نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 03-01-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل هشتم)

پس از اینکه شهروز شقایق را تا نزدیکی منزلش رساند به خانه رفت یکراست وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. سپس روی تختخواب دراز کشید پلکهایش را روی هم گذاشت و به فکر فرو رفت. صحنه های زیبای دیدار آن روز او با شقایق یکی پس از دیگری مقابل دیدگانش جان می گرفت. به گفته های شقایق اندیشید و با خود گفت:
(( اگه واقعا همینطور که گفت باشه میشه روش حساب کرد..اون با من یا علی گفت...دیدی چه گریه ای کرد ...پس حتما سر حرفاش می ایسته...))
سپس همدم همیشه گی اش یعنی دیوان خواجه را از روی میز کنار تختخوابش برداشت فاتحه خواند چشمانش را بت و نیت کرد:
ای حافظ به من بگو آخر ارتباط ما به کجا می کشه؟
و حافظ جواب داد:
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر پرده که زد را ه به جایی دارد
عالم از ناله عشقاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرحبخش نوایی دارد....
شعر را خواند کتاب را بست دستهایش را بلند کرد و خطاب به خدایش عرضه داشت:
خدایا در حضور خودت پیمان بستیم روی تو حساب می کنم نه هیچ کس دیگه , خودت توی این راه سخت دستمو بگیر...
و قطره اشکی که نشان از حرارت و داغی عشق نوپایش داشت از گوشه دیدگانش به روی گونه هایش غلطید احساس می کرد تپش های قلبش ملایم تر و در عین حال پر شور تر شده و با وجود آرامشی که از این دیدار بر سراسر اعضای وجودش حاکم بود باز هم التهاب و اضطرابی در تک تک یاخته هایش حس می کرد این همان شراره های عشق بود که برای نخستین بار در قلب شهروز به ظهور می نشست و آرام آرام او را در خلسه شیرینی فرو می برد....

×××
شقایق هم زمانیکه به خانه رسید شکوفاتر و بشاش تر از سابق می نمود کمی کنار دخترش نشست با او گپ زد و شوخی کرد و بعد به اتاق خصوصی اش پناه برد و پس از اینکه در ررا به آرامی بست خود را روی بستر انداخت...بدون اینکه بخواهد و از خود اراده ای داشته باشد. قطرات اشک از دیدگان روشنش فرو می چکیدند و بالشش را خیس از اشک می کردند چه روز خوب و پ
ر احساسی بر او گذشته بود..احساس می کرد یک حامی و پشتیبان برای لحظات تنهایی و بی کسی اش پیدا کرده کسی که با تکیه بر شانه هایش می توانست خودش را از دام هر اهریمنی برهاند یک همزبان یک همدل و یک همراه که می توانست تا هر کجا که بخواهد پا به پایش برود و در هر کجای این وادی که پیمودن ادامه را برایش سخت می نمود به اتکای نیروی جاودان عشق او راه را بپیماید.
او به دشواری این راه نمی اندیشید فقط به این می اندیشید که سنگ صبوری یافته است تا از عصه هایش با او بگوید اما غافل از اینکه این سنگ صبور به قدری رفیق القلب و سرشار از احساس بود که امکان داشت متلاشی شدنش می رفت ولی با این وجود می توانست چون کوهی استوار حامی و پشتیبانش باشد و پشتش را محکم کند.
××××
روزها و شبها با شتاب به دنبال هم می دویدند و این بازی سالیانی دراز بود که بر آدمی می گدشت ماها پس از روزها سالها پس از ماه ها قرن ها پس از سالها می گذرند و بر عمر خلقت افزوده می شود پیشرفت چشگیری بشر لحظه لحظه همه جای جهان را در بر می گیرد ولی افسوس که این پیشرفت در شکستن دلها نیز بی تاثیر نبوده و نیست...شاید در قرون گذشته انسان ها به اندازه امروز در صدد شکستن دلهای دیکدیگر بر نمی آمدند و قدر عشق را بیشتر می دانستند...کسی چه می داند چه با در قرونی که پیش روی بشر است برای انسان ها اصلا دلی باقی نماند که کسی بخواهد ان را بشکند...
گذشت زمان بر همه چیز تاثیر می گذارد حتی بر احساس و عشق..این قانون طبیعت است ولی چه زیباست اگر این تاثیر مثبت باشد و دل ها را نسبت به هم گرم و گرم تر کند, چرا که اگر دل ها مهربان تر و عاشق تر باشند انسانیت جایگاه خود را در زندگی پیدا خواهد کرد و جهان سرای محبت می گردد...
با گذشت زمان شقایق و شهروز نیز در کنار یکدیگر از با هم بودن لذت می بردند گلبوته های عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشق را در دل هم آبیاری می کردند و در انتظار بودند تا به گل نشستن باغ عشقی که با هم در جهت احیا و آبادانی اش می کوشیدند را در کنار هم نظاره گر باشند.
آنها هر روز اط صبح با همدیگر در تماس بودند و تا شب جندین بار از طریق تلفن با هم مکالمه می کردند خداوند عشق چه لحظات زیبایی برایشان رقم زده بود ان دو لحظه به لحظه خود را در عشق غوطه ور تر می دیدند و از این وضعیت لذت می بردند.
چه شیرین است لحظات عشق و عشقبازی آری عحب با شکوه است عشق عشق به آدمی نیرو می دهد عشق زندگی می بخشد عشق شهامت و قدرت ارزانی می دارد عشق بزرگترین ودیعه ای است که خداوند بزرد در نهاد بشر به امانت گذاشته اگر عشق نبود زندگی هم نبود در هر حال عشق به هر شکل که باشد با شکوه است و به دل آدمی وسعت می دهد و عشق است مایه هستی...
هر انسانی می باید که هوشیار باشد و گاهی اوقات در باغ دلش را بگشاید تا گل سرخ احساسش سر از ان به بیرون کشد و دنیای اطرافش را ببیند تا با دیدن یاس عشق که به سویش می شتابد به او خوش آمد بگوید هنگامی که یاس عشق به نرمی به باغ دذل گام می گذارد برای خود چنان خوش جا باز می کند که عاشق را سراپا لدتی شیرین در بر دارد و زمانی عشقش به ظهور می نشیند که عقلش دیوانه می گردد...
شهروز و شقایق به این مرحله رسیده بودند و در دریای آبی عشق شناکنان پیش می رفتند.
دریای عشق آبی ترین دریاست...دو موجود عاشق باید در آبهای دریای بی کران آبی عشق شانه به شانه هم شناکنان غوطه ور شوند و رازهای ناشناخته اعماق دل این دریا را با هم بکاوند..
شهروز در محل کارش نیز از یاد شقایق غافل نبود و هر لحظه به او می اندیشید هر نقشه ساختمانی را که می کشید در ذهن به این می اندیشید که اگر زمانی با شقایق در آن خانه زندگی کنند چه لحظات شیرینی را در کنار هم خواهد داشت و این خود سبب می شد تا نقشه های شهروز از ظرافت بیشتری برخوردار باشد و ساختمان های زیباتری را طراحی کند. او می کوشید تا بتواند درامد بیشتری داشته باشد تا اگر روزی قرار باشد بخواهد به هر نحوی مسئولیت شقایق را به عهده بگیرید استقلال مالی کاملی از خود داشته باشد.
چند روزی پس از آن دیدار شورانگیز در رستوران دنج و خلوت وقتی آنها مشغول مکالمه تلفنی با هم بودند شقایق به شهروز گفت:
- دلم برات تنگ شده می خوام ببینمت
- منم دلم تنگ شده ولی کجا همدیگرو ببینیم که خطرش کمتر باشه م کسی مارو با هم نبینه؟
- نمی دونم نظر خودت چیه؟
- خو.نه شما که نمیشه ممکنه یه موقع هاله بیاد و منو توی خونتون ببینه اونوقت خیلی بد میشه بهتر نیست تو بیای خونه ما؟

شقایق به فکر فرور رفت پس از گذشت چند ثانیه شهروز گفت:
- چی شد؟ چرا جواب نمی دی؟
- طوری نیست دارم فکر می کنم
- به چی؟
- به اینکه توی خونه شمام ممکنه کسی از راه برسه و منو ببینه؟
- نه وقتی بهت این پیشنهاد رو می دم از همه جیز اطمینان دارم
- اگر مطمئنی مه حرفی ندارم ...کی بیام؟
- همین فردا برای ناهار
- فرا چند شنبه س؟
- یکشنبه
- باشه ولی ناهار که نه یکی دو ساعت میام و بر می گردم
- برنامه ت رو برای ناهار جور کن...منتظرم.
- باشه هر طور دل تو می خواد
- قربون خانم حرف گوش کن خودم برم...چقدر تو خوبی ...نمی دونی به خاطر همین کارها و همین چیزاس که لحظه به لحظه محبتت توی قلبم زیادتر میشه
- منم روزبه روز بیشتر دوستت دارم شهروز
- چقدر؟ چقدر دوستم داری؟
- الان که اندازه یه چمدون...! تا ببینم بعدا چقدر میشه؟!
- همش یه چمدون؟
- آراه عزیزم یه چمدون ..یه خورده صبر کن زیاد میشه...
- نه نمی خوام باید تند تند زیاد بشه..مث عشق خودم نسبت به تو
- الهی فدات بشم میشه غصه نخور تند تندم زیاد میشه

و سپس افزود.:
- راستی کارت رو چکار می کنید؟
- کارم دسته خودمه کارمند که نیستم هر ساعت و هر روزی که بخوام می تونم کارم رو تعطیل کنم
پس به فرامرز خبر بده خوب فردا چه ساعتی بیام؟
- صبح بعد از ساعت ده فقط دیرتر نیا که بیشتر با هم باشیم
- باهش عشقم زود میام
- چه غذایی دوست داری؟
- جطور هر چیباشه زیاد فرق نمی کنه می خوام بیام خودتو ببینم
- می خوام همونی که دوست داری برایت درست کنم
- مگه غذا بلدی بپزی؟ فکر می کردم خودم باید بایم غذا بپزم
- فردا می بینی
- پس تا فردا
- قربونت برم عزیزم صبح بهت زنگ می زند
- باشه خانومم...خداحافظ
- خداحافظ

ناگهان شهروز با عجله پرسید
- راستی چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه قفربون قلب مهربونت برم
- از حالا تا فردا قلبم برات بیشتر میزنه

شقایق خنده گرم و قشنگی کرد و گوشی را گذاشت......

__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید