علی بداغی شاعری معاصر و گمنام .... اما بسیار قابل احترام ( اشعار علی بداغی )
يه روزي
يه رورگاري
يه پرنده بود
فقط عشقُو ميفهميد و محبّت، ديگه هيچ
لبِ هر بومي ميشَست
چشِ خيسشو ميبست
كلافِ قلبشُو وا ميكرد و ميداد به صدا
بادبادك ميرفت هوا
”آدما! آي آدما!
چي شده مهر و وفا!؟
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟
آخه ...“
يهو تيزيِ دردي تو بالش مينشست
خودشُو كشونكشون
به پناهي ميرسوند
بادبادك از تو هوا
ول ميشد روي زمين
زيرِ پاي آدما
قهقهه، شادي و، دشنام ميرفت توي هوا:
”آخرش دخلشو ديدين كه اُورديم، بسشه!
ديگه تا اون باشه، پيداش نميشه!“
”چرا آخه!؟ آدما!“
از تو لونهي سگي
كه پناه اُورده بود
زل و زل نگاه ميكرد
خدا رُو صدا ميكرد
هي چرا چرا ميكرد:
”مگه جز مهر و محبّت آخه حرفي ميزنم!؟
مگه جز قصّه پرواز چيزي رفت از دهنم!؟“
تهِ لونه غرولند سگ پيچيد:
”تا يه استخوني رُو درببريم
ما سگا بلكه يه وقتي بپريم
رد شو بذا باد بياد!
نذا روي آدمم بالا بياد!“
طفلكي خزون پرون
خودشو كشوند تو خون
تا رسوند پاي ستون
چشش افتاد به يه بچّه كه با ترس و دلهره
هل ميداد بادبادكو قايمكي تو پيرهنش
غلغلي افتاده بود توي تنش
آسه آسه رفت رو بوم
تا اونو نخش بده تا به خدا
كه يهباره بيهوا
سِيلي از سيلي و فحش و عربده رسيد ز راه
همه چيز رفت رو هوا
اون پرنده كوچولو
پلكاشو رو هم كشيد
سرشو برد زيرِ بال
اشك و خون تو هم دويد
نالهها كه از دلش پا ميگرفت
مثِ خنجر تو گلوش جا ميگرفت:
”چرا آخه!؟ آدما!
چرا آخه!؟ آدما!“
...
مدتي گذشت و خيل آدما
يا ميلوليد توي هم يا ميچريد
هر سري توي يه آخور ميچميد
هر كسي كارِ خودش بارِ خودش آتيش به انبارِ خودش
هر كسي گليمِ خودْشُو بايد از آب بكشه
هر كسي كلاه خودْشُو بگيره باد نبره
هر كي بايد بخوره اگه نه خودش خورده ميشه
هر كسي گرگ بشه
اونقده گرگ
كه حتّي گرگاي راسراسكي هم
جا بخورن
وا بمونن
برن و با برّهها صيغهي دوستي بخونن
توبهاي كنن كه مرگ توش نباشه
با خدا واردِ دردِ دلك و گِله بشن
سگاي گَله بشن
...
توي اين حال و هوا
يه روزِ باروني سرد و سياه
كه همه لم داده بودن پاي آتيش، تو لحاف
داروي خوابآورِ دخترِ شاهِ پريون خورده بودن
خواب! چه خوابي! انگاري مرده بودن!
يه دفه پيچيد دوباره تو هوا
صداي خيسِ پرنده تا خدا:
”آدما! آي آدما!
تا كي اينجوري نشستن!؟ تا به كي!؟
پرِ پروازُو شكستن!؟ تا به كي!؟
آخه از قند و قفس سير نشدين!؟
از خور و خواب و هوس خسته و دلگير نشدين!؟
آخه بس نيس ديگه حرفِ اين و اون!؟
كيكيَك يا چيچيَك يا كه فلون!؟
پهلوون پنبهي اخلاق شدن!؟
توي رجّالهگري طاق شدن!؟
روي آيينهي جون پردهكشي!؟
درِ دالونكِ دل نردهكشي!؟
آدما! آي آدما!
شماها رُو به خدا!
پرِ پروازِ شما رُو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رُو چي بست!؟“
آتيش از هر طرف اومد رو سرش
سنگ و چوب
فحش و فغون
داد و هوار
توي بارون ميپريد امّا پرنده، بيقرار
صدا با خون قاطي شد
خون با بارون قاطي شد
توي بارونكِ خون
توي اون رنگينكمون
پر ميزد ناله كنون:
”آدما! آي آدما!“
آدما پاك همه ديوونه شدن:
”بزنيدش نپره!
پردهها رو ندره!
بالشو نشون برين!
اونو از هم بدرين!
صداشُو گِل بگيرين!
صداشُو گِل واق و واق!
واق و واق و واق و واق!“
- سگه اومد درِ لونه
با نگاهِ پر سؤال
بُهْتِشُو تكوند و رفت -
يهوي پرنده افتاد رو زمين
”آدما!... آي!... آدما!...“
نعرهها رفت به هوا:
”حالشُو خوب جا اُورديم، مگه نه؟
پايين از بالا اُورديم، مگه نه؟
ديگه تا اون باشه زرزر نكنه!
قصّهي محبّت و مهر نكنه!
آخه پرواز مگه نون و آب ميشه!؟
آخه آواز مگه جاي خواب ميشه!؟“
بعدشَم يكي يكي
پا گذاشتن رو پرنده
پركشيدن
تو لحاف
سينههاشون همه صاف
داروي خوابآورِ دخترِ شاهِ پريون
كيكيَك با بيبي جون
...
كمكَمك خواب توي پوستش نميگنجيد و
ميپاشيد تو هوا
طفلكي بچه چشاش رو هم و
روحش خيسِ خيس
پرسه ميزد زيرِ بارونِ خدا
روبهراه بود ديگه كاروانِ خواب
نه تكوني، نه صدايي، نه شتاب
مثِ حركت تو بيابونِ يه قاب
بچّه پلكاشُو گشود
ديگه توي قاب نبود
تنشُو رسوند به روح
جايي كه پرنده مونده بود بهجا
تا نشس، ابرِ نگاش تو هم دويد
يه چيزي تو مَلمَلِ دلش خليد
تو گلوش چيزَكي جابهجا شكست
دلشُو اَتو چشاش آسه تكوند
اونقده تا تو تنش هيچي نموند
...
يه دفه اَ پسِ اشك
يه پرنده پركشيد
نگاه كرد روي زمين
طفلكي هيچي نديد
اولش يه كمي هاج، يه كمي واج
بعد يهو خنده كشيد پر رو لباش
گريه ماسيد تو نگاش
سركشيد تو آسمون
يه پرنده پَرزَنون
صداش هي دورتر و دور:
”آدما! آي آدما!
پرِ پروازِ شما رو چي شكست!؟
لبِ آوازِ شماها رو چي بست!؟
آدما!
آي!
آدما!“
علي بداغي
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
|