نمایش پست تنها
  #3  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق و سرنوشت “قسمت سوم”

… نگاهش کرد که چه راحت و بیخیال منتظر است که او را دوباره صاف بنشاند و شانه اش را ببیند. از الکس و دوستانش و مهمتر از آن از بی عرضگی و این اخلاق خودش، عصبانی شد و شرمزده، ناچار به کوتاه آمدن شد. پرسید: “شما بخیه اش زدید؟”
متین با بدجنسی متوجه منظورش شد و با لبخندی از سر شیطنت پرسید: “به من نمی آید این کارها را بلد باشم؟”
-نه. منظورم این نبود… فقط… ترجیح میدهم شما این کار را نکرده باشید.
-به خاطر این اعتماد و اطمینانت به کارم متشکر؛ اما کار من نیست. این بار دادم یک دانشجوی جراحی این کار را برایت بکند. چون میدانستم خانمها چقدر به پوست و زیبایی شان حساسیت دارند، گفتم جنیفر که جراحی پلاستیک میخواند، آنها را بخیه بزند. کارش تمیز است. خودم چند بار کارش را دیده ام. البته اگر هنوز سالم آن را نگه داشته باشی!
خیالش اندکی راحت شد که حداقل آن بار را شانس آورده است. سرش را پایین اناخت و گذاشت تا او کار خودش را بکند. غافل از لبخندی که برلب متین به خاطر آگاهی از این حال وی،نشسته است. متین در کار این دختر درمانده بود. وجودش سراسر تناقض ولی هماهنگی بود. از لهجه و طرز ادای بعضی کلمات فارسی به نظر میرسید که سالها در این کشور زندگی کرده و حتی با ملاتی که گاه بی حواس به انگلیسی ادا میکرد، شاید روی ایران را ندیده باشد و در عوض مثل یک دختر ایرانی زود شرمگین میشد و از خجالت رنگ صورتش برمیگشت. به خاطر ایرانی بودن و دفاع از خود ایرانی اش، این کتک ها را تحمل کرده بودو از سوی دیگر ، ازاینکه یک دکتر مرد به او دست بزند، رنگ میدادو رنگ میگرفت.نفس آیلین آن چنان نامنظم بود که فکر کد همین الان از حال خواهد رفت. متین نخواست او را اذیت کند، به همین دلیل به جای در آوردن پیراهنش، یقه لباس را تا حد ممکن تا روی کتفش عقب زد. خون تا روی پانسمان بالا آمده بود و تقربا خشک شده بود.به همین دلیل گاز استریل را به زخم چسبیده بود.
رفتو با لوازم پانسمان بگشت. کمی بتادین روی گاز استریل ریخت تا نرم شود و به زخم صدمه نزند. در این میان برای اینکه او را از آن حال و هوای آزار دهنده نجات دهد، پرسید: “یادم رفت اصلا بپرسم دانشجوی چه رشته ای هستی؟
-ادبیات انگلیسی.
-اوه چه رشته ای. رشته جالب، اما سختی است.
-من دوستش دارم.
متین خندید و گفت: “به نظر میرسد آدمی هستی که ذاتا از سختی خوشت می آید. رشته تحصیلی سخت، زندگی سخت، محیط سخت.”

گاز استریل را که به نظر میرسید به اندازه کافی نرم شده است، از روی زخم برداشت. آیلین که از درد لب به دندان گزیده بود، با ناله ای اعتراض کرد: “نه اتفاقا طاقت سختی ندارم. همانطور که الان هم دارم طاقت از دست میدهم… وای. چه میکنی متین؟ وای وای… مامان!”
او با خنده ای به زخم نگاه کردو گفت: “اوه نازک نارنجی! من نه مادرت هستم نه میتوانم قربان صدقه کسی بروم. کاری نکردم که اینطور آه و ناله میکنی.”
از خجالت ودرد ، دوباره لب به دندان گرفت و به چشمش فشار آورد تا اشکش فرو نریزد. متین گفت: “خوبه. خدا را شکر که فعلا سالم است؛ ولی اگر میخواهی سالم بماند، این قدر خود را این در و آن در نزن.”
زخم را دوباره شستشو داد و پانسمان کرد. کارش که تمام شد، نگاهش کرد. موهای آشفته و ژولیده
آیلین صورتش را در خود پنهان نموده بود. خودش موهای آیلین را جمعکرد وپشت سرش ریخت. قیافه درهمش را که دید، باز نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. مثل بچه ای لب برچیده بود. به زحمت خنده اش را با یک لبخند پنهان کرد و گفت: “بیا،تمام شد. چنان جزع و قزع میکنی که هرکس نداند، فکر میکند داریم داغت میکنیم. خوب است که آن شب بیهوش بودی، وگرنهحتما بیمارستان را وری سر جنیفر خراب میکردی.”
-دیگر حتی از جایم تکان هم نخواهم خورد.
-اگر جدا سر این حرفت میمانی، بیا تمام زخم هایت را یکبار دیگر باز کنم ببندم.این طوری یک قول دیگر هم میدهی!
برای شستن دستانش برخاست و در همان حال پرسید: “پهلوان، بچه کجا هستی؟!”
با این سوال گویی دردها از وجود آیلین رخت بربست. با دلتنگی گفت: “خاک پاک ایران و تهران”
متین در داخل دستشویی، این بار به خود جرات خندیدن داد و گفت: “البته اگر با آن همه برج و بارو، خاکی هم برای تهران مانده باشد!”
آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است.
آیلین صدای او را شنید و این بار حق را به او داد و خود نیز خندید.آخرین باری که به ایران رفته بود، خود به عینه دیده بود که از تهران دیگر خاکی باقی نمانده است. در محله پدربزرگش که زمانی پر از خانه های قدیمی و ویلایی بود، حالا تا چشم کار میکرد، آپارتمان ساخته بودند. خدا را شکر میکر که پدر و مادرش علاقه ای به زندگی آپارتمانی ندارند. بیشتر همسایه ها خانه های زیبایشان را به قفس هاس قوطی کبریتی تبدیل کرده بودند و دیگر از آن باغچه های زیبا و درختان خرمالو و توت اثری نبود. قشنگی آن خانه ها به باغچه هایشان بود. خانهشا، خانه پدری آقاجون بود.با وجود اینکه تا آن روز، برای مدت مدیدی ددر آن زندگی نکرده بود؛ اما آنجا را دوست داشت. چند سال پیش پپس از بازگشت از انگلیس، آقاجون خانه خودشان را فروخت و به خانه پدری اش رفت. از برادرش خانه را در عوض مغاز بزرگ مبل و صنایع چوبی پدربزرگ به عنوان سهم الارث پدری گرفته بود. یک ساختمان چهارصد متری با حیاط دویست و پنجاه متری کهپر از درختان خرمالو و توت و شاتوت و آلبالو بود. تابستانها گلدانهای شمعدانی مادر روی پله ها مهمان میشد و گل یاسش با رسیدن بهار ساکنین خانه را سرمست میکد. آن را درست زیر پنجره اتاق پذیرایی و نشیمن کاشته بود که حتما وبویش در خانه بپیچد. دختر ها اتاق خواب طبقه بالا را رای آیلین در نظر گرفته بودند که درست بالای نشیمن و بوته یاس مادر بود. پیچکی که با هر بار رفتن و برگشتن او، فضای بیشتری از دیوار ساختمان را زیر سلطه خود میکشید. ایوان بزرگ و دلبازش کهتابستانها همیشهبا فرش پوشیده میشد و قل قل سماور همراه بی بی همراه با صدای قل قلقلیان آقاجون، بچه ها را به خنده می انداخت. امیرحسین آن چنان از شنیدن این صدا ریسه میرفت که بقیه به خنده او، میخندیدند. آقاجون آنقدر میخندید که دست از قلیان کشیدن برمیداشت و نوه پسری اش را میگرفت و به آغوش میکشید. پسرک دوساله آنچنان درآغوش آقاجون فرو میرفت، گویی امن ترین و آخرین پناهگاهش را یافته است. مادر نیز او را میپرستید. آهو همیشه میگفت این بچه محصول بازار مشترک است. امیراشکان فقط اسم پدری برایش دارد و بهار فقط مادرش است و آقاجون مربی مهدکودک است و با او بازی میکند. مادر به سر و وضع و غذایش می رسد و او ،آلما و گاهی خود بهار مسئول تربیتش بودند. بچه بیچاره بین اینهمه آدم گرفتار شده بود! با وجود چنین خانه و خانواده ای، چه احتیاجی به رفتن مهد کودک داشت؟! درحیاط بزرگ و قشنگ خانه آن قدر خودش را به این طرف و آن طرف میزد تا خسته میشد. مادر او را بغل میکرد و برایش لقمه میگرفت. خوردن نان و پنیر و سبزی باغچه خودشان با نان سنگک پخت آقا محمدعلی شاطر که آهو او را آممدلی شاطر مینامید،در آن هوای خنک عصر تابستان ، بعد از ساعت ها تحمل گرما،چون مائده ای بهشتی،میچسبید. سفره که جمع میشد، چای خوش عطر و بوی بی بی، در فنجانهای های گالش نقره ای، که آقاجون اصرار داشت حتما با آن چای بخورد، مزه میداد. نوبت میوه که میرسید، بلوای اصلی به پا میشد. امیرحسین دور از چشم مادرش، کنار سبد میوه می نشست و اجازه نمیداد کسی به آن دست بزند. بعد خودش مینشست و تک تک سیب یا زردآلو ها را یک گاز میزد تا میوه باب طبع خود را بیابد. آن وقت اگر بهار او را در این وضعیت می دید، با فریاد به سراغش میرفت. گاه به موقع نمیتوانست بدود و آن زمان یک پس گردنی از مادرش نوش جان میکرد. آن وقت آغوش مادر و آقاجون به رویش باز بود تا به آنها پناه ببرد. آهو همیشه بعد از این ماجرا وقتی تنها میشدند، ابرویی بالا می النداخت و میگفت: “این بهار هم به خاطر عزیز کردن خودش و بچه، چقدر این امیرحسین را می چزاند.”
مادر لب به دندان میگرفت و میگفت: “وا مادر! آهو این چه حرفیه میزنی؟ مادر نیستی بدانی هیچ مادری به هیچ قیمتی حاضر نیست خار به پای بچه اش برود. چه برسد به اینکه خودش دست روی بچه اش بلند کند.”
آقاجون هم که گاه سر بزنگاه پیدایش میشد، به حمایت از عروس و همسرش، میگفت: “مادر این حرف را نزن. این قدر پشت سر این دختر بینوا حرف نزنو بهتان نبند. او مادر و زن بی نظیری است.”
عادت آقاجون این بود که دخترها را مادر صدا کند. و چقدر این کلمه را دلنشین ادا میکرد.آهو که از این همه حمایت کلافه میشد، با شیطنت برای فرار میگفت: “بهتر از مادر خودمان که نیست.نه آقاجون؟”
آقاجون هم خوب میفهمید که اگر با او کل کل کند، باید تا صبح حرف بزند. با کلافگی کتابش را برمیداشت و میگفت: “اینقدر حرف بیخود نزن مادر.”
آهو ادای مادر را در می آورد و سرش را پیچ وتابی میداد و میگفت: “وا،آقا جواب بچه ام را بده.”
آقاجون از بالای عینکش نگاهی به او میکرد و بعد یک دفعه دمپایی روفرشی مادر را که همیشه همان دور و بر روی زمین بود، برمیداشت و به سوی او پرت میکرد و میگفت: “بیا این هم جواب.”
آهو با خنده دمپایی را روی هوا میگرفت و میگفت: “وا، آقا با خشونت؟!”
آهو با یانکه آخرین بچه خانواده بود؛ اما در همان حال شلوغ ترین و شیطان ترین بچه هم بود. آقاجون همیشه میگفت: “هرچی آلما و آیلین آرام و سر به زیر هستند، این ورپریده، شر است.”
گویا با این اخلاقش بیشتر محبوب بود. خود آیلین که عاشق این خلق و خوی او بود. آلما در عوض او، دختری قشنگ و متین بود که همیشه مثل یک خانم رفتار میکرد. حالا نامزد پسر دایی اش، رهام بود. آهو خود میگفت: “اگر من را هم مثل آلما دوسال بعد از آیلین به دنیا می آوردید، شاید یک درصدی میشد احتمال دادکه به قول شما به آدمیزاد بروم؛ اماوقتی میگذارید سه ، چهار سال بعد، یکدفعه هوس بچه دارشدن به سرتان میزند، معلوم است که جنس تضمین شده تحویل نمیگیرید!”
آقاجون همیشه خودش را به نشنیدن میزدو مادر با خنده اغی که به زحمت جلویش را میگرفت، لب به دندان میگزید که: “خجالت بکش دختر!”
آهو با غش غش خنده سر به زیر می انداخت و در همان حال با ابرو به آقاجون اشاره میکرد که رویش را برمیگرداندو میخندید. آقاجون برخلاف عمو ، آدمی خوش اخلاق و مهربانبود که هیچ وقت از بودن با او سیر نمیشد. پسر کوچک حاج مصطفی که به خلاف برادر به جای کا در کارگاه، سراغ درس رفت و به قول آهو، مهندس باشی شد. با اینکه ظاهرا لبانش نمیخندید، اما آیلین همیشه یک لبخند قشنگ در چشمان او میدی. لبخندی که در آهو رنگ شیطنت را هم به خود میگرفت… برای آیلین عجیب بود که حالا بعد از گذشت سالها این لبخند را در صورت یک غریبه هم میدید. اشتباه نمیکرد. مطمئن بود کهاین حالت را در چشمان متین هم دیده است. به خود گفت:
“شاید، چون او هم ایرانی است.”
با وجود این اخلاق آقاجان و آهو، اخلاق امیر اشکان ، به عمو رفته بودو به زحمت میشد خنده را روی لبانش دید. شاید به خاطر اینکه در کارگاه پیش عمو کار میکرد.چندسال اقامت در خانه عمو به خوبی روی روحیاتش اثر گذاشته بود. با این وجود، آیلین امیر اشکان را هم دوست داشت. مخوصا آن سبیل سیاه و مردانه اش را که آنقدر با آن ور میرفت و اگر آهو میدید، میگفت: “دارد چربش میکند! با یک تار سبیلش معاملات عمو را انجام میدهد. سر سبیلش قسم میخورند!”
آلما عادت مادر را داشت که زود لب به دندان میگزید و میگفت: “آهو زشته. تو چرا آدم نمیشوی؟ چنا سبیل سبیل راه انداخته ای ، آدم خیال میکند بتا رستم یا یکی از آن جاهلهای قدیم طرف است.”
بهار به حرف او میخندید و میگفت: “در کارخدا مانده ام. من از آدم سبیلو بدم می آمد و خدا بخت من را با یکی بست که حاضر است جانش را بگیر، اما سبیلش را نگیری!”
آیلین چقدر عاشق خانواده اش بود. تک تک آنها را با اخلاق خاصشان دوست داشت… و حال چقدر دلتنگ آنها بود. چقدر دلش میخواست دوباره به خانه برگردد. باز همان تشریفات عصرانه تابستانی و بازیهای حیاط و توت خوردنها و خرمالو چیدنها. شیطنت های آهو و خنده هایشان که همیشه وقتی زیادی میخندیدند، حتما بلایی هم سرشان می امد.آهو از ترسش برای اینکه خنده هایش تمام شود، کف دستش را گاز میگرفت و میگفت: “دیگر بس است. شکستن سرمان کمترین بلایمان است! خدایا غلط کردیم.”
چنان غلط کردیم را بامزه ادا میکرد که باز بچه ها به خنده می افتادند و کار از نو شروع میشد… از به یاد آوردن خودشان که از شدت خنده، روی زمین حیاط ولو میشدد، خندید. ناگهان صدای متین باعث شد به خود بیاید. در آستانه اتاق، دست به کمر ایستاده بود و با تعجب و خنده نگاهش میکرد. آیلین تازه متوجه شد که متین چه قد بلند و قامت چها شانه ای دارد. چهره مردانه و دلنشینی داشت. همان خنده آشنا در چشمان او می درخشید که حالا با حیرت هم آمیخته شده بود. عاقبت گفت: “الو… کجایی خانوم؟”
به خودش آمد و گفت: “بله. ببخشید، حواسم نبود.”
-بله. من هم متوجه شدم. بله یا نه؟
آیلین با تعجب نگاهش کرد و پرسید: “چی؟”
او با پوزخندی سرش را تکان دادو گفت: “جواب حاج آقا عاقد! از صبح با خودم دارم صحبت میکنم؟”
آیلین از خجالت سرش را به زیر انداخت و گفت: “ببخشید. اصلا چیزی نشنیدم. چه میگفتید؟”
متین دست به آستانه در گذاشتو گفت: “هیچی؛ پرسیدم داروهایت را خورده ای یا نه؟”
-صبح خوردم.
-خسته نباشی. دارویت آنتی بیوتیک است. باید سر ساعت بخوری.
-خواب بودم. ببخشید.
-ناهار هم که نخوردی. تو با چشم بسته و باز میخوابی! حالا غرق چه فکری بودی که صدایم را نمیشنیدی؟”
دوباره لبخند بر روی لبانش نشست و گفت: “حرف تهران، من را یاد خانواده ام و ایران انداخت.”
دوباره گرد دلتنگی بر صورت هر دو نشست. متین پرسید: “آخرین بار کی ایران بودی؟”
-سه سالی میشود که نرفته ام.
ابروی چپ متین بالا رفت و گفت: “دلی داری! من همین الانش برای ایران دلتنگم.”
-شما کی از ایران برگشتید؟
او با خنده ای گفت: “عید امسال رفته بودم.”
این بار آیلین هم به خنده افتادو گفت: “صحیح. حالا من نازک نارنجی هستم یا شما؟”
متین خندید و در حین ترک اتاق گفت: گمن حق دارم. باید منصف بود. آخر من ته تغاری هستم!”
خنده اش گرفت. فکر کرد: “مثل اینکه همه ته تغاری ها یک رگ شوخی دارند.”
متین با دولیوان آبمیوه و لیموناد بازگشت و دوباره روی صندلی لسلی نشست. آیلین نگاهش که به لیوانها افتاد، دلش برای خوردن آن ضعف رفت؛ اما وقتی به یاد آورد که خوردن آن به دردسر بعدش نمی ارزد، از خوردن آن صرف نظر کرد. معلوم نبود سودابه کی می آید و او چه زمانی میتواند به دستشویی برود. پرسید: “سودابه نگفت کی به اینجا می آید؟”
-چه شد؟ باز کمی اذیت شدی، یاد سودابه افتادی؟
-نه. میخواهم بدانم امروز می آید یا نه؟
نگاه متین از پنجره به اسمان چرخید و گفت: “امرو که دیگر فکر نکنم بیاید…”
آیلین به زحمت دهانش را بست تا صدای آهی را که از سینه اش برخاست، او نشنود. اما متین با زرنگی متوجه حالت چشمان او شد. ادامه داد: “روز، دیگر تمام شده است. حتما تا شب خودش را میرساند.”
برگشت و نگاهش کرد. داشت. سر به سرش میگذاشت. جرعه ای از لیمونادش را نوشید و پرسید: “با سودابه خیلی وقت است که دوستی؟”
-دوستیمان بله، چهار، پنج سالی میشود. اما هم خانگی ام، نه. دو، سه سال است.
-جالب است. من تا به حال یک دختر ایرانی را ندیده بودم که تنها بدون خانواده اش در این کشور زندگی کند. برایم خیلی عجیب است که خانواده های ایرانی چنین آزادیهایی به دخترانشان میدهند. آنها معمولا نمیگذارند دخترها رنگ آفتاب و مهتاب ببینند.
از کلام او برآشفت و گفت: “چرا! مگر چه میکنم و چه کرده ام که این آزادی این قدر عجیب است؟ مگر دختر و پسر چه فرقی دارند؟ چرا… .”
متین با تعجب دستانش را بالا آورد و حرفش را قطع کرد:
- باشد ، باشد. من تسلیم هستم. چرا عصبانی میشوی؟ منکه تنگفتم اشتباه کرده اند.
با حرف او برای یک لحظه در جایش ماند. باز زود عصبانی شده بود. با کلافگی به او که آنطور با بهت نگاهش میکرد ، گفت “ببخشید. نمیخواستم بد اخلاقی کنم… به این حرف حساسیت دارم. همیشه مجبور به دفاع از خود هستم.”
-معلوم است.
هر دو ساکت شدند. آیلین در فکر اینکه چرا برای ما ایرانی ها امکانات دادن به دختر عجیب و سخت است و متین در این فکر که او چگونه در اوج خوش اخلاقی ، ناگهان از کوره در میرودو عصبانی میشود. بالاخره چند دقیقه بعد، متین گفت: “آدم های فضول که قصد موش دوانی ددر کار دارند، زیادند. اما من قصد مش دوانی نداشتم، کنجکاو بودم.”
-میدانم قصد بدی نداشتید؛ اما بس که جلوی خانواده ام و پیش خودم گفته اند که کار خانواده ام اشتباه بوده است، هرکس دیگری که در این مورد حرف بزند، فکر میکنم در خانه هستم و باید از حق خودم دفاع کنم. نمیدانم را همیشه از این میترسیدم که با این حرفها رای پدرم را بزنند.
-توانستند؟
-نه، تا به حال نتوانسته اند.
متین دقیقه ای سکوت کرد و بعد با تردید پرسید: گچند سال است که اینجایی؟”
-باید سیزده، چهغارده سالی باشد.
از تعجب نیمولاد در دهان متین ماند. نگاهش کرد. غکر کرد شوخی میکند. پرسید: “چند ساله بودی که به انجا آمدی؟”
-دقیقا یازده سال داشتم.
او لحظه ای فکر کرد و بعد با خنده ای گفت: “بیست و پنج سالت است، نه؟”
آیلین با تعجب از حرف او ، پوزخندی زد و گفت: “سن من اینقدر مهم است؟”
این بار متین شرمگین شد . شانه ای بالا انداخت و گفت: “نه همین طوری گفتم.”
لیموناد خود را تمام کرد و لیوان آبمیوه را برداشت و طرف آیلین گرفت تا بخورد که آیلین امتناع کرد.
-خودم میتوانم.
-دردت یادت رفت؟
-دست چپم زخمی است. این یکی سالم است. آتل دارد. تکانش نمیدهم.
متین نگاهش کرد که این بار نگاهش به نظر محکم میرسید. لیوان را به دستش دادو گفت: “فقط این یکبار. برای خوب شدن مجبوری بعضی از ناراحتی ها را تحمل کنی.”
بدون اینکه لب به آب میوه بزند، گفت: “این وضعیت خودش سراسر ناراحتی است.”
در سکوت، سنگینی نگاه متین را روی خود حس میکرد ؛اما سر بلند نکرد نگاهش کند. فکری در ذهنش بود که مثل خوره به جانش افتاده بود. از یکسو میخواست ببیند آن دیوانه ها چه بلایی سرش آورده اند و از سوی دیگر میترسید نکند همانطور که واقعا میگفتند، صورتش را از بین برده باشند. متین پرسید: “میتوانم یک سوال درباره ان شب بپرسم؟”
آیلین فکر کرد: “نکند میتواند فکر آدمها را بخواند؟”
سرش را تکان داد و او پرسیدک “آدرسی را که از خانه ات به من دادی، با اینجا فاصله زیاد دارد. آن شب این طرفها برای چه کاری آمده بودی؟”
-دوستی دارم که ساکن یکی از آپارتمان های شماره بیست و سه است. برای دید او داشتم میرفتم.
او. با حالتی متفکر سرش را تکان داد و نفسش را بیرون داد. گفتک “فکر نمیکنی وقتی از تو خبری نشده، نگرانت شده باشد؟”
-مهم نبود. قولی نداده بودم. در ضمن زمان آمدنم را هم نمیدانست.
-خوب است. تو واقعا کارهای عجیبی میکنی! نه به همخانه هایت میگویی کجا میروی و نه به جایی که قرارست بوی، خبر میدهی!
خندید. حق با او بود. بارها سر همین مطلب سودابه سرزنشش کرده بود. یاد سودابه دوباره به خاطرش اورد که او هنوز نیامده است.زیر لب گفت: “پس چرا سودابه پیدایش نشد. از صبح تا حالا… آدرس را به او داده اید؟”
-آره یک ساعت پیش قبل از امدن به خانه به او زنگ زدم و آدرس را دادم.
با تعجب نگاهش کرد و گفت: “یک ساعت پیش؟ مگر شما نگفتید که صبح با او صحبت کردید؟”
-چرا صبح به او خبر دادم که زنده ای و سلامت. ساعت پیش آدرس را دادم تا فکر نکند که تو را گروگان گرفته ام.
-چرا همان صبح به او آدرس ندادید ؟ من داشتم نگران میشدم که نکند برای او اتفاقی افتاده باشد.
-خیال بافی نکن. او چیزیش نشده است. اینکه آدرس را ندادم، به خاطر این است که خودمخانه نبودم و اطمینان نمیکردم که در غیابم آدرسم را به یک نفر غریبه بدهم. به نظرم این عاقلانه این است،، نه؟ از طرفی وقتی داشتم میرفتم دنبال پلیس، او برای چه اینجا بیاید؟مجمع ایرانی های مقیم بیرمنگام را تشکیل بدهی؟! از همه اینها گذشته، او خودش گفت که سرش آن چنان شلوغ است که برای صحبت کردن با تلفن هم دچار مشکل دردسر خواهد شد. نگران نباش، تا شب پیدایش میشود.
امیدوار بود که اینطور بشود؛ چون ترجیح میداد به خانه خود برگردد. لیوان را خواست کنار بگذارد که بی اختیار انگشت آتل شده اش را تکان داد. از نرس متین حتی نتوانست ناله ای بکند. اما باز یاد خوره افتاد. گفت: “میتوانم چیزی از شما بخواهم ؟برایم می آورید؟”
متین با سوءظن کمی نگاهش کرد و منتظر ماند تا او حرفش را بزند.آیلین با تردید گفت: “برایم آی…”
متین نگذاشت حرفش را تمام کند و گفتک گیادم رفت شرطم را بگویم. جز آیینه هر چه میخواهی بگو!”
خنده اش گرفت؛ اما اشکدر چشمانش جمع شد. پرسید: “چرا نه؟ این قدر زشت شدم که نمیخواهید حودم را ببینم؟”
-نه، چه کسی چنین چیزی را به تو گفته است. همه دخترهای ایرانی خوشگل هستند. آیینه را میخواهی چه کار کنی؟ جز این است که ببینی سر و صورتت کبود و زخمی شده است؟ خوب من این را دارم به تو میگویم. خودت را در این قیافه مجسم کن.
آیلین نفس عمیقی کشید تا اشکش سرازیر نشود و گفت: “چه شود!”
-چیزی نمیشود. مگر چه شده است؟ خدارا شکر کن که ضربه غیر قابل جبرانی نخورده ای. ینها با چند روز استراحت خوب میشود.اینطوری برایت خیلی خوب است .باورکن. از خیلی جهات تنبیه میشوی. برای اینکه حوصله ات هم سر نرود توصیه میکنم هر روز صد بار از این سرمشق بنویسی که غیرت و تعصب مردان ایرانی برای ممانعت از حضور زنان در محیط خارج از خانه امری بسیار به جا و درست است!
با حرص گفت: “صد سال سیاه!”
از حرص او خندید و گفت: “اگر صد سال سیاه، چرا میخواهی خودت را ببینی؟”
لیوان را با خشم به او پس داد و گفت: “دیگر نمیخواهم ببینم. پاشو برو راحتم بگذار مردم آزار!”
متین با قهقهه لیوان را از او گرفت و اتاق را ترک کرد. بایان وجود، صدای خنده او را هنوز میشنید. از دستش عصبانی بود و هم راضی. تا به حال با مردی با این خصوصیت آشنا نشده بود. آدم شوخی که بودنش یک احساس خاص را در وجودش برمی انگیخت. یک احساس خوش…
خودش نیز از این حس درمانده بود. همان روز صبح چشم باز کرده و او را دیده بود و هنوز چندساعت نگذشته، به راحتی با او حرف میزد و میخندید و طنه هایش را تحمل میکرد.. شاید به خاطر همین حس اشنایی بود که از همان لحظه ای که ه خود آمده بود، حتی در عالم خواب و بیداری ، از سوی او درک کرده بود. همان چیزی که او را به یاد خانواده اش می انداخت… کاملا برخلاف احساسی که از بودن با جمشید داشت. در مقابل او همیشه باید موقر و متین رفتار میکرد. جمشید کلا از ادمهای راحت و شوخ بدش می آمد. آیلین به یاد داشت که یکبار از دهان جمشید پریده و گفته بود که از آهو به خاطر این شیطنت و شلوغ بازی خوشش نمی آید.ولی او چنان نگاهش کرده بود که مجبور شده بود حرفش را پس بگیرد. به او گفته بود میتواند هر اخلاقی که دلش میخواهد خودش داشته باشد؛ اما حق ندارد درباره خواهر او چنین حرفی بزند. خیلی دلش میخواست آهو الان اینجا بود. آهو و متین خوب باهم کنار می آمدند و میتوانستند آن چنان شادی به وجود آورند که اطرافیانشان نیز از بودن در کنارشان لذت ببرند… دوباره یاد دوری از خانواده آزارش داد. هیچ وقت راضی نبود در اینجا بیمار شود یا در زمان بیماری در خانه بستری شود.با خوابیدن و ماندن مدام در رختخواب، وقت بسیاری داشت که او را وادار کند به خانواده و نبود انها دز کنار خود و خلایی که در زندگی دارد، فکر کند. برای فرار از این فکر حواسش را به خود معطوف کرد. به حرف متین برای جریمه نوشتن خندید و بعد با ناراحتی اشکی را که بهئ خاطر این بلا داشت از چشمش فر و میچکید، پاک کرد.
__________________


پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید