موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #14  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


بوف کور (13)
صادق هدایت


زمانی که در يک رختخواب گرم و نمناک خوابيده بودم همه اين مسائل برايم باندازه جوی
ارزش نداشت و دراين موقع نمی خواستم بدانم که حقيقتا خدائی وجود دارد يا اينکه فقط
مظهر فرمانروايان روی زمين است که برای استحکام مقام الوهيت و چاپيدن رعايات
خود تصور کرده اند . تصوير روی زمين را بآسمان منعکس کرده اند – فقط می خواستم
بدانم که شب را به صبح می رسانم يا نه – حس می کردم در مقابل مرگ ، مذهب و ايمان
و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقريبا يکجور تفريح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود –
در مقابل حقيقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی کی طی می کردم ، آنچه را جع به کيفر
و پاداش روح و روز رستاخيز بمن داده بودند ، در مقابل ترس از مرگ هيچ تاثيری نداشت .
نه ، ترس از مرگ گريبان مرا ول نمی کرد – کسانی که درد نکشيده اند اين کلمات را نمی فهمند –
به قدری حس زندگی در من زياد شده بود که کوچکترين لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز
خفقان و اضطراب را می کرد .
ميديدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من ميان
رجاله ها يک نژاد مجهول و ناشناس شده بود ، بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر اين
جزو دنيای آنها بوده ام . چيزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه
مرده مرده ، فقط يک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنيای زنده ها داشتم و نه از فراموشی
و آسايش مرگ استفاده می کردم .
سر شب از پای منقل ترياک که بلند شدم از دريچه اطاقم به بيرون نگاه کردم ، يک درخت
سياه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند .پيدا بود – سايه های تاريک ، درهم مسلوط
شده بودند حس می کردم که همه چيز تهی و موقت است .آسمان سياه و قير اندود مانند
چادر کهنه سياهی بود که بوسيله ستاره های بيشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد .
درهمين وقت صدای اذان بلند شد . يک اذان بی موقع بود گويا زنی ، شايد آن لکاته
مشغول زائيدن بود ، سرخشت رفته بود . صدای ناله سگی از لابلای اذان صبح
شنيده می شد . من با خودم فکر کردم : ( اگر راست است که هر کسی يک ستاره
روی اسمان دارد ،ستاره من بايد دور ، تاريک و بی معنی باشد – شايد اصلا من ستاره نداشته ام !)
در اين وقت صدای يکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که ميگذشتند و
شوخی های هرزه با هم می کردند . بعد دستجمعی زدند زير آواز و خواندند :
بيا بريم تا می خوريم
شراب ملک ری خوريم
حالا نخوريم کی بخوريم ؟
من هراسان خودم را کنار کشيدم ، آواز آنها در هوا بطور مخصوصی می پيچيد ،
کم کم صدايشان دور و خفه شد . نه ، آنها بامن کاری نداشتند ، آنها نميدانستند ...
دوباره سکوت و تاريکی همه جا را فرا گرفت – من پيه سوز اطاقم را روشن
نکردم ، خوشم آمد که در تاريکی بنشينم – تاريکی ، اين ماده غليظ سيال که در
همه جا و در همه چيز تراوش ميکند . من بان خو گرفته بودم . درتاريکی
بودکه افکار گم شده ام ، ترسهای فراموش شده ، افکار مهيب باور نکردنی که
نمی دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ، همه از سر نو جان می گرفت ،
راه ميافتاد و بمن دهن کجی ميکرد – کنج اطاق ، پشت پرده ، کنار در ، پر از
اين افکار و هيکلهای بی شکل و تهديد کننده بود .
آنجا کنار پرده يک هيکل ترسناک نشسته بود تکان نمی خورد ، نه غمناک بود و نه
خوشحال . هر دفعه که بر می گشتم توی تخم چشمم نگاه می کرد – بصورت
او آشنا بودم ، مثل اين بود که در بچگی همين صورت را ديده بودم –يکروز سيزده
به در بود ، کنار نهر سورن من به بچه ها سرمامک بازی ميکردم ، همين صورت
بنظرم آمد ه بود که با صورتهای معمولی ديگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر
داشتند ، بمن ظاهر شده بود ، صورتش شبيه همين مرد قصاب روبروی دريچه
اطاقم بود . گويا اين شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زياد
ديده بودم – گويا اين سايه همزاد من بود و در دايره محدود زندگی من واقع شده بود ...
همينکه بلند شدم پيه سوز را روشن بکنم آن هيکل هم خود بخود محو و ناپديد شد .
رفتم جلوی آينه بصورت خودم دقيق شدم ، تصويری که نقش بست بنظرم بيگانه آمد –
باور کردنی و ترسناک بود . عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصوير
روی آينه شده بودم – بنظرم آمد نمی توانستم تنها با خودم در يک اطاق بمانم .
می ترسيدم اگر فرار بکنم او دنبالم کند ، مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می شوند .
اما دستم را بلند کردم ، جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را توليد بکنم .
اغلب حالت وحشت برايم کيف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گيج می رفت
وزانوهايم سست می شد و می خواستم قی بکنم . ناگهان ملتفت شدم که روی پاهايم ايستاده بودم .
اين مسئله برايم غريب بود ، معجزه بود – چطور من می توانستم روی پاهايم ايستاده باشم ؟
بنظرم آمد اگر يکی از پاهايم را تکان می دادم تعادلم از دست می رفت ، يکنوع حالت
سرگيجه برايم پيدا شده بود – زمين و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند .
بطور مبهمی آرزوی زمين لرزه يا يک صاعقه آسمانی می کردم برای اينکه بتوانم مجددا
در دنيای آرام و روشنی بدنيا بيايم .
وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم :
( مرگ ... مرگ ...) لب هايم بسته بود ، ولی از صدای خودم ترسيدم –
اصلا جرات سابق از من رفته بود ، مثل مگسهايی شده بودم که اول پائيز باطاق هجوم
می آوردند ، مگسهايی خشکيده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان ميترسند .
مدتی بی حرکت يک گله ديوار کز می کنند ، همينکه پی می برند که زنده هستند
خودشان را بی محابا بدر و ديوار می زنند و مرده آنها در اطراف اطاق می افتد .
پلکهای چشمم که پايين می آمد ، يک دنيای محو جلوم نقش می بست . يک
دنيايی که همه اش را خودم ايجاد کرده بودم و با افکار و مشاهداتم وفق ميداد.
در هر صورت خيلی حقيقی تر و طبيعی تر از دنيای بيداريم بود .
مثل اينکه هيچ مانع و عايقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ، زمان و مکان
تاثير خود را از دست می دادند - اين حس شهوت کشته شده که خواب
زاييده آن بود ، زاييده احتياجات نهايي من بود .اشکال و اتفاقات باور نکردنی
ولی طبيعی جلو من مجسم می کرد. و بعد از آنکه بيدار می شدم ،
در همان دقيقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ، از زمان و مکان خودم بيخبر
بودم - گويا خوابهايی که می ديدم همه اش را خودم درست کرده بودم و
تعبير حقيقی آنرا می دانسته ام .
از شب خيلی گذشته بود که خوابم برد. ناگهان ديدم در کوچه های شهر
ناشناسی که خانه های عجيب و غريب باشکال هندسی ، منشور ، مخروطی،
مکعب با دريچه های کوتاه و تاريک داشت و بدر و ديوار آنها بته نيلوفر پيچيده
بود ، آزادانه گردش می کردم و براحتی نفس می کشيدم . ولی مردم اين
شهر بمرگ غريبی مرده بودند. همه سرجای خودشان خشک شده بودند ،
دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پايين آمده بود . بهر کسی دست
ميزدم ، سرش کنده ميشد ميافتاد.
جلو يک دکان قصابی رسيدم ديدم مردی شبيه پيرمرد خنزر پنزری جلو
خانه مان شال گردن بسته بود و يک گز ليک در دستش بود و چشمهای
سرخ مثل اينکه پلک آنها را بريده بودند بمن خيره نگاه می کرد ، خواستم
گزليک را از دستش بگيرم ، سرش کنده شد بزمين افتاد ، من از شدت ترس
پا گذاشتم به فرار ، در کوچه ها می دويدم هرکسی را می ديدم سرجای خودش
خشک شده بود - می ترسيدم پشت سرم را نگاه بکنم ، جلو خانه پدر زنم که
رسيدم برادر زنم ، برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود ، دست کردم
از جيبم دو تا کلوچه درآوردم ، خواستم بدستش بدهم ولی همينکه او را لمس کردم
سرش کنده شد بزمين افتاد . من فرياد کشيدم و بيدار شدم .
هوا هنوز تاري: روشن بود ، خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف
روی سرم سنگينی ميکرد ، ديوارها بی اندازه ضخيم شده بود و سينه ام
ميخواست بترکد . ديد چشمم کدر شده بود .مدتی بحال وحشت زده بتيرهای
اطاق خيره شده بودم ، آنها را میشمردم و دوباره از سرنو شروع می کردم .
همينکه چشمم را بهم فشار دادم صدای درآمد ، ننجون آمده بود اطاقم
را جارو بزند ، چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالاخانه ، من رفتم بالاخانه
جلو ارسی نشستم ، از آن بالا پيرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پيدا نبود ،
فقط از ضلع چپ ، مرد قصاب را ميديدم ، ولی حرکات او که از دريچه
اطاقم ترسناک ، سنگين ، سنجيده بنظرم ميامد ؛ از اين بالا مضحک و بيچاره
جلوه میکرد ، مثل چيزيکه اين مرد نبايد کارش قصابی بوده باشد و بازی
درآورده بود - يابوهای سياه لاغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آويزان
بود و سرفه های خشک و عميق ميکردند آوردند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید