نمایش پست تنها
  #17  
قدیمی 03-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لحظه های بی تو (فصل هجدهم)
صبح زود با امید و اطمینان دیده گشود به سرعت کارهای روزانه اش را انجام داد و راس ساعت نه صبح شماره شقایق را گرفت
طبق معمول همیشه خودش گوشی را برداشت
شهروز پس از سلام و احوالپرسی گفت:
- وقت داری چند کلمه باهات حرف بزنم؟
شقایق بی تفاوت پاسخ داد:
- چی می خوای بگی؟
- حرفایی که تا به حال توی دلم جمع کردم به کسی نگفتم...حالا می خوام برای تو بگم....
- الان چند جا کار دارم نمی تونم بعد از ظهر ساعت چهار زنگ بزن با هم صحبت کنیم.
بعد خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد.
بارقه ای از امید در دل شهروز روشن شد خودش نمی دانست این نور که دلش را فرا گرفته بود از چه چشمه می گیرد ولی هر چه بود شهروز را برای بعد از ظهر دلگرم تر می ساخت.
به هر ترتیبی که بود بر انتظار چیره شد تا عقربه های ساعت به نرمی روی ساعت چهار بعد از ظهر ایستادند شهروز گوشی را برداشت و شماره شقایق را گرفت وقتی صدای شقایق در گوشش نشست نیروی تازه ای در جانش ریخته شد و از آنجا که آمادگی برای صحبت داشت خواست بسیار کوبنده شروع کند اما هر چه کوشید سخنانی که در ذهنش ردیف کرده بود به خاطر نیاورد پس از چند ثانیه کمی که به خود مسلط شد و گفت:
- به قول سعدی
گفته بودم چو بیایی عم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
منم همه جملاتی که آماده کرده بودم فراموش کردم اگه پراکنده مطالبمو گفتم گیج و کلافه نشی...
شقایق گفت:
- این تعارفا رو بذار کنار برو سر اصل مطلب که عجله دارم
شهروز بدون اینکه حاشیه برود گفت:
- ببین عزیزم کاری به این ندارم که چه مسئله ای باعث شده تو خودتو از من کنار بکشی فقط خواستم بهت بگم تو رو به خدا و به هر چیز که می پرستی و بهش اعتقاد داری دست از این کارات بردار من دوستت دارم تو اینو خوب میدونی باعث عذابم نشو به خدا همه زندگیم شده فکر و خیال تو از صبح که از خواب بیدار می شم تا شب جز تو و عشقت به هیچ چیزی فکر نمی کنم شبا هم حتی اگه خوابی به غیر از تو ببینم بازم در کنار تمام تصورها خیال تو از همه طبیعی تر وجود داره بیا و منت سرم بذار و گناه نکرده ام رو ببخش.
شقایق با لحنی آرامتر از گذشته گفت:
- چی داری می گی شهروز.؟ این حرفا چیه که داری میزنی؟ تو سرور منی تو که گناهی نداری تمام گناه ها گردن خود منه...
شهروز میان جملات شقایق پرید:
- نه عشق من اگه من کاری نکرده باشم که تو اینطوری اذیتم نمی کنی تو خوبی مهربونی حتما من کاری کردم که تو رو ناراحت کرده بیا و یه فرصت دیگه به من بده به خدا گذشته رو جبران می کنم هر کاری که باعث شده تو ازم برنجی برات جبران می کنم منو نوکر خودت بدون بیا و قدم روی تخم چشم های من بذار. به خدا این خونه دل من فقط مال خودته بغیر از تو هیچ کس توش جایی نداره این خونه رو بی صاحب خوه نگذار الهی من فدای او ن قیافه مهربونت بشم چرا بی خود و بی جهت می خوایفکر کنمی نامهربونی...؟ من از تو هیچ چیزی نمی خوام جز اینکه کنارم باشی و دوستم داشته باشی در عوض این تقاضای کوچیک هر کار از دستم بربیاد برات انجام می دم..
شقایق تا حدی تحت تاثیر سخنان شهروز قرار گرفته بود:
- این حرفا رو نزن داری قلبمو اتیش می زنی احساسات منو جریحه دار نکن . شهروز جام من نمی تونم اونطور که تو دلت می خواد دوستت داشته باشم و کارایی رو که تو ازم می حوای برات انجام بدم....
شهروز از شدت هیجان نفس نفس می زد و اینبار هم جمله شقایق را ناتمام گذاشت:
- عزیزم من هیچ چیزی از تو نمی خوام حتی نمی خوام دوستم داشته باشی تو فقط محبت منو بپذیر مگه تو از زندگیت چی می خوای جز محبت و عشق و اینکه کسی باشه که مسئولیتت رو بپذیره چیزه دیگه ای می خوای؟ به خدا من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم بیا و منو خاک زیر پت بدون نه چیز ارزشتری تو رو خدا دوباره مث گذاشته ها باش.
شقایق که می دید تحت هیچ عنوان حریف شهروز نمی شود و از طرفی احساس می کرد هنوز دلش هم نسبت به شهروز گرم است گفت:
- باشه باشه قبول کردم فقط اجازه بده یه مدت فکر کنم یه مدت کوتاه سعی می کنم همونی که می خوای بشم بهت قول می دم.
شهروز از شنیدن این جمله بال در آورده بود و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید پس گفت:
- الهی من فدای قلب مهربونت تو این منت رو سرم بذار ببین من چطوری خودمو فدات می کنم.
شقایق گفت:
- باشه بهت قول میدم حالا دیگه اگه اجازه بدی برم و به کارام برسم تو هم برو به کارات برس
شهروز با لحنی ملایم و سرشار از عشق گفت:
- من به جز تو کار و زندگی ندارم تمام کار و زندگیم تویی ولی چون تو دلت می خواد بری و به کارات برسی من حرفی ندارم مخلصتم هستم. انشا الله تو که دل منو شاد کردی خدا دلتو شاد کنه.
و پس از کمی صحبتهای معمولی دیگر تماس را قطع کردند.
شهروز از خوشحالی به هوا می پرید و از اینکه انتظارش به ثمر نشسته مسرور بود پایان غصه هایش را نزدیک می دید و عشق را با تمام زوایای زیبایش در درون خود حس می کرد چه زیباست این احساس شیرین و دوست داشتنی و چه دلنشین است رسیدن به انچه مدتها انتظارش را می کشید.
در قلب شقایق اتشی بر پا بود اتشی که تمام وجودش را گرم می کرد و در درونش زبانه می کشید.
ائ می دید که شهروز به هیچ وحه دست از او نمی شوید و این نشان از آن داشت که این مرد همانی است که همیشه قابل اطمینان و اتکا است هنگامیکه شقایق احساس کرد شهروز با اینکه کالما مورد بی اعتنایی او قرار می گیرد اما هنوز دوستش می دارد و برای بدست آوردنش غرورش را له می کند تصمیم گرفت به ندای قلب خود که از اعماق پنهانی ترین نقاط قلبش به گوشش می رسید و ندای قلب عاشق و شیفته شهروز که او را به سوی خود می خواند پاسخ مثبت دهد و دوباره دروازه های قلبش را به روی عشق اتشین شهروز بگشاید.
پی از پایان مکالمه انروز شقایق مدتی بر جای خود نشست و به فکر فرو رفت و بعد به اتاق خصوصیش پناه برد و در را پشت سرش بست خودش را روی تختخواب انداخت و چشمهایش را بست.
می کوشید به هیچ یک از افکار منفی که ذهنش را در بر می گرفت توجه نکند او تصمیم خودش را گرفته بود و می خواست دوباره لحظاتش را از عطر عشق شهروز سرشار سازد
در این لحظات بود که دفتر زندگی توسط فرشته مهربان سرنوشت ورق تازه ای را برای عشقا قصه ما به نمایش می گذاشت.
شهروز نیز پس از اینکه احساس می کرد به خواسته دلش رسیده سرشار از شور و حال غریبی که از عشق سرچشمه میگرفت نزد مادرش شتافت و با چهره ای شاداب و صدایی خوشحال به او گفت:
- مامان مامان دیدی خلاصه درستش کردم....
مادرش که پس از مدتها پسر جوانش را شاد و سرخوش می دید لبخندی بر روی لب اورد و گفتک
- چی شده اینقدر خوشحالی؟ چی رو درست کردی؟
شهروز خندان پاسخ داد:
- خلاصه موفق شدم اینقدر صبر کردم که طرف دوباره برگشت سر خونه اول.....
مادرش که مشغول مطالعه بود کتاب را روی میز گذاشت عینکش را از روی چشمش برداشت و گفت:
- خب مبارکه...
و پس از مدتی کوتاهی افرود:
-فقط حواست باشه که این ادمو تنها برای سرگرمی دور و اطرافت داشته باشی...منم خوشحالم که تو خوشحالی ...شهروز پسرم بهتره هر اتفاقی بینتون میوفته برای خودم تعریف کنی باز من تجربه ام از خیلی از کسانی که اطرافتن بیشتره و بهتر می تونم راهنمایی کنم.
مادر شهروز باز هم می خواست بدینوسیله شهروز را تشویق کند تا مادرش را همچون سابع معتمد خود بداند و حرفهای دلش را برای او بگوید تا او هم بداند پسرش در چه مسیری گام بر می دارد و از او کاملا مرقبت کند.
این بود که شب هنگام وقتی با پدر شهروز تنها شد به او گفت:
- برات گفته بودم که شهروز با یه زن از خودش بزرگتر دوست شده و تمو ناراحتیهایش هم به خاطر اینه که طف می خواد باهاش قطع رابطه کنه....
پدر شهروز که مرد روشنفکر و دنیا دیده ای بود تمام حواسش را به همسرش داد و پس از پایان حرف او گفت:
- خب چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟
مادر شهروز گفت:
- اتفاق خاصی که نه ولی مث اینکه امروز با هم اشتی کردم شهروز خوشحال بود...
پدر شهروز حرف همسرش را قطع کرد و گفت:
- حسابی حواست رو جمع کن دقت کن این پسر خودشو فنا نکنه خیلی دقت کن همه چیز رو زیر نظر داشته باش بهتره مث همیشه باهاش رفیق باشی تا همه چیزو بهت بگه این ارتباط یه رابطه معمولی و درست و حسابی نیست همیشه یه طرف می لنگه حواست باشه طرف بچه مو نو ازمون نگیره هر چی پیش اومد به من بگو...
و اینچنین مادر شهروز پدر را نیز ار وقایعی که در اطراف شهروز رخ می داد با خبر می کرد و هر دو با هم مراقب او بودند اما دورادور.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید