نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق و سرنوشت “قسمت دوم”

… شانه اش هم میسوخت و انگشتش تیر میکشید. همه بدنش درد میکرد. لسلی گفت” برایتان یک صبحانه سبک می آورم و بعد داروهایتان را میخورید. میخواهید تلویزیون تماشا کنید؟”
- نه متشکرم.
لسلی او را تنها گذاشت و او فرصت کرد چشمانش را روی هم بگذارد. نمیدانست چطور کارش به اینجا کشیده و چطور متین در مقابلش قرار گرفته است . فقط این را میفهمید که از دست انها جان سالم به در برده است و هنوز هم نفس میکشد. مدیون این غریبه بود. اگر از جایش بلند میشد… وقتی صادقانه مسئله را بررسی کرد، در دل گفت
” در آن صورت هم نمیتوانم کای بکنم. یعنی ارزش صرف وقت و هزینه را ندارد. اما نمیگذارم قصر در بروند. چطوری اش را نمیدانم ، اما این را مطمئنم که این کارشان را جبران خواهم کرد. اگر تا دیروز همه انچه که رخ میداد، برحسب اتفاق بود و انها مدام بدبیاری هایشان را به من نسبت میدادند، از این به بعد ، خودم این بدبیاری ها را برایشان برنامه ریزی خواهم کرد.”
تا ان موقع باید صبر میکرد و … دعا مینمود که زودتر از جایش بلند شود و زودتر خوب شود. تا آمدن جمشید باید خوب میشد. جمشید نباید او را با این وضع میدید. حس بدی داشت. خیلی بد…
لیوان شیر و عسل و تخم مرغی را که لسلی برایش آورد، سرکشید و دارو هایش را هم خورد. وقتی از لسلی خواست تا کمکش نماید به دستشویی برود، مجبور شد مدتی بحث کند که حاضر نیست او زیرش لگن بگذارد. حتی از فکر کردن به چنین وضعی حالش به هم میخورد. ترجیح میداد زمانی که مرده باشد ، این کار را بکند. عاقبت حرفش را به کرسی نشاند و او را وادار به کمک نمود. لسلی مجبور شد تقریبا بغلش کند و او را به دستشویی برساند. وقتی سر جایش برگشت ، از ترس تنش به لرزه افتاده بود. وحشتزده به گریه افتاد.
لسلی بیچاره به تصور اینکه رفتن به دستشویی باعث شدت درد شده است، مدام می پرسید اگر نیاز دارد، دکتر بخواهد؛ اما او رد میکرد و می گریست. فکر میکرد این کتک برایش سنگین تمام شود؛ اما نه اینطور… خونی که در ادرارش بود، با وجود اینکه بسیار کم بود ؛ اما او را از خود بیخود می نمود. اگر صدمه اش بیشتر از این باشد ، چه باید بکند؟ اگر صدمه جبران ناپذیری دیده باشد… از لسلی پرسید” شما نمیدانید متین کی می آید؟”
- چرا، گفتند که ساعت چهار برمیگردند.
در دل دعا کرد سودابه زودتر از او برسد. باید خود ا به دکتر می رساند و مطمئن می شد که اشتباه میکند. نذر کرد و انقدر با این ترس دست و پا زد که درد را هم فراموش نمود و عاقبت با تنی خسته و فکری آشفته خود را به دست خواب سپرد.
با نوازش صدای گرم و مهربان متین چشم باز کرد:
- آیلین ،عزیزم؟
باز چشم چپش نافرمانی کرد؛ اما با همان چشم متین را دید که کنار تخت نشسته وپشت سرش نیز لسلی ایستاده است. متین با لبخندی گفت” بیداری یا هنوز داری خواب میبینی؟”
به خودش تکانی داد تا خود را بالاتر بکشد؛ ولی درد مانعش شد. متین گفت” فهمیدم بیداری. تکان نخور.”
حس کرد چشمان لسلیبا نگرانی به او دوخته شده و در عوض متین پشت آرامش ضاهری اش ، نگاهش لبریز از خشم است. دلش فروریخت. فکر کرد نکند نگرانی اش به جا بوده و اتفاقی برایش افتاده است. از همانکه میترسید…
متین به او فرصت فکرکردن یا سوال نداد. گفت” آیلین پلیس اینجاست و میخواهد چند تا سوال بپرسد. میتوانی جوابشان را بدهی؟”
برخلاف تصورش از فکر پلیس رنگ از رویش پرید و باز قلبش بنای تپیدن گذاشت. فکر کرد” یعنی سودابه پیش پلیس رفته است؟”
اب دهانش را بلعید و سرش را تکان داد.او نیز با همان نگاه خشمگین ؛ اما مطمئن، برخاست و اتاق را ترک کرد. وقتی برگشت، همراهش دو مامور پلیس ومردی میانسال با بارانی خاکی رنگ وارد شدند. او قبل از همه به حرف آمد و گفت” خانم ساجدی من گروسی وکیل شما هستم. متین از طرف شما به من خبر داد.”
ظاهرا اسمش ایرانی بود؛ ولی او به انگلیسی صحبت کرد. حتما بخاطر پلیس بود. خود را جمع و جور کرد و تلاش کرد حواسش را معطوف انها نماید. یکی از دو پلیس از جیب خود دفترچه ای درآورد و گفتگ ممکن است خودتان را معرفی کنید؟”
- من… آیلین ساجدی هستم.
او نوشت و با اشاره ای به متین گفت “این آقا ادعا میکند که شما از دو نفر از دوستانتان کتک خورده اید. درست است؟”
نگاهی به سوی متین کرد که دست به سینه، با ناراحتی به او چشم دوخته بودو اندیشید:
” پس کار سودابه نیست. یعنی هنوز به پلیس مراجعه نکرده است؟ خداوندا چه بلایی سر سودی آمده است؟”
خشمش را از یادآوری کار الکس و دوستانش ، فروخورد و گفت” دونفذ نه، چهار نفر… چهار نفر بودند. دودختر و دو پسر.”
- میتوانید ماجرا را تعرف کنید؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خونسرد باشد؛ اما خودش هم میدانست که غیر ممکن است. همه وقایع آن شب را همانطور که در ذهنش بود، تعریف کرد. مامور پلیس هرچه لازم بود، یادداشت نمود و گفت” انها را میشناسید؟”
- بله . از بچه های دانشگاه خودمان هستند.
- این درست است که قبلا هم باعث آزار واذیت شما شده بودند؟
از اطلاعات انها تعجب کرده بود. نمیدانست اگر سودابه به انها چیزی نگفته است و متین هم چیزی نمیدانسته که به انها بگوید، پس انها این مطالب را از کجا میدانند. گفت” بله. درست است. مدتها میشودکه انها این کارهای مسخره ا میکنند. اما هیچ وقت کارشان به زد وخورد نکشیده بود.و اوایل مزاحمت و بعد هم آزار و اذیت در دانشگاه.”
- میتوانید بگویید چرا این بار کار به دعوا و کتک کشید؟
لحظه ای با تردید نگاهشان کردو گفتگ نمیدانم…”
- مطمئنا بدون دلیل یک دفعه کارشان از آزار و اذیت به کتک کاری نکشیده است؛ این طور است؟
اهی کشیدو گفت “بله همینطور است. میدانید، دلیل انها انقدر احمقانه است که من حتی خجالت میکشم ان را بگویم… من دیدم کهانها به دفتر یکی از اساتید رفتند و بعد معلوم شد که رگه های امتحانی دست کاری و بعضی هم گم شده اند. برگه م هم بین انها بود. دانشگاه موضوع را پیگیریس کرد و بعد که همه چیز ثغبت شد، الکس و جانی یک ترم از دانشگاه محروم شدند. گرچه احتمال اخراجشان هم میرود. چون وقتی داشتند مواد با بچه ها رد وبدل میکردند، مچشان را گرفتند… انها این را هم به حساب من گذاشتند. از بدشانسی من، خیلی اتفاقی، وقتی بسته شان زمین افتاده بود، من دیده بودم.”
مامور با پوزخندی گفت “شما در مدرسه هستید یا دانشگاه؟!”
با ناراحتی و خشم گفت” این ظاهر قضیه است”
- منظورتان چیست؟ درست توضیح بدهید.
- مشکل انها… لو رفتن تقلب انها در امتحان نیست. انها با خود وجودی ما در اینجا مشکل دارند. نه تنها من، بچه های دیگری هم هستند که از دست انها اسایش ندارند. انها دوست ندارند که ما را در دانشگاه ببینند. به نظر انها ما نباید به دانشگاه برویم… انها بخاطر بعضی امکاناتی که دانشگاه در اختیار ما میگذارد، مشکل دارند. هر امتیازی که ما به دست می آوریم، باعث یک دردسر تازه میشود. اگر سری به دانشگاه بزنید انها به شما خواهند گفت که سال پیش در ماجرای سخنرانی و گردهمایی که بچه ها داشتند، چه بلوایی به پا کردند. برای بعضی از بچه ها نامه های تهدید آمیز فرستادند که به دانشگاه نروند. انها فقط یک بهانه میخواهند که شر به پا کنند. چون انگلیسی و از نژاد به خصوص انهال نیستیم! ما هم چنین چیزی را نخواستیم و علاقه ای نداریم که مثل ان وحشی ها باشیم. ما ترجیح میدهیم ایرانی یا سوری یا ترک یا هر چیز دیگری باشیم ، در عوض ادم باشیم. این هم جواب ماست.
- به شما هم از این نامه ها داده بودند؟
بازهم دچار تردید د. میدانست این حرفها چه آشوبی به پا خواهد کرد. اولین کسی هم که آتش دامنش را خواهد گرفت، خودش بود. اما باز یاد سودابه افتاد که میگفت” اگر شماها از همان اول انها رغ به دست پلیس میدادید، کار به اینجا نمیکشید که مقاله هایتان از کیفهایتان پ بکشد یا مدارکتان گم شود. کیف پولتان را بزنند. آبرویتان رادر مراسم ببرند. برایتان در محل کارتان دردسر درست کنند.”
سرش را تکان داد و او پرسی” این نامه ها را دارید؟”
نگاهش را از او برگرفت و گفت ” فقط یکی از انها را دارم. همه را از بین میبردم.”
- چرا؟
خشمگین نگاهش کرد و گفت “نامه عاشقانه نبوند که بخواهم انها را نگه دارم. آخری را هم دوستم نگه داشت؛ چون به نظرش انها داشتند زیاده روی میکردند.”
- یادتان می آید چه نوشته بودند؟
با کلافگی گفت “نه. یک شعر بود… یک شعر حماسی… درباره بیرون انداختن متجاوزین…”
دندان هایش را با درد روی هم فشار داد. به یاد روزی افتاد که این نامه را در کیفش پیدا کرد. شر مربوط به سوزاندن یک بیگانه بود که از وطن پرستان شکست میخورد و حاضر به توبه نمیشود. آنقدر آشفته شده بود که تمام روز حس میکرد کسی تعقیبش میکند. صدای مرد پلیس او را به خود آورد که پرسید “میتوانید آن را بدهید؟”
این بار با دستپاچگی ب متین نگاه کرد و گفت ” پیش خودمان است. در کمدم…”
آقای گروسی گفت ” من آن را برایتان می آورم. اینجا در دسترس نیست.”
او با نارضایتی سرش را تکان داد و گفت” اسم و آدرس ضاربین را میتوانید به من بگویید؟”
محل زندگی شان را نمیدانست؛ اما نام کلوپی را که از بچه ها شنیده بود پاتوق انهاست، گفت. مامور بدون هیچ عکس العملی همه انچه را که میشنید، مینوشت. دست آخر پرسید:
” کسی میتواند درباره حرفهایی که زدید ، شهادت بدهد؟”
باز ماند. اگر مسئله همکاری و اتحاد بود که تا بحال شر انها رااز سر باز کرده بودند. بچه ها میترسیدند. ترجیح میدادند که این دردسرهای کوچک را تحمل کنند و بگذارند اوضاع به آرامی بگذرد. نصف بیشتر اقلیتهای دانشگاه که او میشناخت، گوشه ای از این چیزها را تجربه کرده بودند؛ اما… گفت “نمیدانم. اسم چند نفر را با مشخصاتشان میدهم؛ ولی اینکه حاضربه شهادت باشند…”
مامور مشخصات را یادداشت نمود و با گفتن اینکه دوباره به او نیاز خواهند داشت، خانه را ترک کردند. متین تنها با لبخندی به روی او با سفارش مجدد به همرا لسلی همراه پلیس از خانه خارج شد؛ اما قبل از ان آقای گروسی دور از چشم مامورین به آرامی گفت:
” ممکن است برای متین مشکل ایجاد شود که شما را بدون اطلاع پلیس از بیمارستان خارج نموده است. به همین دلیل ما فکر کردیم بگوییم که شما و متین یک دوستی مختصر داشتید و متین شما را میشناخت که با مسئولیت خود، شما را مرخص کرده است. اگر لازم شد، بگویید مریض بودید و با او آشنا شدید. متوجه شدید؟”
سرش را به علامت تفهیم تکان داد؛ اما در واقع انقدر گیج شده بود که هیچ چیز نفهمیده بود. مثل کودکی بود که ناگهان در وسط یک شلوغی گرفتا شده باشد و باید خودش را از انجا بیرون بکشد. بر اوضاع مسلط نبود . همین بیشتر باعث هراسش میشد. اینکه او در اینجا دراز بکشد و نداند که انها چه میکنند او چه باید بکند!
یاد گرفته بود به خودش متکی باشد و زمام امور را در دست داشته باشد؛ ما این وضعیت… لسلی انها را بدرقه کرد و دوباره به اتاق برگشت. گفت:
” از وقت ناهار گذشته است. میخواهیدغذایتان را بیاورم؟”
آشفته و کلافه بود و این باعث میشد حتی اگر گرسنه هم باشد، اشتهایی برای خوردن نداشته باشد. سرش را تکان داد و گفت:
” نه گرسنه نیستم. حالم خوب نیست. میخواهم کمی تنها باشم.”
لسلی تنهایش گذاشت و او نفسش را بازهم به سختی بیرون داد.
میان خواب و بیداری ، صدای پا دوباره تمرکزش را برهم زد. از زمانی که به خود آمده بود، این صدا را شنیده و هربار نیز حواسش را به ان معطوف کرده بود. تا ان زمان دقت نکرده بو که صدای پای افراد با همدیگر چقدر متفاوت است. یک چیز خاص در صدای این پا بود. چیزی که با هر بار شنیدنش ، به او نوعی آسودگی خیال میداد. یک نوع امنیت خاطر . شنید که لسلی داشت حرف میزد؛ اما قادر به تشخیص و درک کلمات نبود. خواب در ذهنش رخنه کرده بود. مادرش را دید که با نگرانی بالای سرش می آمد. نگاهش مثل همیشه گرم و مهربان بود. بی بی هم پشت سرش با یک لیوان جوشانده که معجونی میشد، حتما سر میرسید. وقتی مریض بود، حتما بی بی هم با جوشانده ها پیدایش میشد….
صدای پا رویای شیرینش را برهم زد. مغزش شروع به فعالیت نمود. در خانه نبود. در ایران هم نبود، از سالها پیش. بوی عطر او نزدیک و نزدیکتر شد. وقتی صدا در کنارش متوقف شد، مثل یک موجود شرطی شده، متظر ماند تا سنگینی جسمش را روی تخت خود حس کند؛ اما این بار چنین نشد. روی صندلی لسلی ، کنار تخت نشست. انگشتان او با احتیاط روی نبضش قرار گرفت و دست دیگرش روی پیشانی وی نشست. چشم که باز کرد، متین را دید که با دقت سعی در درک وضعیت او دارد. با دیدن چشمان باز آیلین، لبخندی زد و دستش را از روی پیشانی اش کنار کشید؛ اما دست او را همچنان نگه داشت. گفت:” به نظر حالت دارد ساعت به ساعت بهتر میشود. تبت هم در حال قطع شدن است. راستش ترسیده بودم با آن وضع در آن سرما و باران ، با لباسهای خیس ذات الریه کنی.”
-من جان سخت هستم.
او با پوزخندی گفت: ” کاملا معلوم است!”
لحظهای بعد، متین با غمی که در کلامش مشهود بود اضافه کرد: “تا به امروز فکر نمیکردم ایرانی بودن میتواند تا این حد دردناک و خوشایند باشه.”
با لبخندی که به زحمت روی لبش نشست، گفت: “دردناکی اش را در تک تک اعضای بدنم، دارم حس میکنم. خوشی اش به چه است؟”
باشیطنتی که دوباره در نگاهش دوید ، گفت: ” خوشی اش به این است که به خاطر ایرانی بودن با تو آشنا شدم و این ارزشمند است.”
نتوانست به او چیزی بگوید. به نظر میرسید بر خلاف او، آدم رکی است. برای فرار از نگاهش ، سعی کرد از حالت خوابیده برخیزد. وقتی نتوانست، متین برخاست و باز به کمکش آمد تا سرجایش بنشیند. آیلین گفت: “من به شما خیلی مدیون هستم. نمیدانم اگر شما نبودید چه بلایی سرم می آمد و الان کجا بودم.”
-ولی من میدانم کجا بودی، مطمئنا در بیمارستان بودی. ولی در کدام بخش بستگی دارد به اینکه چه ساعتی تو را به بیمارستان می رساندند!
آیلین خندید؛ اما خنده اش با ناله ای همراه شد. پرسید: ” با انها چه کردید؟”
-با چه کسانی؟
-پلیس.
متین آهی کشید و به صندلی تکیه زد.
-با همسایه من، خانم مور، صحبت کردند و خوشبختانه او حاضر است به نفع تو شهادت بدهد. با حرفهای او، احتمالا فردا دوباره پلیسها برمیگردند.
-چطور؟… خانم مور چه کسی است؟
-خانم مسنی که رو به روی خانه من زندگی میکند. او آن شب دیده بود که انها تو را زدند و گوشه خیابان رها کردند… انها به او گفته بودند که تو قصد داشتی کیفشان را بزنی.
اخم های آیلین دوباره در هم رفت و با ناراحتی گفت: “آه خدای من. لعنتی ها!… اگر اشتباه نکنم شما هم از او شنیده بودید که من…”
متین نگذاشت او ادامه دهد، سرش را تکان داد و گفت: “متاسفم. راستش چنان بلایی به سرت آورده بودند که به نظر بعید نمی رسید.”
آیلین از او رو برگرداند. گفت: “آنها آدمها پستی هستند.نمیدانم چرا ما آدمها خیلی راحت تهمتی را که به دیگران میزنند، قبول میکنیم . برایمان هم مهم نیست کسی که این تهمت را میزند، خودش چطور آدمی باشد. باو کردنی نیست این زن دیده باشد که انها با چه خشونتی من را زیر مشت و لگد گرفته اند و باز در سکوت تماشا کرده باشد. فقط به خاطر اینکه من دزدی کرده ام؟!… شما که میدانستید دزدم، چرا کمکم کردید؟ بهتر نبود شما هم طبق انچه که باور کرده بودید و احتمالا تا حالا هم باور داشتید، عمل می کردید؟ وقتی بادیدن کیف پولم هنوز این شک را داشتید، پس چه چیزی باعث شد که آن موقع و حالا خلاف عقلتان عمل کنید؟”
-شرمنده ام میکنی؟!
-نه چنین قصدی ندارم و نداشتم. همین قدر که شما به من کمک کرده اید، باید متشکر باشم… اگر ناراحتتان کردم معذرت میخواهم.
-نه معذرت نخواه. حق با توست. من اشتباه کردم. حتی با وجود پول کافی در کیفت هنوز شک داشتم. گفتم که… تصور میکردم بخاطر چیزهای دیگری نیاز به پول بیشتری داشته ای. آن شب وقتی خانم مور به من گفت چرا به ان حال و روز تو را انداخته اند، با خودم گفتم حقت بوده است. داخل خانه هم رفتم؛ امانتوانستم تحمل کنم تا در آن هوا بمانی. فکر کردم اگ دزدی هم کرده باشی به اندازه خلافی که کرده ای تنبیه شده ای. کمکت کردم تا شاید سیاست تشویق در کنار سیاست تنبیه جواب بدهد! وقتی دیدم ایرانی هستی، دلم میخواست خودم هم یک دل سیر کتکت بزنم! ما غیر انگلیسی ها خودمان در اینجا به اندازه کافی دردسر داریم. وقتی یکی هم خلاف میکند ، میشویم گاو پیشانی سفید. حالا هر وقت، هرکس هر کار خلافی بکند، اولین ظن و گمان به سمت ماست.
حرف او را قبول داشت. به همین دلیل سر تکان دادو به تلخی گفت: ” میدانم. تا به حال چند بر این را تجربه کرده ام.”
-پس به من حق میدهی؟!
-از شما متشکرم.
متین متوجه شدکه بااین حرف آیلین از پاسخ طفره رفته است.پس به او حق نداده بود. آیلین پرسید: ” آقای گروسی گفت که کمک به من احتمالا برایتان دردسر ساز خواهد بود… متاسفم.”
-اگر واقعا دزد بودی، بله باید تاسف میخوردیم؛ اما مثل اینکه قضیه چیز دیگری بود. چرا صبح به من نگفتی که اصل ماجرا چیست و برای چه کتک خورده ای؟
-اگر میدانستم علت دزد خطاب کردن من چیست، حتما میگفتم… شما از کجا فهمیدید؟
خندید و گفت: “اگر بگویم حتما باز ناراحت و عصبانی خواهی شد.
با لبخندی گفتم: “نه، بگویید. چیزی نخواهم گفت.”
-حالا دیگ مطمئن شدم در زندگی پیرو همان اندیشه« جواب ابلهان خاموشی است» هستی .
او نیز خندیدو متین گفت: “به دوستت هم گفتم که سر قضیه یک دزدی کتک خورده ای.”
با پوزخندی گفت: “پس من هم ابلهانه فکر کردم که شما صبح حرف من را باور کرده اید؟!”
لحظه ای مکث کرد و پرسید: “پس به دوستانم هم خبر داده اید؟”
آهی کشید و گفت: “بله. در خانه کسی جوابم را نداد. مجبور شدم دوبار با فروشگاه تماس بگیرم تا دوستت را پیدا کنم. خیلی نگرانت بود. کلی قسم خوردم تا باور کرد زنده هستی. وقتی مسئله دزدی را گفتم، کنجکاوی کرد. مثل اینکه این آدمها را میشناخت که دزدی را رد کرد. من را هم او به شک انداختو بعث شد تا دوباره برگردم و از خانم مور درباره انها بپرسم.”
-شما را خیلی به دردسر انداختم. نمیدانم چطور میتوانم ان لطف شما را جبران کنم.
متین با خوش خلقی از جا برخاست و گفت: “راهش این است که غذایی را که میخواهم برایت بیاورم، بخوری. استوارت گفت که ناهار هم نخوردی. درست است؟
-بله.
-چرا؟ تو که چیری نخورده بودی. باید الان آن قدر گرسنه باشی که بتوانی به اندازه این سه روز غذا بخوری.
-گرسنه بودم؛ اما ترسیدم چیزی بخورم.
او با تعجب سرش را خم کرد و پرسید: “ترسیدی؟ چرا؟ از اینکه دیگر غذایی برای خوردن در این خانه پیدا نشود؟”
نگاهش را خجالت زده از او دزدید و گفت: “نه به این خاطر نبود. ترجیح دادم اول یک دکتر را ببینم. میشود خواهش کنم یک دکتر برایم خبر کنید؟”
متین با نگرانی راه رفته را برگشت و سر جایش نشست. پرسید: “چیزی شده؟ به من بگو.”
آیلین با خنده ای از روی دستپاچگی گفت: “دکتر خواستم نه کشیش یا مشاور.”
-من هم متوجه شدم. من نه کشیش هستم نه مشاور. دکترم.
این بار نگاه بهت زده آیلین به چهرهاش برگشت .با ناباوری زمزمه کرد: “شما؟”
حالت نگاهش متین را به خنده می انداخت. از جیبش کارت ورود و خروج مخصوص پزشکان بیمارستان را در آورد و مقابل چشمانش گرفت. با خنده ای پنهان در کلامش گفت: “باورت شد؟”
آیلین شرمگین گفت: “ببخشید قصد توهین نداشتم. حق با شماست. باید می فهمیدم که شما خودتان یک پزشک هستید که برای رفت و آمد آن شب به بیمارستان، دردسری نداشتید.”
-عیبی ندارد. حالا بگو چه چیزی نگرانت کرده است.
صوت صدمه دیده اش سرخ شد و گفت: “نه، چیز مهمی نیست…”
-طفره نرو. اگر مهم نبود، تو را از غذا خوردن نمی انداخت. بگو آنقدر ها که تو فکر میکنی، بی سواد نیستم.
-نه منظورم این نبود…
-باشد قبول میکنم؛ ولی بگو موضوع چیست؟
نگاهش را از او دزدید و موضوع دستشویی رفتن صبحش را گفت. متین اخم هایش را درهم کرد و بی هیچ کلامی لحاف را از رویش کنار زد و شکمش را معاینه کرد. روی نقطه درد که دست گذاشت، صدای آخ او بلند شد. پرسید: “ضربه خورده است، نه؟”
سرش را تکان داد و گفت: ” کار مشت الکس است.”
متین باخشم دندان روی هم سایید و گفت: “الکس نه، حیوان!… درد هم داری؟
-نه زیاد. فقط یک دل پیچه است که می آید و میرود. فکر نمیکنم چیز مهمی باشد. فقط محض احتیاط دکتر خواستم.
-صبح که چیزی خوردی. اذیت نشدی؟
-نه، اصلا.
دقایقی بعد ، متین معاینه اش را تمام کرد و لحاف را رویش برگرداند. گفت: “حدس میزنم که یک خونریزی داخلی جزیی باشد. چیزی نیست. یک مدت بهتر است فقط غذای سبک بخوری تا خیالمان راحت باشد. با دارو میتواند رفع شود.”
-مطمئن باشم؟
-تو که تشخیص داده ای چیز مهمی نیست. باز نگران هستی؟
-از تشخیص من تا شما، خیلی فرق است.
متین خندید و گفت: “نه؛ مطمئن باش… فقط تو را به خدا دیگر دیروقت تنها از خانه خارج نشو.”
آیلین با ناراحتی سرش را تکان دادو گفت: “حتما.”
متین خاست بلند شود که دوباره با نگرانی سر جایش نشست. دست به شانه او دراز کرد و لباسش را گرفت. پرسید: “شانه ات را جایی زدی؟”
-نه…آره … نمیدونم.
-بلاخره کدام یکی؟
-نمیدانم. چطور مگر؟
-دعا کن به بخیه ات صدمه نزده باشی. خونریزی کرده است.
با سراسیمگی پرسید: “مگر بخیه زده اید؟”
-بله. شانه و پیشانی ات بخیه خورده است. مگر نمیدانستی؟
-نه. فکر میکردم خراش برداشته است که این طور زیر لباس میسوزد. اوضاعش چطور خیلی خراب است؟
-نه. یک بریدگی که احتمالا قلاب روی نرده های دم درخورده است.
آیلین نگاهی به لباسی که به تن داشت انداخت و باناراحتی پرسید: “به گمانم این هم پیراهن شما بود که من خرابش کردم. لکه خون به این راحتی از بین نمیرود.”
-آره مال من است؛ اما از همان لحظه که به جنیفر دادم تنت کند، از خیرش گذشتم. حالا بگذار نگاهش کنم.
با این حرف او، آیلین آهی از سر آسودگی کشید؛ اما باز لحظه ای با تردید نگاهش کرد. ترجیح میداد سوزش و دردش را تحمل کند و در عوض یک پزشک زن اینکار را انجام دهد. حساسیت زیادی به این داشت که در ارتباط با بیماری های مربوط به بدنش به پزشک زن مراجعه کند. این دست خودش نبود. از وقتی که خودش را شناخت، کم کم این حساسیت در او به وجود آمد. سودابه ونیلوفر به این عادتش می خندیدند؛ ولی ترک عادت برای او خیلی سخت بود.حالا با این پیشنهاد، لحظه ای گیج و مستاصل برجا ماند. از یک سو نمیخواست این حساسیت را به او نیز بگوید و از سوی دیگر خجالت میکشید تن به این کار دهد. صدای متین او را به خود آورد که پرسید: “رفتی گل بچینی آیلین؟!”
نگاهش کرد که چه راحت و بیخیال منتظر است که او را دوباره صاف بنشاند و شانه اش را ببیند. از الکس و دوستانش و مهمتر از آن از بی عرضگی و این اخلاق خودش، عصبانی شد و شرمزده، ناچار به کوتاه آمدن شد. پرسید: “شما بخیه اش زدید؟”
متین با بدجنسی متوجه منظورش شد و با لبخندی از سر شیطنت پرسید: “به من نمی آید این کارها را بلد باشم؟”
-نه. منظورم این نبود… فقط… ترجیح میدهم شما این کار را نکرده باشید.
__________________


پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید