلاس دارم باید فكری به حال خودم كنم، این ترم رو كه به هر بدبختی بود تموم كردم اما دیگه نمی تونم با ترس ترم بعدی رو شروع كنم برای همین یك فكری كردم، تو باید بهم كمك كنی، منظورم توی درسهاست. این كار رو می كنی ... مگه نه ... لیلا ... لیلا.
و بازوی لیلا را گرفت و بلندتر گفت:
- لیلا ...
لیلا كه تازه متوجه حضور او شده بود به او نگاه كرد و گفت:
- تموم شد؟
مریم با دلخوری گفت:
- به ... معلومه كه هیچی از حرفهای منو نشنیدی، داشتم با خودم صحبت می كردم.
لیلا گفت:
- می بخشید، حواسم اینجا نبود.
مریم گفت:
- كاش فقط حواست اینجا نبود، خودت هم جایی بودی كه حواست بود.
لیلا سكوت كرد و مریم در حالی كه به آسمان آماده باریدن نگاه می كرد گفت:
- فكر می كردم می تونی این چند روز تعطیلی رو توی درسها به من كمك كنی.
لیلا گفت:
- چرانباید بتونم؟
مریم گفت:
- باید به تو هزارآفرین گفت! با این دل مشغول و فكر آشفته، خوب از پس درسها براومدی.
لیلا گفت:
- منظورت چیه؟
مریم گفت:
- خودت رو به اون راه نزن، فكر كردی نفهمیدم در تمام این مدت تظاهر كردی كه فراموشش كردی؟ توی تمام لحظاتی كه سر كلاس بودی و به حرفهای استاد گوش می كردی، توی همه اون لحظاتی كه كلاس تموم می شد و با هم بودیم می فهمیدم كه منتظر خبری از اون هستی، درسته؟
لیلا سكوت كرد، صدای قارقار كلاغ در فضای زمستانی دانشكده می پیچید بارش برف را به همراه داشت مریم به كلاغنوك شاخه درخت نگاه كرد و طنزآلود گفت:
- قارقار و زهرمار، باز خبرهای بد آوردیب بدتركیب!
لیلا نگاهی به كلاغ انداخت، با یادآوری خاطرات پارك پشت دبیرستان لبخندی تلخ بر لب نشاند. مقدمات آشنایی او و یاشار از همانجا و با همان اتفاق شوم فراهم شده بود. مریم هم خنده ریزی كرد و گفت:
- می دونم یاد چی افتادی، مرور خاطرات رو بگذار واسه بعد. حالا باید بریم خونه.
برف به آرامی می بارید. لیلا كلاسورش را از روی نیمكت برداشت نفس عمیقی كشید و از جا برخاست.
روزهای آتی می توانست روشن و امیدواركننده باشد.
و نمی دانست كسی او را بیرون از در دانشكده با نگاهی منتظر میخواند:
- لیلای من ... لیلا ... لیلا.
هنوز چند قدمی از در دانشكده دور نشده بودند. لیلا به سمت صدا برگشت. عزیز ...؟! او آنجا چه می كرد؟ و قبل از این كه لبهایش برای خطاب كردن او از هم باز شود نگاهش به سمت یاشار كشیده شد، پایان انتظار ...

ساعت گیج زمان در شب عم
می زند پی در پی زنگ
زهر این فكر كه این دم در گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
تند برمی خیزم تا به دیوار همین لحظه كه در آن همه چیز
رنگ لذت دارد، آویزم.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید