گويند هر آن کسان که با پرهيزند
زانسان که بمیرند چنان برخيزند
ما با می و معشوقه از آنيم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگيزند
می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيمیايي که از او
يک جرعه خوری هزار علت ببرد
هر راز که اندر دل دانا باشد
بايد که نهفتهتر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگي گردد در
آن قطره که راز دل دريا باشد
هر صبح که روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش میآيد
کو دامن خويشتن فراهم گيرد
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هيچ معلوم نشد
هم دانه امید به خرمن ماند
هم باغ و سراي بي تو و من ماند
سيم و زر خويش از درمی تا بجوي
با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
ياران موافق همه از دست شدند
در پاي اجل يکان يکان پست شدند
خورديم ز يک شراب در مجلس عمر
دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند
يک جام شراب صد دل و دين ارزد
يک جرعه می مملکت چين ارزد
جز باده لعل نيست در روي زمین
تلخي که هزار جان شيرين ارزد
يک قطره آب بود با دريا شد
يک ذره خاک با زمین يکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
يک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکستهاي دمی آبي سرد
مامور کم از خودي چرا بايد بود
يا خدمت چون خودي چرا بايد کرد