نمایش پست تنها
  #12  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«قسمت دهم»

از امام زاده که برگشتم احساس سبکی می کردم . مامان مثل همیشه به حرفام گوش کرد و اجازه داد سرم را روی سنگ سردش تکیه بدم و زیر لب براش درد دل کنم ، اشک بریزم و زار بزنم تا سبک بشم . وقتی قدم به خونه گذاشتم ، حس کردم با پریایی که دو ساعت پیش از خونه بیرون رفتم ، زمین تا آسمون فرق دارم.
ماشین پدرام تو حیاط ، خبر از حضورش می داد . کتابی که واسه سارا گرفته بودم رو تو دستم جا به جا کردم رفتم طرف ساختمان .
درو که باز کردم ، موجی از هوای گرم صورتم رو نوازش داد. شراره روی مبل ، کنار شومینه نشسته بود وکتاب می خوند . صدای درو که شنید نگاش رو از روی کتاب گرفت و گفت :
اِ ، تویی پری ، سلام .
سلام کردم ونگاه جستجو گرم رو توی سالن پرواز دادم :
سارا کجاست ؟
خیلی بدعنق شده بود ، پدرام برد بالا خوابوندش . صدای زنگ تلفن نگاهم رو به پله ها دوخت. رفتم طرف پله ها ، شراره گفت :
-بدو پری ببین کیه ، از وقتی تو رفتی ده بار زنگ زده .
پله ها رو دو تا یکی دویدم بالا ، ولی دیگه صدای زنگ قطع شده بود . سرپله ها ایستادم و نفس تازه کردم و بعد آهسته در حالی که زیر لب آهنگی رو زمزمه می کردم رفتم طرف اتاق . پشت در صدای پدرام رو شنیدم ، که داشت با کسی حرف می زد . تعجب کرددم ، اون تو اتاق من چی کار داشت . آهسته درو هل دادم تا کامل باز شد ، تعجبم وقتی بیشتر شد ، دیدم داره با تلفن حرف می زنه . وا رفتم ، کیفم از دستم در رفت و افتاد کنار پام . به دیوار تکیه دادم ، تا متوجه نشه که پاهام سست شده حتی جرات اینو نداشتم که از نگاهش فرار کنم ، می دونستم پشت خط یکی از همون دوست های کذائیه . آخه من حتی یه دوست دختر هم نداشتم .
-باشه من بهشون می گم ، امر دیگه ای باشه .
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم مغزم رو به کار بندازم و یه چیزی سر هم کنم ، تا بهش بگم . نمی ونم چقدر گذشته بود که سنگینی نگاهشو حس کردم . سرمم رو که بلند کردم ،نگاهم تو نگاهش نشست تو چشماش یه چیزی بود ، مثل سرزنش ... مثل ... زل زدم تو چشاش و آماده رگبار سرزنشش شدم ، ولی اون فقط با حسرت سرش رو تکون داد و از کنارم عبور کرد . نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بلندی بود ، کشیدم و از دیوار فاصله گرفتم . داشتم دگمه های مانتوم رو باز می کردم ، که صداش نگام رو به سمت در سوق داد:
- پریا خانوم .
سرم رو پایین انداختم و با صدایی که انگار از چاه بیرون می اومد ، گفتم :
- بله ؟
-آرش بود .
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ، ولی اون نگاهش رو به پشت سرم دوخت و با صدایی رسمی ، مثل روزهای اول حضورش ادامه داد:
می گفت تهرانه . کار مهمی باهات داشت ، باهاش تماس بگیر .
هیچی نگفتم ، فقط تو بغض و اشک هایی که چشمام رو تار می کرد نگاش کردم .
در ضمن ببخش که من بی اجازه اومدم تو اتاق سارا به سختی خوابید ، ترسیدم بیدار شه .
بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من بشه رفت . نگاهش سخت ترین مجازات بود ، سرزنشی که تو نگاهش بود از هر حرف ونصیحت و سرزنش و حتی تهدید و کتک بدتر بود .
با مشت کوبیدم رو میز :
لعنتی
دستم درد گرفت و با دست دیگه ام شروع کردم به مالش دادن انگشت هام :
ارش لعنتی ، آخه الان وقت تلفن زدن بود ، اونم چند بار ! مرده شور اون کار واجب رو ببرن .
رو تخت دراز کشیدم .
اصلا به آرش چه ؟ تقصیر پدرامه ، می خواست بی اجازه وارد اتاقم نشه .
سرم را تکون دادم :
نه ، تقصیر خودمه ، فقط تقصیر خودم.
بغضم ترکید و اشک هام از چشمام سر خوردن و ریختن رو بالش زیر سرم
من چقدر بد شانسم
دو هفته گذشت .توی این مدت به جز سلام و خداحافظی ، حرفی بن ما رد وبدل نشده بود ، درست مثل یه غریبه از کنار م عبور می کرد . وقتی من رفتم پایین ، به یه بهونه بلند می شد و به اتاقش می رفت . وقتی سر میز شام یا نهار دور هم جمع می شدیم ، مشغول غذا دادن به سارا می شد و سعی می کرد نگاهمون به هم تلاقی نکنه .
صدای شراره که واسه خوردن شام دعوتم می کرد نگاهم رو از عکس مامان جدا کرد از روی سجاده بلند شدم و همین طور که با دست اشکام رو پاک می کردم ، با دست دیگه چادرم رو از سرم برداشتم از پله ها که پایین می رفتم ، صدای شراره رو شنیدم که رو به پدرام گفت :
نمی دونم چش شده پدرام چند وقته همه اش تو خودشه ، خیلی غمگینه ، انگار یه چیزی رو دلش سنگینی می کنه . چیزی که بهش اجازه نمی ده مثل قدیم بخنده و یا با سارا بازی کنه .دو هفته است از خونه بیرون نرفته ، براش نگرانم ، دیگه حتی منو هم اذیت نمی کنه . من حاضرم اون بازم منو اذیت کنه و مثل اون روزا حرصم رو در بیاره ولی این طوری غمگین و گرفته نباشه .
چرا باهاش حرف نمی زنی .
راستشو بخوای می ترسم . می ترسم بگه به تو چه مربوط
خوب اینم حرفیه
خدا کنه راضی بشه فردا شب بیاد عروسی . تو که می آی ؟
آره حتما . فقط باید فردا ، یه لباس واسه سارا پیدا کنم .
نمی دونم پریا لباس مناسب داره یا نه .
فکر کنم در این مورد با هاش صحبت کنی ، بد نباشه .
ولی آخه ...
چیه نکنه بازم می ترسی ؟
خواهر و بردر هر ود با هم خندیدند ، صدای بابا خنده شون رو قطع کرد
چیه خواهر و بردار خوب دارن گل می گن و گل می شنون
روی پله ها نشستم وفکر کردم « شراره اونقدرها هم که من فکر می کردم بد نیست ، اون حتی واسه من اظهار نگرانی هم می کنه»
صدای شراره به دنیای خیالاتم پایان داد:
پری جون ! چرا اینجا نشستی ؟ بیا شام حاضره .
بلند شدم و یه لبخند مهمونش کردم .
شما برو ، منم می آم .
لبخندم رو پاسخ داد رفت طرف آشپزخانه ، منم بلند شدم و پشت سرش رفتم . سلام کوتاهی کردم و بدن اینکه به صورت پدرام یا بابا نگاه کنم ، رفتم طرف صندلیمو نشستم .
مثل دو هفته قبل بازم روی صندلی خودش ننشسته بود ، من می دونستم به خاطر چی جاشو عوض کرده ، فقط واسه اینکه روبه روی من نباشه . این کارش نشون می داد ، هنوز صلح نکرده .
بدون اینکه چیزی به روی خودم بیارم ، پشت میز نشستم وبی توجه به حرف ها و طعنه های گاه بی گاه بابا و پدرام ، سرم به خوردن گرم کردم .
دوباره گیتارم تو آغوشم بود وداشتم تنهایم رو با اون قسمت می کردم ، صدای شراره دست هایم از حرکت باز داشت .
پشت در ایستاده بود و صدام می زد . به خودش این اجازه رو نداده بود که وارد اتاقم بشه . بلند شدم و درو باز کردم :
اوا ، تو هنوز آماده نشدی ؟
تازه ساعت چهاره چه خبره ؟
اومدم اگه کمک خواستی کمکت کنم نمی خوای موهاتو بپیچی یا سشوار بکشی ؟
سرم را حرکت دادم :
نه احتیاجی نیست شال سرم می کنه .
مهمونی که نیست ، عروسیه .
مختلط هست یا نه ؟
سرش راپایین انداخت :
خوب چرا .
من اینطوری راحتترم .
هر جور مایلی ، من دارم می رم آریشگاه ، تو هم حاضر شو ساعت هفت با بابات بیاین دنبالم .
فقط سرم رو تکون دادو به ظاهر حرف هایش رو تایید کردم ، ولی تو سرم دنبال یه بهونه بودم که از رفتن شونه خالی کنم .
صدای زنگ تلفن افکارم رو به هم ریخت . سرم رو بالا گرفتم ، شراره نبود ، اصلا نفهمیدم کی رفته بود که متوجه نشدم . در رو بستم و برگشتم تو اتاق . تلفن بی وقفه زنگ می خورد . تازه یک ساعت بود که دو شاخه رو به پریز وصل کرده بودم ، تموم این دو هفته خاموش بود ، به زنگش حساس شده بودم . همین تلفن باعث شد که رفتار اون با من عوض بشه با بی میلی گوشی رو برداشتم :
بفرمائید
سلام
سلام آرش ، خوبی ؟
چه خوبی ؟ مگه تو واسه آدم جای خوب بودن باقی می ذاری ؟
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید