نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

«قسمت دوازدهم »

-خودت نمی خوای
-شما این طوری فکر می کنید ؟
-اصلا فراموش کن ، فکر می کنم حرف زدن با تو دراین مورد اصلا فایده نداره نگفتی چقدر طول می کشه حاضر بشی .
لحظه ای سکوت کردم و بعد آهسته گفتم :
-حدود نیم ساعت ، شایدم کمتر .
لبخندی زد و گفت :
-خیلی عجیبه .
متوجه منظورش شدم ، ولی چیزی نگفتم و ادامه داد:
-ساعت الان پنج . ساعت شش اگه بتونیم از امامزاده بیرون بیایم ، هم خریدمون می رسیم و هم عروسیمون .صورتش رو به طرفم برگردوند و پرسید :
-یک ساعت برات کافیه .
-خوب سعی می کنم زوتر بلند شم .
-نه نمی خوام ، هر وقت حس کردی سبک شدی پاشو .
دیگه ادامه ندادو فکر کردم ، اون چقدر خوب درک می کنه ، درست برعکس بابا ، سارا نگاهش رو از بیرون گرفت و برگشت طرف پدرام :
-بابا کجا می ریم ؟
-داریم می ریم دیدن مامان خاله پریا .
-مگه مامان خاله پریا کجاست ؟
گونه نرم و لطیفش رو بوسیدم و گفتم :
تو آسمونا .
-درست مثل مامان من .
- آره عزیزم ، مثل مامان تو .
-خاله ف مامان من چه جوری رفته اونجا .
اولین بار بود که می دیدم سراغ مادرش رو می گیره . مادری که هیچ وقت ندیده و هیچ وقت نمی تونه ببینه . مادری که فط از روی قصه ای که پدرام براش تعریف می کنه اونو می شناسه . از روی عشقی که تو کلام باباشه . برعکس مامان من ، که واسه همیشه اسم و یادش توی ذهن بابام مرده . درست مثل خودش .
پدرام تو جواب دادن کم آورد . بوسه ای روی موهای سارا زدم و گفتم :
-مامان تو ومامان من با هم سوار هواپیما شدن و رفتن اون بالا ، ولی اشتباهی به جای اینکه بیان پایین پیش ما ، رفتن یه جای دیگه پیاده شدن . ولی همیشه منتظرن که یه روزی ما هم بریم پیش اونها .
-یعنی منم نمی تونم ، مثل تو برم دیدن مامانی ؟
نمیدونستم چی باید بگم تا ذهن کوچکش قادربه درک اون باشه . پدرام که درموندگم رو دید گفت :
-بس کن دیگه سارا
با بغض گفت :
-خوب مامانی رو می خوام ، چرا همه بچه ها مامان دارن ، ولی من ...
-خوب تو یه بابا داری عزیزم ، یه بابای مهربون .
ولی من می خوام مثل همه کارتون ها هم بابا داشته باشم هم مامان .
پدرام با صدای بلند و تقریبا عصبی گفت :
-گفتم بسه .دیگه نمی خوام چیزی بشنوم .
سارا سرش توی سینه ام فرو برد و هیچی نگفت . رو به پدرام آهسته گفتم :
-چرا سرش داد زدید ، هر چی باشه بچه است ، باید یه جوری این مسایل رو براش حل کرد .
هیچی نگفت ف حتی نیم نگاهی بهم نکرد . حرصم گرفت :
« دیدی ، دیدی حتی نگاهتم نکرد .پس دهنتو ببند وکارایی که بهت ربطی نداره ، دخالت نکن .»
نزدیک امام زاده جلی گل فروشی نگه داشت و بدون اینکه حرفی بزنه رفت پایین . سر سارا رو بلند کردم و زیر گلوشو قلقلک دادم وگفتم :
-ببینمت ؟ سارا؟ داری گریه می کنی ؟
با بغض جواب داد :
بابایی دعوام کرد .
- عیب نداره ، همه باباها بچه ها شونو دعوا می کنن .
-اره ، دیدم امروز بابای تو هم دعوات کرد . چرا خاله ؟
خوشحال از اینکه ذهنش رو منحرف کردم گفتم :
-چون بچه بدی بودم .
-یعنی منم بچه بدی بودم ؟
- نه تو بابات بد بود .
-نه ، بابا پدرام من خیلی خوبه .
-آره ، ولی امروز بد شده بود .
-خاله اونجا رو نگاه کن ، بابا رو ببین چقدر گل خریده .
دوباره سرش را تو سینه ام فرو برد . برگشتم طرف پدرام ، در باز کرد و نشست . یه دست گل سرخ تو دستش بود . بی معطلی گل ها رو گرفت طرفم :
-اینم گل .
گلها رو گرفتم و بوئیدم :
-ممنون ، راضی به زحمت شما نبودم .
-دلم نمی خواست واسه اولین بار ، دست خالی برم اونجا .
فقط تونستم بگم : ممنون
لبخندی زد و ماشین رو روشن کرد .گل ها رو به طرف صورتم بردم . از عطرشون مست شدم ، انگار یه عطر دیگه داشتن . نگاهی به سارا که سرش رو روی سینه ام تکیه داده بود و چشماشو به بیرون دوخته بود انداختم . چهره اش گرفته بود. توی پارکینگ پارک کرد . برگشتم و نگاش کردم .ماشین رو خاموش کرد و نگاهم رو غافلگیر کرد . با دستپاچگی نگاهمو دزدیدم .و آهسته گفتم :
-فکر کنم یه معذرت خواهی بدهکار شدید ؟
ابروهاشو بالا برد با تعجب گفت :
-لابد به شما ؟
مثل خودش جواب دادم :
- نخیر
بعد با چشم و ابرو به سارا اشاره کردم . نگاهش ازروی صورتم سر خورد روی دخترش آهیی کشید و دستش رو کشید رو موهاش :
-سارا ... بابایی .
سارا اصلا حرکتی به خودش نداد:
-عروسک بابا ؟هنوز قهری ؟
سرشو بلندکردم و گفتم :
-سارا ، بابا داره با تو حرف می زنه .
دوباره سرش رو برگردوند و گفت :
-نمی خوام ، می خواد دعوا کنه .
پدرام دست هاشو جلو آورد و به زور بغلش کرد وکشید طرف خودش :
-نه عسل بابا ، چرا دعوات ، یه کم عصبانی بودم .حالا بیا تا با هم آشتی کنیم ، خوب؟
چشمای آبیش رو به صورت بابا دوخت و گفت :
-به شرطی که یه عروسک خوشگل برام بخری .
-تو که اون همه عروسک داری ، ولی باشه تو آشتی کن من بازم برات می خرم صورتش رو بوسید و گفت :
- باشه بابایی قول می دم .
درو باز کردم واز ماشیین بیرون رفتم . پدرام هم در حالی که سارا هنوز تو بغلش بود پیاده شد و دزدگیر ماشین رو روشن کرد وکنارم شروع به قدم زدن کرد .
مثل همیشه کنار سنگش نشستم . سنگ سیاهی که مثل روزگارم سیاه بود ، مثل دفتر آرزوهام .
گل ها رو روی اسم قشنگش گذاشتم و مثل همیشه زیر لب شعر روی مزارش رو خوندم ک
این منم اون مسافری ف هک بسته کوله بارشو منم همون پرنده ، که فلک شکسته بالشو
اون تموم زندگی ف تنها بود و بی هم نفس اون که تو اوج بی کسی ، هیچ کی نشد براش نفس
با دست گرد وغبارش رو پاک کردم ، که صدای پدرام منو به خودم آورد .
-اجازه می دی؟
سرم رو بلند کردم ، بدون اینکه نگام کنه خم شد و ظرف آبی رو که دستش بود روی سنگ ریخت و بعد نشست . سارا هم کنارش قرار گرفت آهسته گل ها رو جدا کرد و روی سنگ چید و بعد فاتحه ای خوند وبا گفتن خدا رحمتش کنه سکوت کرد .
زیر لب تشکر کردم ونگاه ابریم رو پایین انداختم و تو دلم خطاب به مامان گفتم :
-مامان ببین این پدرام همون که برات گفتم ، همون که دنیای تاریکم رو روشن کرده همون که منو به خودم برگردونده . این ساراست دختری که چشماش دریایی تو رو یادم می یاره .
اشک هایم بی اختیار جاری شدن ومن تلاشی واسه مهار کردنشون نکردم . دلم پر بود از گلایه ها ، از غم هایی که انگار هیچ وقت تمومی نداشت ، با پشت دست اشکامو پاک کردم .
پدرام یه دستمال گرفت جلوم ، سرو را بلند کردم و نگاه اشکیم تو نگاه ابریش نشست . یه چیز دیگه تو نگاش بود . نه ترحم ، نه سرزنش ، رنگ نگاهش یه رنگ دیگه بود، یه رنگی مثل ...
دستمال رو گرفتم و در حالی که اشکامو پاک می کردم ، به سارا چشم دوختم نشسته بود و با دست های کوچکش گل ها رو پر پر می کرد .
خم شدم و آهسته روی اسم مامان بوسه زدم . سرم رو بلند کردم دیدم دستش رو زده زیر چونشو داره نگام می کنه . نمی دونم از رنگ نگاهش بود یا از غم وجودم ، که دوباره چشمه اشکم جوشید :
-بسه دیگه ، چقدر خودتو عذاب می دی .
اشکامو پاک کردم و سعی کردم با یه نفس عمیق ، بغضی که تو گلوم نشسته بود رو آزاد کنم .
قصه غصه های من ، انگار تمومی نداره
- اگه دیدت و نسبت به مسایل اطرافت عوض کنی ، می بینی اونقدر ها هم که فکر می کنی مشکل و به قول خودت غصه دور وبرت نیست .
-مامان همه زندگی من بود ، معنب بودنم .
- تو هنوز باباتو داری .
سرم را تکان دادم :
-نه ، همیشه شک داشتم که اون بابام همیشه فکر می کردم یا یه بچه سر راهی ام ، یا یه بچه پرورشگاهی ، ولی محبت های مامان و خاطراتی که اون برام تعریف می کرد یه خط نفی روی تصوراتم می کشید .
اومد چیزی بگه ، اجازه دنادم دستم رو جلوش گرفتم و گفتم :
-سعی نکنید با حرف های همیشگی این رابطه رو بهبود بدید . من واسه اون وجود خارجی ندارم ، اون گاهی اصلا منو نمی بینه . نمی دونم اصرارش واسه اینکه امشب تو این مجلس حضور داشته باشم به چه دلیل ، قبل از این ترجیح می داد بدون حضور من همه جا باشه .
-خوب شاید واسه اینکه تو خودت هیپچ وقت دوست نداشتی کنار اون یا شراره باشی .
-این درخواست قلبی من نبود خودش دوست نداشت منو ببینه . اون ازم متنفره
-اشتباه می کنی .
-نه، باورتون می شه اگه بگم هیچ یادم نمی آد ، تا حالا منو بغل کرده باشه یا حتی بوسیده باشه ! من به سارا حسودی هم می کنم .
-یتیمی سارا حسودی هم داره؟
- این چه حرفیه می زنید ، اگه اون مادر نداره عوضش یه پدر مهربون داره، که می تونه همه کمبودهاش رو جبران کنه .
-خوب تو هم ...
-خواهش می کنم ادامه ندید .
-چرا سعی نمی کنی باهاش حرف بزنی ، چرا این حرفا رو بهش نمی گی .
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از deltang به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید