نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 03-04-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند

وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند


سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم. حال مرخصی رفتن را نداشتم. راستش رویم نمی‏شد بروم. سید جواد یک لحظه از مقابل چشمانم کنار نمی‏رفت.
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خنده‏ای کرد و گفت: «دیگه؟»، گفتم: «همین، اگر باز هم نیاز شد دریغ ندارم.»



- «ببخشید برادر ،جای کسی است؟» قیافه‏اش برایم آشنا بود. گفتم: «نه خیر، بفرمایید.» گفت: «ببخشید، قیافه شما برایم آشناست.» گفتم: «کدام گردان بودید؟» گفت: «حبیب.»
جگرم آتش گرفت. با حاج صادق صحبت می‏کردم که کدام گردان باشیم، وقتی گفت «حبیب» خوشحال شدم، بیشتر از اینکه با هم بودیم. رفتم تا زود خبرش را به سید بدهم. آن روز نوبت شهرداری جفت‏مان بود، ولی من فراموش کرده بودم. رفت لب رودخانه. سید جواد داشت ظرف‏ها را می‏شست. گفتم: «شرمنده‏ام،

چرا منتظر من نشدی؟» گفت: «چی شد؟» گفتم: «با هم افتادیم گردان حبیب.» گفت: «خدا را شکر.»
سریع دبه‏های آب را پر کردم و با هم رفتیم طرف چادرها.
صدای راننده که مدام فریاد می‏زد: «تهران کسی جا نماند» رشته افکارم را پاره کرد. چه‏قدر بدون سید بی‏صفاست. احساس کردم چشمانم هوس باریدن کرده، دلم خیلی هوایش را کرده بود. این اولین بار بود که بدون او مرخصی می‏رفتم، دلم می‏خواست آخریش هم باشد.
مدتی بود دنبال سید می‏گشتم، از هر کسی سراغش را می‏گرفتم اظهار بی‏اطلاعی می‏کرد. چند روزی بود تو خودش بود، بوی شهادت گرفته بود، تا اینکه زیر سایه درختی پیدایش کردم، با خودش خلوت کرده بود، رفتم طرفش، یک دفعه گفت: «چرا اومدی؟»
«سید یک وقت فکر رفتن به سرت نزند؟ اصلاً با روزی دو تا تهمت، سه تا دروغ و چند تایی غیبت خودت را بیمه کن.» سید خنده‏ای کرد و گفت: «دیگه؟»


تعجب کردم، گفت: «خوب آمدم... آمدم.» یک دفعه سرش فریاد زدم «همه شهدا همین طورن؟»
- برادر شما پایین نمی‏آیید؟ همه رفته بودند، با بی‏میلی رفتم پایین. اتوبوس مقابل قهوه خانه‏ای نگه داشته بود. هوا سرد بود. کودکی دست‏هایش را مقابل دهانش گرفته بود و «ها» می‏کرد. نگاهش کردم. فکر کرد کار بدی انجام داده، سریع دست‏هایش را از مقابل دهانش برداشت و رفت آن طرف‏تر. میل به چیزی نداشتم، برای اینکه از سرما فرار کنم رفتم تو اتوبوس نشستم.



درگیری روی تپه 233 زیاد شده بود، سوز و سرما تا مغز استخوان را می‏لزاند، از زمین و زمان آتش می‏بارید. با سید بودیم. او آر. پی. چی‏ زن بود و من هم کمکش. پا به پایش می‏رفتم که یک دفعه یک تیر خورد به دستش،
گفتم: «چی شد سید؟» گفت: «هیچی بابا، چرا هول می‏کنی؟» گفتم: تو بلند شو

برو عقب بلند شو!» گفت: «چیزی نشده.»
گفتم: «چی چی رو چیزی نشده! از اینجا ماندن که بهتره، یک ذره معطلش کنی شکلات پیچ می‏شوی.»
با اصرار زیاد فرستادمش عقب، این ‏طوری خیالم راحت‏تر شد. آر.پی. جی را برداشتم و رفتم سراغ تانک‏ها.
تا آمدن نیروهای جدید مقاومت‏کردیم. با سپردن منطقه به دست بچه‏های گردان کمیل به طرف عقب حرکت کردم. باید سریع می‏رفتم. مدام می‏کوبیدند، مخصوصاً سه راهی را، کمتر کسی از آنجا سالم رد می‏شد. آمبولانس‏ها هم که به آن قسمت می‏رسیدند سرعتشان را زیاد می‏کردند.
«وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»



از بابت سید جواد خیالم راحت بود، چون آمبولانسی که سید را می‏برد را دیدم که سالم گذشت.
به اردوگاه که رسیدم از نگاه بچه‏ها که از من فرار می‏کردند، ترسیدم. رفتم طرف چادر، بچه‏ها آنجا بودند. از آنها پرسیدم: «سید جواد کجاست؟ شما ندیدید؟» حاج صادق سرش را گذاشت روی شانه‏ام و گریه کرد، فهمیدم.
اشک مثل چشمه می‏جوشید. گفتند: « وقتی برگشت نماز صبح شده بود رفت پشت چادر نماز بخواند، همان جا ....» باورم نمی‏شد .
- «شما حالتان خوب است؟»
از اطرافم غافل شده بودم. صورتم را پاک کردم و گفتم: «بله، ممنون.»



تهران که رسیدم یک ‏راست رفتم خانه سید. حجله‏ای زده بودند: عکس سید روی حجله میخ‏کوبم کرد با آن چشم‏های نافذش به من خوش آمد می‏گفت. پرده‏ای سردر خانه‏شان نصب شده بود: «شهادت برادر رزمنده سید جواد قاسمی را تبریک و تسلیت می‏گوییم.»
رفتم تو. پدرش بغلم کرد و گفت: «تو بوی

سید را می‏دهی.» دلم لرزید و اشکم سرازیر شد. بعد از مراسم، مادرم گفت: «وقتی خبر شهادتش را به مادرش دادند، گفت او امانتی بود که خداوند بازپس گرفت، خدا کند امانتدار خوبی بوده باشم.»
در دلم گفتم در دامن آن شیر زن سید جواد بزرگ شد.


منبع :
بر گرفته از نوشته ی زینب قیامتیون
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید