موضوع: بوف کور
نمایش پست تنها
  #16  
قدیمی 03-23-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بوف کور (15)
صادق هدایت
نميدانم ديوارهای اطاقم چه تاثير زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا
مسموم می کرد - من حتم داشتم که پيش از مرگ يکنفر ديوانه زنجيری درين
اطاق بوده ، نه تنها ديوارهای اطاقم ، بلکه منظره بيرون و همه و همه دست بيکی
کرده بودند برا ی اين افکار را در من توليد بکنند .!چند شب پيش همينکه در شاه نشين حمام
لباسهايم را کند م افکارم عوض شد . استاد حمامی که آب روی سرم می ريخت
مثل اين بود که افکار سياهم شسته می شد .در حمام سايه خودم را بديوار خيس
عرق کرده ديدم .به تن خودم دقت کردم ، ران ، ساق پا و ميان تنم يک حالت شهوت انگيز
نااميد داشت .سايه آنها هم مثل دهسال پيش بود مثل وقتيکه بچه بودم . سر بينه که لباسم
را پوشيدم ، حرکات قيافه و افکارم دوباره عوض شد .مثل اينکه در محيط و دنيای جديدی
داخل شده بودم ، مثل اينکه در همان دنيائی که از آن متنفر بودم دوباره
بدنيا آمده بودم .
..................................
زندگی من بنظرم همانقدر غير طبيعی ، نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش
روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم اغلب باين نقش که نگاه می کنم مثل
اين است که بنظرم آشنا می آيد .شايد برای همين نقاش است .......
شايد همين نقاش مرا وادار به نوشتن می کند -يک درخت سروکشيده که زيرش
پيرمردی قوز کرده شبيه جوکيان هندوستان چمباتمه زد ه بحالت تعجب انگشت
سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته .
.................................
پای بساط ترياک همه افکار تاريکم را ميان دود لطيف آسمانی پراکنده کرد م.
درين وقت جسمم فکر می کرد ، جسمم خواب ميديد ،ترياک روح نباتی ،روح
بطی عالحرکت نباتی را در کالبد من دميده بود ؟ ولی همينطور که جلو منقل
و سفره چرمی چرت می زدم و عبا روی کولم بود نمی دانم چرا ياد پيرمرد
خنزری پنزری افتاد م . اين فکر
برايم توليد وحشت می کرد . بلند شد م عبا را دور انداختم ،رفتم جلو آينه ،
از صورت خودم خوشم آمد يکجور کيف شهوتی از خودم ميبردم ؛ جلو
آينه بخودم ميگفتم : ( درد تو آنقدر عميق است که ته چشم گير کرده ....
و اگر گريه بکنی يا اشک از پشت چشمت در ميايد يا اصلا اشک در نميايد !...)
بعد دوباره می گفتم تو احمقی چرا زودتر شر خودت را نمی کنی ؟
منتظر چه هستی ... هنوز چه توقعی داری ؟ مگر بغلی شراب توی پستوی
اطاقت نيست ؟... يک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !.. احمق ...
تو احمقی ... من با هوا حرف می زدم !..افکاريکه برايم ميامد بهم مربوط نبود .
آنچه که در تاريکی شبها گم شده است ، يک حرکت مافوق بشر مرگ بود .
دايه ام منقل را برداشت و باگامهای شمرده بيرون رفت ، من عرق روی
پيشانی خودم را پاک کردم . بعد نمی دانم اين ترانه را کجاشنيده بودم و
با خودم زمزمه کردم :
( بيا بريم تا می خوريم ،
شراب ملک ری خوريم ،
حال نخوريم کی بخوريم ؟)
هميشه قبل از ظهور بحران بدلم اثر می کرد و اضطراب مخصوصی در
من توليد ميشد .در ين وقت از خودم می ترسيدم ، از همه کس می ترسيدم ،
گويا اين حالت مربوط به ناخوشی بود . برای اين بود که فکرم ضعيف شده بود .
دايه ام يک چيز ترسناک برايم گفت . قسم به پير و پيغمبر می خورد که ديده است
که پيرمرد خنزر پنزر شبها می آيد در اطاق زنم و از پشت در شنيده بود که لکاته
باو ميگفته : شال گردنتو واکن . هيچ فکرش را نميشود کرد - پريروز يا
پس پريروز بود وقتی که فرياد زدم وزنم آمده بود لای در اطاقم خودم ديدم ، بچشم
خودم ديدم که جای دندانهای چرک ، زرد و کرم خورده پيرمرد که از لايش آيت
عربی بيرو ن می آمد روی لپ زنم بود -
اصلا چرا اين مرد از وقتيکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پيداش شد ؟ياد م هست
همان روز که رفتم سر بساط پير مرد قيمت کوزه اش را پرسيدم .
از ميان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ،يک خنده زننده خشک کرد که مو
بتن آدم راست ميشد و گفت : آيا نديده ميخری ؟ اين کوزه قابلی نداره هان ،
با لحن مخصوصی گفت : قابلی نداره خيرشو ببينی .ننجون برايم خبرش
را آورده بود ، بهمه گفته بود ... بايک گدای کثيف ! دايه ام گفت رختخواب
زنم شپش گذاشته بود و خودش هم بحمام رفته -آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لايش آيه های عربی بيرون ميامد روی صورت زنم ديده بودم .همين زن که مرا
به خودش راه نميداد که مرا تحقير ميکرد ولی با وجود همه اينها او را دوست داشتم. با تمام وجود اينکه تا کنون نگذاشته بود يکبار روی لبش را ببوسم !.بيش از اين ممکن
نيست .... تحمل ناپذير است.... ناگهان ساکت شدم .بعد با حالت شمرده و بلند با لحن تمسخر آميز ميگفتم: ( بيش ازين ..)بعد اضافه ميکردم :
( من احمقم ) در اين وقت يک چيز باور نکردنی ديدم . در باز شد و آن لکاته آمد .معلوم ميشود که گاهی بفکر من ميافتد - باز هم جای شکرش باقی است .
فقط می خواستم بدانم آيا ميدانست که برای خاطر اوبود که من ميمردم . اين لکاته که وارد اطاقم شد افکار بدم فرار کرد .نميدانم چه اشعه ای از وجودش ، از حرکتش
تراوش ميکرد که بمن تسکين ميداد آيا اين همان زن لطيف ، همان دختر ظريف
اثيری بود که لباس سياه چين خورده می پوشيد و کنار نهر سورن با هم سرمامک باز ی
ميکرديم .تا حالا که باو نگاه ميکردم درست متوجه نميشدم . راستش از صورت او، از چشمهای او خجالت می کشيدم . زنی که بهمه کس تن در ميداد الا بمن و
من فقط خودم را بياد بود موهوم بچگی او تسليت ميداد م. آنوقتی که يک صورت ساد ه
بچگانه ، يک حالت محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پير مردخنزری سر گذر
روی صورتش ديده نميشد - نه اين همانکس نبود .او به طعنه پرسيد که ( حالت چطوره ؟) من جوابش دادم : ( آيا تو آزاد نيستی ) آيا هر چی دلت می خواد
نميکنی - بسلامتی من چکارداری ؟او در را بهم زد و رفت . اصلا برنگشت بمن نگاه بکنه . او همان زنی که گمان می کرد م عاری از هر گونه احساسات است از
اين حرکت من رنجيد .چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پايش بيفتم گريه بکنم پوزش بخواهم . چند دقيقه ، چند ساعت ،يا چند قرن گذشت نميدانم .
مثل ديوانه ها شده بودم و از خودم کيف می کرد م . يک خدا شده بودم ،از خدا هم بزرگتر شده بودم .ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسيدم و در حالت گريه
و سرفه بپايش افتادم صورتم را بساق پای او ماليدم و چند بار باسم اصليش اورا
صدا زدم . اما در ته قلبم می گفتم ( لکاته ...لکاته ) . آنقدر گريه کردم
نميدانم چقدر وقت گذشت همينکه بخودم آمدم ديدم او رفته . از سر جايم تکان
نمی خوردم همانطور خيره مانده بودم . وقتی که دايه ام يک کاسه آش جو و ترپلو جوجه
برايم آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سينی ازدستش افتاد . بعد بلند شد م سر فتيله را با گلگير زدم و رفتم جلوی آينه دوده هارا به صورت خودم ماليدم .
چه قيافه ترسناکی ! با انگشت پای چشمم را می کشيدم ول می کردم ، دهنم را ميدرانيدم ،توی لپ خودم باد می کردم . همه اين قيافه ها درمن و مال من بود ند .
شکل پيرمرد قاری ، شکل قصاب ، شکل زنم ، همه اينها را خودم ديدم .شايد
فقط در موقع مرگ قيافه ام از قيد اين وسواس آزاد می شد و حالت طبيعی که بايد داشته
باشد بخودش می گرفت :ولی آيا درحالت آخری هم حالاتی که دائما اراده تمسخر آميز من روی صورتم حک کرده بود ،علامت خودش را سخت تر و عميق تر باقی
نمی گذاشت ؟يکمرتبه زدم زير خنده ، چه خنده خراشيده زننده و ترسناکی بود .
همين وقت بسرفه افتادم و يک تکه خلط خونين ، يک تکه از جگرم روی آينه افتاد.همين که
برگشتم ، ديدم ننجون بارنگ پريده مهتابی ، موهای ژوليده يک کاسه آش جو از
همان آشی که برايم آورده بودند روس دستش بود و بمن مات نگاه می کرد .
وقتی خواستم بخوابم ،دور سرم يک حلقه آتشين فشار ميداد .دستم را
رویتنم ميماليدم و درفکرم اعضای بدنم را : ران ، ساق پا ، بازوو همه آنها را با اعضای تن زنم مقايسه می کردم .
از تجسم خيلی قوی تر بود ، چون صورت يک احتياج را داشت .حس کردم که می خواستم او نزديک من باشد .يادم افتاد ، نه ، يکمرتبه بمن الهام شد که يک بغلی شراب
در پستوی اطاقم دارم ، شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بايک جرعه آن همه کابوسهای زندگی نيست و نابود می شد ... ولی آن لکاته ..؟ اين کلمه
مرا بيشتر باو حريص ميکرد ، بيشتر او را سرزند هو پر حرارت بمن جلوه میداد .آيا برای هميشه مرا محروم کرده بودند ؟ برای همين بودکه حس ترسناک تری درمن پيدا
شده بود .نميدانم چرا مرد قصاب روبروی دريچه اطاقم افتاده بود که آستينش را بالا ميزد ، بسم الله ميگفت و گوشتها را ميبريد .از توی رختخوابم بلند شدم ،آستينم را بالا
زدم و گز ليک دسته استخوانی را که زير متکايم گذاشته بودم برداشتم .
قوزکردم و يک عبای زرد هم روی دوشم انداختم .بعد سرورويم را با شال گردن پيچيدم
که احالت مرد خنزری پنزری در من پيدا شده بود .بعد پاورچين بطرف اطاق زنم رفتم .اطاقش تاريک بود ، در را آهسته باز کردم .بلند بلند با خودش ميگفت :
شال گردنتو وا کن . رفتم دم رختخواب ،سرم را جلو نفس گرم و ملايم او گرفتم .دقت کرد م که ببينم آيا در اطاق او مرد ديگری هم هست .ولی او تنها بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید