نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پانزدهم

پدرام رو به من گفت :
-با ایشون آشنایی داری ؟ ایشون پدر داماد هستند ؟
- دورادور می شناسمشون ،ولی تا حالا سعادت دیدارشون نصیبم نشده بود .
انگار از حرفم خوشش اومده باشه خندید و گفت :
-اختیار دارید ، کم سعادتی از ماست .
بعد رو به پدرام ادامه داد :
-مهندس ، نگفته بودی خانومی به خوشگلی داری . پس بگو چرا تا حالا نشون ما نمی دادی .
با خجالت سرم رو پایین انداختم ولی زیر چشمی اونو زیر نظر داشتم . دلم می خواست بدونم اونم مثل من با شنیدن این حرف هیجازده شده یا خیلی بی تفاوت پاسخش رو می ده . بی اختیار آه می کشیدم او خواسته قلبی منو به زبان آورده بود .
«خواسته قلبی ! هی پری حواست رو جمع کن ، تو کجا و اون کجا ؟یعنی تااین اندازه بهش دل بستی ؟ نه ، نه مطمئن باش اون مثل تو فکر نمی کنه . اون دوازده سال از تو بزرگتره »
« دوازده سال چیزی نیست ، مگه شراره و بابا نبودن . بابا بیست وپنج سال از شراره بزرگتره ، ببین چقدر قشنگ کنار هم زندگی می کنن .»
«خوب سارا چی ؟اون یه بچه داره ، فراموش کردی یه بار ازدواج کرده ؟»
«مگه بابا بچه نداشت . تازه سارا سنی نداره ، من نتونستم شراره رو به عنوان مادر قبول کنم ولی اون می تونه »
دوباره اون همزاد توی وجودم بیدار شده بود و داشت منو محاکمه می کرد ، که صدای مردانه پدرام که با شرمندگی سعی داشت ، آقای منصوری رو متوجه اشتباهش بکنه ، به محاکمه بین احساس و عقلم خاتمه داد .
-نه نه اشتباه نکنید ، ایشون دختر مهندس مهربانن.
آقای منصوری که تازه متوجه اشتباه خودش شده بود ، سرشرو تکون دادو گفت :
-معذرت می خوام پدرام جان ، چون تا حالا ایشونن رو زیارت نکرده بودم فکر کردم که ...
خندید :
-ایشاالله ... که در آینده ...
اجازه نداد حرفش را کامل کنه :
-شما مهندس مهربان رو ندید ؟
دوباره لبخندی چهره اش رو پر کرد و با دست انتهای سالن اشاره کرد :
- چرا اونجاست ، با همسر جوانش رو با لحن خاصی ادا کرد.
- انگار پدرام هم متوجه این موضوع شد ، چون دیدم خشمی گذرا از چهره اش عبور کرد و به آقای منصوری گفت :
-فعلا بااجازه
وبعد رو به من کرد وگفت :
-بیابریم .
از کنار آقای منصوری فاصله گرفتیم و همین طر که به سمت انتهاس سالن پیش می رفتیم ، زیرلب غرید :
-واقعا شرم آوره . نمی دونم این دو تا چرا می خوان آبروی منو همه جا ببرن ؟ نمی تونن این سبک بای ها رو بذارن واسه خونه . اگه اون زمان من اینجا بودم هیچ وقت اجازه نمی دادم شراره اینکار رو بکنه .
تو دلم خدارو شکر کردم اون موقع پدرام ایران نبود .درسته که این ازدواج دل خوشی نداشتم ، ولی هر چی بود من پدرام رو به واسطه شراره پیدا کردم . اگه اون نبود من هیچ وقت پدرام رو نمی دیدم ، هیچ وقت
- هیچ وقت ...
-بله هیچ وقت .
برگشتم طرفش و تازه فهمیدم بدون اینکه متوجه باشم ، افکارم رو به زبون آوردم :
-ببینم آقای منصوری اطلاع ندارن ، شراره خواهر شماست .
سرش رو تکون داد:
-فکر نکنم شرکت ما فقط در حد خرید و فروش با آقای منصوری رابطه داره ، این دعوت هم فقط به خاطر منافع هر دو طرفه .
پوزخندی زدم :
-واسه همین به خودش اجازه داد اینجوری جلوی شما اونارو به باد تمسخر بگیره ؟
نفس عمیقی کشید وگفت :
-بهش حق می دم . به نظر من اونها نباید به مردم اجازه بدن براشون حرف در بیارن .
سرم رو در تایید حرف هایش تکون دادم وگفتم :
-حق با شماست .
بیابریم اون طرف ، مسعود رو دیدم ، اونجا کنار پنجره ایستادن .
همین طور که کنارش قدم برمی داشتم ، نگاهم رو جستجوی اونها پرواز دادم و بعد از لحظه ای جستجو نگاهم کنار پنجره ثابت موند . دیگه نتونستم حرکت کنم ایستادم و با چشمایی که یه پرده از اشک اونو تار می کرد ، نگاهشون کردم . شراره تو لباس شب قرمز رنگش واقعا معرکه شده بود . پایین پیراهن حاشیه های نقره ای داشت و روی سینه اش هم با همون طرح و رنگ کار شده بود . موهای مش شده و خوش رنگش رو شینیون کرده بود و لا به لای اون از گل های لباسش کار کرده بود .
ارایش صورتش هم واقعا معرکه شده بود . اگه لباس سفید تنش بود بی شک اونو با عروس اشتباه می گرفتن . نگاهم از روی صورتش غلتید رو چهره بابا یه لیوان دستش بود که حدس می زدم محتویات اون چی می وتنه باشه .دستش رو حلقه کرده بود دور کمر شراره و بعد خم شد و اون بوسید . انگار یه سطل آب رو سرم ریخته باشن ، یخ کردم .
این بابای من بود ، همون که حتی برای رد شدن از خیابان هم دست مامان رو نمی گرفت ..
پدرام متوجه حال من نشد ، آهسته از کنارم عبور کرد و رفت طرف شراره نگاهم رو دزدیم و سعی کردم با یه نفس عمیق بغضم رو فرو ببرم . می ترسیدم اشکام جاری بشه و آرایش صورتم رو به هم بزنه و بهد دوباره سوال و جواب شروع بشه . تغییر مسیر دادم ویه گوشه رو به نظر خلوت تر از همه جا بود انتخاب کردم .
-پس بگو چرا هیچ وقت واسه اومدن من اصراری نمی کردن . معلومه ، واسه همین جلف بازی ها ، واسه همین تا صبح خونه نمی آن ، به خاطر مستی و بی هوشی !
روی صندلی نشستم و بی توجه به جمعیت بیکار و سرگردون سالن ، سر به زیر انداختم و با گوشه شالم مشغول بازی شدم . دستم حرکت می کرد و شال دور انگشتم می پیچیوندم ، ولی ذهنم در گیر بود ، کاش هیچ وقت نمی اومدم . دوباره داغ دلم تازه شد .وزخم کهنه ام سرباز کرد .
-به به ، ببین کی اینجاست . ستاره سهیل شدی پریا خانوم ! تو آسمون ها دنبالت می شگتم روی زمین پیدات کردم ! کجایی دختر خبری ازت نیست ؟
سرم رو بلند کردم و با دیدن چهره داریوش ، خنده رو لب هام جون گرفت :
- سلام آقای منجم ، چیه از پزشکی راضی نبودی ، رفتی سراغ ستاره شناسی ؟
-سلام ستاره خانوم ، نه بابا پزشکی چیه ، اوضاع اخترشناسی بهتره ، اونم وقتی ستاره هایی مثل تو تحت نظر باشن .
خندیدم :
-تو هنوز درست نشدی ؟
چرا ، دیگه مراحل آخر رو می گذرونم . دو روز دیگه کامل می شم و آماده ام برای فروش .
-اخه کی عتقیه می خره ، مجسمه ابوالهول .
خندید و گفت :
-تو در مقابل من کم نمی اری ، اجازه هست ؟
خواهش می نم ، اجازه ما هم دست شماست .
همون طور که می نشست گفت :
-انگار فقط به ما افتخار نمی دید .
-می شه درست حرف بزنی تا منم متوجه بشم .
-عرض شد خدمت عالی ، چرا همه جا قدم رنجه می فرمائید ، ولی منزل ماروقابل نمی دونید .
چی باید می گفتم ؟می گفتم من حتی از مهمونی خونه شما باخبر هم نشدم ، چه برسه به دعوت ؟باید می گفتم چون بابام از تو خوشش نمی آد ، حتی به من نگفت که خونه شما مهمونی دعوت شدم ؟سر در نمی اورم چرا ؟ چرا جایی که دوست داشتم نمی تونستم برم وجایی که دوست نداشتم باید حضور داشته باشم ؟
لبخندی زورکی زدم داشتم سعی می کردم یکی از همون دورغ های رو تحویل بدم ، که پیش دستی کرد وگفت :
-بی خیال ، مهم نیست ، مهم اینه که بالاخره دیدمت . واقعا دلم برات تنگ شده بود .
بعد آهی کشید و گفت :
-خدابیامرزه خاله لیدا رو ، تا وقتی بود ما هم واسه خودمون دنیایی داشتیم ، اون موقع هر وقت اراده می کردم می تونستم ببینمت ، ولی الان ....
حق با اون بود ، تا وقتی مامان بود من وداریوش خیلی راحت می تونستیم همدیگه رو ببینیم ما با هم بزرگ شده بودیم ، با اینکه اون شش هفت سال از من بزرگتر بود ولی همیشه مثل یه دوست و برادر کنارم بود . واین رابطه رو ، دوستی مامان با سوینا خانوم مادر داریوش محکمتر می کرد .
سونیا همسر پسر عموی بابا میشد . اونم مثل مامان پر از عشق محبت بود همیشه می گفت لیدا مثل خواهرش منه والحق که در خواهری براش کم نذاشت تو تمام اون روزهایی که بهش احتیاج داشتیم کنار من ومامان حاضر بود وبعد از اون بود که اختلافش بابابا شروع شد . اون یکی از مخالف های سرسخت ازدواج بابا باشراره بود .
اون معتقد بود بابا باید با کسی ازدواج کنه ، که حداقل از لحاظ سنی با همدیگه سنخیت داشته باشن . ولی بابا که اون روزا هم مثل الان شیفته شراره بود ، بعد از یه دعوا و بحث رابطه ای بین سونیا و بابا نیست و رابطه عمو ایرج بابا ، فقط به خاطر شغل و کارشون .
-حق توئه ...اگه الان می بینی اینجام ،به خاطر اصرار زیاد باباست . والا ترجیح می دادم تموم شب تنها تو خونه سر می کردم و بین این همه آدم سرگردون و بی عار و بیکار نمی نشستم .
-خوب به نظر خانوم ، ما جزو این ادمهای سرگردونیم دیگه .
-نه بسته به خودتونه . یا می رین وسط این جمع وبا ورجه ورجه الکی سرتون رو گرم می کنین ،یا خیلی متین و سنگین می شنین و تماشا می کنین و تو دلتون بهشون می خندیدن .
-یعنی درست مثل تو متین و سنگین !
-ودقیقا بر عکس تو !
از ته دل خندید و گفت :
-می بینم که هنوزم اون زبونت رو داری ، فکر می کردم حتما تا حالا یکی کوتاش کرده ، که دیگه سراغ مارو نمی گیری .
-نخیر ، هنوز سر جاشه ، چون هنوزم لازمش دارم باید حالا حالاها جواب بعضی ها رو بدم .
مسیر صحبت رو عوض کرد وگفت :
-از خودت بگو ،چه کارا می کنی ؟ چرا اینقدر کم پیدایی ؟
-من معلومه چه کار می کنم ، یه مشت کارای تکراری بهم چله افتاده . از این بیمارستان در می آیم می ریم تو اون بیمارستان . دیدی تولد شراره خانوم هم نتونستم بیام . نمی دونم این دوره کی می خواد تموم بشه .
پاشو انداخت رو پاش و ادامه داد :
-اینم که می بینی سراغت رو نمی گیرم ازترس مهندسه . می ترسم بلایی که سر سوینا آورد ، سر من هم بیاره .
خندیدم و گفتم :
-نترس زبون تو درازتر از این حرفاست . ببینم تو هنوز یاد نگرفتی به مامانت مثل بچه آدم بگی مامان . هنوزم حسرت داره مامان صداش کنی نه ؟
غش غش خندید و گفت :
-این طوری بهتره ، خیلی باهاش احساس نزدیکی می کنم .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-نمی دونم ، خودت بهتر می دوونی .
بدون توجه به دلبری دخترای اطرافش که هر کدوم به نحوی سعی داشتن جلب تو جه کنن ، تمام حواسشو معطوف من کرد و گفت :
می دونی پریا ، وقتی از دور دیدمت ، یه لحظه به چشمای خودم شک کردم . با خودم گفتم یعنی اون که مثل مرغ یه گوشه کز کرده و بی توجه به همه کس و همه چیز تو فکر وخیال غرق شده پریاست ؟گفتم بیام تا کاملا غرق نشدی نجاتت بدم .
خندیدم و دوباره ادامه داد :
-جدی می گم پریا ، اول نشناختمت . خیلی عوض شدی ، بعدش این شالی که سرت کردی ..
خودم رو زدم به اون راه :
-آره می دونم خیلی قشنگه .
خندید و با دست زد به شونه ام :
- تو هنوز مثل قدیم زبون درازی ، گذشت زمان نتونسته تغییرت بده .
-مگه تو تغییر کردی ، انتظار داری دیگران هم تغییر کنن . نو هم مثل قدیم ها کله پوکی .
بازم خندید :
- هنوزم یادته ، همه اش بهم می گفتی کله پوک
-هنوزم هستی ، فقط نمی دونم چه جوری دکتر شدی .
-نمی خواستم دکتر بشم ، ولی اونقدر اومدن و بهم التماس کردن تا راضی شدم فکه دنبال اسم شریف خودم ، عنوان پزشکی رو یدک بکشم .
-خوشحالم که دوباره می بینمت و عوض نشدی ، مثل همیشه روح آدم رو زنده می کنی :
قیافه اش جدی تر شد :
-ولی تو عوض شدی .
سرم رو انداختم پایین و گفتم :
-تتازه معنی زندگی رو فهمیدم میشه گفت تازه راه راست رو پیدا کردم .
سوتی کشید و با همون لحن شوخ خودش گفت :
او او ، پس می شه من رو هدایت کنی .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید