نمایش پست تنها
  #27  
قدیمی 10-01-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض


چنین نغز گفتار و، آوای گرم
به گوشم بدی روز و شب نرم نرم
که گفتی مرا، مادرم این سخن
از آن روزگاران و ، دور کهن
ز نیکی و خوبی و از فرهی
از آن نیک آیین دین بهی
هم از آفریدون، شه نیک رای
کز او بود گیتی سراسر بپای
سه پور گزینش به نام و به جاه
که بودند هر یک سزاوار گاه
چو سلم سترک و چو تور دلیر
که بودند در رزم، برسان شیر
دگر ایرج، آن نامدار گرد
دلیر و، خردمند و، با دستبرد
از ایران و توران و از خاک روم
جدا گشتن این سه پور و سه بوم
سه بهره شدن ، سرزمین کهن
همان سنجشن نیک و بد در سخن
ز کار فریدن به بینش وری
که بسپرد بر همه پسر کشوری
که شایسته بودند آن را به جان
شناسایی شه، گواهی بر آن
چو ایران و ایرج ز یک ریشه بود
فریدون فرخ پر اندیشه بود
گزیدش چنین نام با فرهی
که می تافت از او شکوه مهی
و ز آن پس، سر مرز ایران زمین
همان تاج و، تخت و، کلاه و، نگین
به ایرج بدادش که با کهتری
از آن دو برادر، بدش برتری
پس آن دو برادر، بدو رشک و کین
ببردند از بهر ایران زمین
و از آن پس، به ایرج سر آمد زمان
از آن بدسگلان های تیره روان
دگر باره، از این روزگار کهن
چنین گفت مام گرامی به من
سخن های فرزانگان گزین
همارود شیران به میدان کین
همی گفت با من بسی داستان
از ایران و از دوره ای باستان
ز گاه منوچهر تا کیقباد
سخن های باسته بر من گشاد
ز زال و ز مهراب پاکیزه خویی
ز سیندخت و رودابه ماه روی
ز کاوس کی، شاه با زیب و فر
سیاوخش، آزاده نام ور
همان پاک کیخسرو نیک رای
جهان دار نیکویی نیکی فزای
ز رستم، هم از رزم های گران
ز توران زمین ، ز هماوران
ز کار خردمند روشن روان
فرامرز یل ، آن گو پهلوان
زواره، دلیر ستوده به جنگ
هشیوار و بینا دل در تیز چنک
از آیین ایران همی گفت و، من
نیوشنده آن را به جان و به تن
بدم کودکی خرد، در آن زمان
ندیده بسی سرد و گرم جهان
که بُد برترین آرزویم همین
که پاینده ماناد ایران زمین
جهانم بُد ایران زمین، آن زمان
همان نامداران و فرخ گوان
شب و روز، از مهر، پیچان بدم
بدان کودکی سخت پرسان بدم
چنین مهر ایران، دلم را بسوخت
که چون فرنبغ،1 آتشی برفرخت
چو آتشکده، شعله ور شد ز مهر
چو برزین بر افروخت سر بر سپهر
فروزان چو گُشنسب گشتی به جان
که تابان از آن است جان و روان
کنون چون گذشت زمان دیده ام
شگفتی ز هر گونه بشنیده ام
بسی آرزو های مهر آفرین
که بزداید از دل، غم و رنج و کین
بسی باور نیک و، نیکو سخن
که رامش دهد بر دل و جان و تن
بسی چرخ، بر گرد و گردون بگشت
بسی روزگارم ز سر برگذشت
به از این ندیدم همان آرزوی
که از خُردیم بود این گفت گوی
که: پاینده ماناد ایران ما
سرفراز این مهر و مان ما


« فردوسی »
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید