نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق و سرنوشت “قسمت پنجم”

متین دست به کمر زد و گفت: “سودابه خانم از فارسی صحبت کردن شما به نظر میرسد که مدت زیادی از ایران دور نبودید. پس عادی است که تعارف بکنید؛ اما این خانم را نمیدانم چطور میتواند اینهمه تعارف کند. آیلین خانم باور بفرمایید شما مزاحم نیستید.”
- شما لطف دارید؛ اما خواهش میکنم اصرار نکنید. آقا متین من اینطوری راحت تر هستم. بهتر است به خانه برگردم.
- ولی شما نمیتوانید از جایتان تکان بخورید آن وقت از این طرف شهر میخواهید به آن طرف بروید؟
- تحمل میکنم.
- شما هنوز حالتان خوب نیست.
سودابه برخاست و گفت: “من و نیلوفر مراقبش هستیم آقای تمیمی، بیشتر از این شرمنده مان نکنید.”
- میتوانید بیست و چهار ساعته مراقبش باشید؟
- اگر شده از خواب و خوراک خودم بگذرم، حتما مراقبش خواهم بود.
کمی هر دو را نگاه کرد و بعد گفت: “نخیر، مثل اینکه جدا قصد رفتن کردید. مسئولیت آیلین خانم با شما سودابه خانم. من به شما اعتماد میکنم و ایشان را دست شما می سپارم.”
- متشکرم.
نگاهی به آیلین کرد وگفت: “به نظر من همین جا باشید، بهتر است. حتی اگر با من راحت نیستید، سودابه خانم اینجا بمانند و خودشان مراقبتان باشند؛ اما اگر کلا میخواهید در این خانه نباشید، آن چیز دیگری است. قدر دوستتان را بدانید که به خاطر شما از خواب و خوراکشان میخواهند بگذرند.”
سرخی دلنشینی روی گونه های سودابه دوید و آیلین با لبخندی به روی سودابه و بعد او، گفت: “میدانم آقا متین.”
- خدا را شکر. کمی صبر کنید.
با رفتن او سودابه نیز رفت و لباسهایش را پوشید. بارانی اش را روی تخت انداخت و گفت: “تو این را بپوش. بیرون سرد است و باران میبارد. با این لباس سرما میخوری.”
از او تشکر کرد و دستش را دراز کرد تا با کمک او از جایش برخیزد. سودابه پرسید: “چیزی با خودت از وسایل دانشگاه داشتی؟”
- آره ؛ اما همه در کوله ام است.
سودابه کیف را برداشت و داخل آن را وارسی کرد. آیلین پرسید: “چه میخواهی؟”
- میخواهم ببینم وسایلت همه اینجا هستند یا نه؟
- زشته سودی. الان می آید و میبیند بد میشود.
- مگر چه کار میکنم. تازه من به او کاری ندارم. تو یک ساعت در خیابان افتاده بودی شاید یکی وسایلت را برده باشد.
- نه نبرده. همه چیز سر جایش است.
- نه نیست. کیف پولت را پیدا نمیکنم.
- باید همان جا باشد.
- اِ … مگر من با تو شوخی دارم؟ می گویم نیست. میخواهی بیا خودت نگاه کن.
کیف را جلوی او گرفت؛ اما او نگاهش نکرد. گفت: “چطور نیست؟ خوب بگرد. متین گفت که کیف پولم را دیده و… آه بادم آمد. او برای شناسایی ام برداشته بود.”
- مطمئنی ؟
- آره؛ اما چطور از او بگیریم؟
- پول زیادی همراهت بود؟
- پولش مهم نیست.چند برابر پول من خرج کرده است.مدارکم داخل آن بود.
- خب سراغ مدارکت را می گیریم. اینطوری بد نمیشود که پول را می خواهیم.
- آره؛ ولی فعلا چیزی نگو. شاید خودش داد.
- باشد.
متین با دست پر به اتاق برگشت. خودش هم لباس پوشیده بود. کیسه سیاه و بزرگی را زمین گذاشت و گفت: “اینها لباسهای آن شبتان است. اگنس آنها را به لباسشویی برده شسته است. نمیدانم قابل استفاده است یا نه. ولی برایتان کنار گذاشتم.”
- متشکرم.
او کیسه دارویی را هم به دست سودابه داد و گفت: “اینها هم دارو هایشان است. سعی کنید حتما سر ساعت استفاده کنند؛ به خصوص آنتی بیوتیک ها.”
سودابه دارو را گرفت و در کیف آیلین گذاشت و گفت: “چشم، حتما.”
متین اینبار کت سیاه و زخیمی را بر دوش آیلین انداخت و گفت: “بیرون سرد است.”
آیلین با تمام وجود از او متشکر بود. سودابه گفت: “هرقدر از شما تشکر کنیم باز هم کم است. یک زحمت دیگر هم برایمان بکشید. لطف کنید یک تاکسی برایمان بگیرید.”
متین کیسه لباسها و کوله آیلین را برداشت و گفت: “این بار دیگر شرمنده ام. چون می خواهم خودم شما را برسانم.”
- اما نمیخواهیم مزاحم شنا شویم.
- مزاحم نیستید. من اینکار را میکنم تا هم خیال خودم را راحت کنم و هم نامه ای را که دستتان است، بگیرم و برای آقای گروسی ببرم. امشب میخواهم به دیدن ایشان بروم.
سودابه پرسید: “چه نامه ای؟”
آیلین گفت: “آن نامه آخری را که تو نگذاشتی پاره اش کنم. امروز پلیس آن را خواست. آقای گروسی قرار بود فردا آن را از ما بگیرد و برای آنها ببرد. حالا آقا متین میخواهند زحمتش را بکشد.”
سودابه به نشانه تفهیم سرش را تکان داد و گفت: “به خاطر همه چیز متشکریم.”
متین با لبخندی گفت: “خواهش میکنم.؛ شما امشب یکی به من بدهکار شدید. زیر قولتان زدید و از دوستتان حمایت کردید. او لجبازی میکرد، اما نه تا این حد. حالا اگر میتوانند خودشان بیایند که…”
آیلین با تشکر گفت: “میتوانم. باید بتوانم.”
- واقعا که کله شق هستید. البته با وجود دوستی مثل سودابه خانم، عجیب نیست. بیایید برویم خانم پرستار.
سودابه با سرخوشی خندید و او را بلند کرد. هوای بیرون سرد و بارانی بود.سودابه با دلسوزی کت را با احتیاط روی شانه اش مرتب کرد تا سردش نشود و او را به خود تکیه داد تا شانه اش را به جایی نزند. متین از آیینه نگاهی به آندو کرد و پرسید: “حالتان خوب است؟”
آیلین دردش را به زحمت پنهان کرد و گفت: “بله . خوبم.”
- سودابه خانم در عمرم دختری به این سرسختی ندیده ام. من میینم که درد دارد؛ ولی دست از انکار برنمیدارد.
سودابه بوسه ای بر موهای پریشان و ژولیده او زد و گفت: “حق با شماست؛ اما او به اینهمه سرسختی نیاز دارد. اگر لجباز و سرسخت نباشد، نمیتواند از پس جمشید بربیاد. جمشید…”
آیلین با ناراحتی نگذاشت او حرفش را تمام کند و گفت: “سودی، خواهش میکنم.”
- باشه معذرت میخواهم.
آیلین از آیینه نگاه پرسشگر و کنجکاو او را دید؛ اما چشم روی هم گذاشت و سرش را روی شانه سودابه تکه داد. موهایش روی صورتش ریختند و او بدون اعتراض آنها را پذیرفت. باران شدیدی در حال باریدن بود. هوای بیرمنگام همواره ابری و گرفته بود و حال با فرارسیدن پاییز ابرهایی را که در تمام سال با خود به این سو و آن سو برده بود، به باران تبدیل میکرد و برسر مردم و شهر می ریخت. گرچه اینهمه باران و هوای گرفته گاهی باعث کسالت روحیه میشد؛ اما او اغلب این هوا را با روی باز می پذیرفت. سرش درد میکرد؛ اما او قول داده بود که تحمل کند. سعی کرد به آن فکر نکند. حتما موفق میشد با این روش درد را کمتر کند. سودابه داشت از هوا شکایت میکرد؛ و باز مثل همیشه غر میزد که در تهران این همه باران نبود. بنابراین حواسش را از گفتگوی داخل اتومبیل به بیرون داد. صدای باران در میان صدای تمدن گم شده بود؛ اما مسلما هرگز حسش را از دست نمیداد. در هر شرایطی و در میان هر نوع سر و صدایی باران، باران بود و هیچ چیز نمی توانست آن را وادار به سکوت کند. حس لطیف باران، بلندتر و واضحتر از صدایش، حس میشد و برای احساس کردن آن، لازم نبود همه را ساکت کرد. لازم نبود در میان سکوت به دنبالش گشت. لازم نبود به دره سکوت سقوط کرد تا آن را درک کرد. حتی لازم بود وسط یک بیابان بایستی تا آنر لمس کنی. باران را میشد زیر یک سقف هم حس کرد. میشد داخل یک چهار دیواری، زیر یک سنگ زیر یک مشت آهن پاره هم ا آن همنواشد… طنین ماشینهایی که با صدای زیاد، در حال بوق زدن و ترمز گرفتن و گاز دادن روی آسفالت خیس بودند، آن را گم نمیکرد. ترافیک زیاد و سنگین بود و ان را میتوانست با چشم بسته و حتی در حالت خواب و بیداری نیز تشخیص بدهد. موتور ماشین با صدای نرم و آرامی کار میکرد. گفتگوی سودابه و متین در مبان صدای برف پاک کن ماشین که با سماجت هر بار که این طرف و آن طرف میرفت، ناخن روی شیشه میکشید، کم رنگتر به گوش میرسید.
متوجه توقف ماشین شد و بعد صدای متین آهسته پرسید: “خوابیده اند؟ گفتم که نباید جا به جا شوند”، را شنید.
سودابه گفت: “عیبی ندارد. حالا دیگر با خیال راحت، از اینکه باعث زحمت کسی نیست، در رختخواب خودش میخوابد.”
با تکانی که به خود داد، چشم گشود. سودابه با دقت گوش داد و وقتی صدای آه بلندی را که او با ناله ای کشید، شنید، گفت: “دیگر بیدار شد. الی بیداری، نه؟”
آیلین گلویش را صاف کرد و گفت: “آره بیدارم… رسیدیم؟”
- بله.
سر بلند کرد و خود را در مقابل آپارتمانشان دید. متین که به عقب برگشته بود، گفت: “سودابه خانم شما وسایل را ببرید، من ایشان را می آورم.”
سودابه گفت: “می خواهید کمی صبر کنید تا من چتر بیاورم؟ باران خیلی شدید است.”
آیلین نگاهی به بیرون کرد. باران سیل آسا داشت میبارید. چقدر عاشق این بود که زیر چنین بارانی راه برود. زود خیس میشد و او این را دوست داشت؛ اما حالا وقتش نبود. دلش می خواست به اتاق و تخت خود برود و در گرمای آن به راحتی چشم وی هم بگذارد. گفت: “نه نمیخواهد. چند قدم راه است. همینطوری می آیم.”
سودابه پیاده شد و کیسه لباسها را بالای سر خود گرفت تا از خیس شدن خود جلوگیری کند. متین به کار او خندید و ضمن پیاده شدن گفت: “بروید تو تا خیس نشدید. آن دردی از شما دوا نمیکند.”
سودابه با لبخندی نگران، به آیلین نگاهی کرد و سرش را تکان داد. بلافاصله به طرف در آپارتمان دوید. متین نگاهی گذرا به ساتمانی ک۸ او وارد شد، انداخت و لبه های کاپشنش را بالا داد. یک آپارتمان سه طبقه که مدتی از عمرش میگذشت. در ماشین باز مانده بود و سرما به شدت به داخل آن نفوذ میکرد. لرزش بر پیکر آیلین افتاد. باید زودتر به داخل میرفتند. متین خم شد و زانویش را روی صندلی او گذاشت. کت را از روی شانه اش برداشت و بر سرش انداخت. گفت: “میتوانید خودتان بیایید؟”
سرش را تکان داد و با کمک او از ماشین پیاده شد. باد سردی که به تنش خورد، در عین حال که باعث سرخوشی اش گشت،اما سرمارا هم بیشتر نمود. لنگ لنگان راه رفتن سخت بود و او هیچ وقت فکر نکرده بود که عرض پیاده رو مقابل ساختمان چقدر میتواند طولانی به نظر برسد. تا به داخل راهرو آپارتمان برسند، باران تقریبا خیسشان کرده بود. متین کت را از روی سر او برداشت. موهای پریشانش هنوز صورتش را پهان کرده بود و متین زیر دستش به خوبی متوجه لرزش بدن وی شد. نگاهی به داخل ساختمان انداخت. پله های مارپیچ در جلوی پایش صف کشیده و منتظر بودند. متین گفت: “برای دو نفر دانشجو و یک نفر شاغل این محل زندگی عالیست.”
آیلین در جوابش با پوزخندی گفت: “شانس با ما یار بود. ضمنا ما دو نفر دانشجو و سه نفر شاغل هستیم.”
با تعجب پرسید: “هر سه کار میکنید؟ خیلی خوب است. حالا کدام طبقه باید برویم؟
- دوم.
- خدارا شکر که صاحب پنت هاوس نیستید!
بعد برگشت با تردید نگاهش کرد. پرسید: ” فکر میکنید بتوانید خودتان بیایید؟ میخواهید من شما را ببرم؟”
با دستپاچگی سرش زا به علامت “نه” تکان داد و گفت: “پاهایم هنوز کار میکنند.”
متین میدید که حالش چندان خوب نیست؛ اما باز هم سرسختی میکند. با لبخندی گفت: “خوب پس من فقط کمکتان میکنم.”
- متشکرم.
هنوز چند پله را بالا نرفته بودند که سودابه به همراه دختری بلند قد و موطلایی به پیشوازشان آمدند. دختر جوان با ناراحتی چیزهایی را به زبان ترکی میگفت. متین براساس گفته های سودابه حدس زد که دختر باید نیلوفر باشد. سودابه در ماشین برایش تعریف کرده بود که نیلوفر اهل ترکیه است و نامزد جوانی ایرانی ساکن اینجاست. او تمام تلاشش را میکرد که آرام باشد و ترسش را نشان ندهد. سودابه قبلا داخل ساختمان به او هشدار داده بود که آیلین چقدر به عکس العملی که آنها از خود نشان میدهند، حساس است. تا به آپارتمان برسند، آیلین از پا افتاده بود و متین تقریبا او را بغل کرده و داخل آورده بود. آنقدر خسته بود که هیچ اعتراضی به این امر نکرد. نزدیک ترین مبل را که سر راه بود، نشان داد و گفت: “آقا متین همینجا می نشینم، لطفا مرا همینجا بگذارید.”
اما متین بدون توجه به خواسته او، خیلی محکم گفت: “نخیر. شما مستقیم تشریف میبرید به تخت خودتان.”
بااین حرف او، سودابه پیش دوید و در یکی از اتاقها را باز کرد و او را راهنمایی نمود. لحاف یکی از دو تخت موجود در اتاق را کنار زد و متین او را روی تخت گذاشت. علی رغم میل باطنی اش، باز ناله ای کرد و متین با خندهای گفت: “جزای آدم سرکش و لجباز همین است.”
رو به سودابه کرد و گفت: “و شما هم به عنوان شریک جرم ایشان، اولین وظیفه پرستاریتان را انجام دهید. یک لیوان آب بیاورید تا یک مسکن بخورند. با این هوا و تکان خوردنها، دردشان الان شروع میشود.”
- چشم همین الان.
سودابه با عجله بیرون دوید. به نیلوفر که پایین تخت با نگرانی به او چشم دوخته بود ، گفت: “میتوانید یک بالش برایشان بیاورید؟ نباید شانه شان مستقیم به جایی بخورد.”
- بله الان می آورم.
فارسی را با لهجه شیرینی حرف میزد. تازه به یادش آمد که او ترک است. به آیلین که اخم هایش را از درد در هم کرده بود، گفت: “حواسم نبود او ایرانی نیست.”
- ولی فارسی میداند.
- بله. معلوم است.
- به خاطر ما و پیمان فارسی یاد گرفت.
- بیخود نبود که الکس و نوچه هایش را عصبانی کرده اید. شما در اینجا مجمع خاورمیانه تشکیل داده اید و ظاهرا با غیر از این گروه با کس دیگری در ارتباط نیستید!
- چرا دوستان دیگر هم داریم.
متین کت را از روی شانه او برداشت و کنا گذاشت. پرسید: “بدنتان درد میکند،؛ نه؟”
- سرم… سرم بیشتر درد میکند.
- استراحت کنید بهتر میشوید.
روی زمین زانو زد تاکفشش را از پایش درآورد که او با شرمندگی، پاهای دردناکش را زیر تخت عقب کشید و گفت: “آقا متین خواهش میکنم. شما زحمت نکشید. من خجالت میکشم.”
سر بلند کرد و به چهره رنجورش نگاه کد. با همدردی گفت: “چرا؟ کاری نمیخواهم بکنم. خجالت را کنار بگذارید. شما الان حالتان خوب نیست. باید بخوابید.”
در همان حال دستش را دراز کرد و زیپ چکمه اش را پایین کشید. آیلین ود تقلا کرد هر لنگه کفش را با کمک پای دیگرش، درآورد. نیلوفر با بالشی برگشت. متین خود جایش را درست کرد و بعد از دادن قرصشف او را خواباند. آیلین با آسودگی در جایش دراز کشید و نفسش را بیرون داد. متین دست به کمر زده و به او نگاه میکرد که این جابه جایی تاثیر منفی اش را در وضعیت جسمی اش نشان میداد. گفت: “فراموش کردم به شما بگویم که گروسی فکر میکند یک پزشک دیگر هم باید شما را ببیند.”
او چشم با کرد و با ناراحتی گفت: “دیگر برای چه؟ من حالم خوب است. شما این را گفتید.”
- بله. حالا هم میگویم. اما گروسی به این خاطر نمیگفت که از بابت سلامت تان مطمئن شود. او به خاطر پلیس اینطور میخواست.
سودابه که منظور او را متوجه شده بود، گفت: “میترسند چون شما هم ایرانی هستید، قصد حمایت از الی را داشته باشید؟”
او سرش را تکام داد و گفت: “بله. شما خودتان پیش دکتر مشخصی میروید؟”
سودابه گفت: “هیچ کدام از ما مشکل خاصی نداریم و زیاد مریض نمیشویم که نیاز به یک دکتر دایمی داشته باشیم. با این حال دکتر فرانکلین گاهی که مشکلی پیش بیاید، ما را می پذیرد…”
آیلین با ناراحتی وسط حرف او پرید و گفت: “او نه. نمی خواهم او دست به من بزند.”
سودابه با تعجب گفت: “آخر چرا؟”
- سوی خواهش میکنم… تو که اخلاق من را می دانی؟
- حالا چه وقت…
متین پاد میانی کرد و گفت: “باشد. باهم بحث نکنید. من خودم با یکی صحبت میکنم تا فردا صبح به اینجا بیاید. احتمالا خود گروسی هم می آید. منتظر او هم باشید.”
سودابه با تشکر، سری تکان داد و آیلین با نارضایتی تلاش کرد که نظر خود را با نگاه به سودابه بفهماند؛ اماوفق نشد. متین تقریبا میتوانست علت این نارضایتی را حدس بزند. به همین خاطر به لجازی بین دو دختر نگاه کرد. میخواست پیشنهاد خود را پس بگید؛ اما حسی موذی مانعش شد تا بداند فردا او چهخواهد کرد. به آیلین گفت: “اگر میخواهید زودتر از جایتان بلند شوید، فقط و فقط استراحت کنید.”
به سودابه نیز گفت: “من تا به حال هیچکدام از مریضهایم را اینطوری بهه حال خودشان رها نکرده ام. پس کاری نکنید که پشیمان شوم.”
سودابه لبخندی زد و گفت:”به روی چشم.”
متین نیز به رویش خندید و گفت: “چشمتان بی بلا.”
آیلین با وجود درد، متوجه نگاه و حال خاص سودابه شد. تا به حال ندیده بود سودابه اینطور در برخورد با مردی دست و پایش را گم کند. شلید این فتار برای فردی که تا به حال با او برخوردی نداشته است، کاملا عادی به نظر میرسی؛ اما نه برای کسی که چند سال در کنارش بوده است. مطمئن بود که این سودابه با سودابه همیشگی فرق دارد. متین با تعارف سودابه اتاق را به قصد هال ترک کرد و سودابه نیز همراه او شد. نیلوفر با نگرانی کنار او روی تخت نشست و پرسید: “آیلین حالت خوب است؟”
به زحمت لبخندی زد و گفت: “آره خوبم. خیلی اذیتت کردم نیلوفر. سودی برایم گفت که امروز از کلاسهایت زدی. من را ببخش.”
نیلوفر بوسه ای بر گونه سالمش نشاند و گفت: “عیبی ندارد. مه این است که ت حالت خوب باشد.”
- من خوبم. خوب.
- میخواهی چیزی برایت بیاورم بخوری؟
- نه، خانه متین یک کاسه سوپ خورده ام. الان تنها چیزی که میخواهم خواب است.
- پس بخواب.
- باشد؛ اما قبل از آن،از جمشید که این دو سه روزه خبری نشده است؟
- نه، خدارا شکر. به نظرم هنوز از منچستر برنگشته است.
آیلین از ته دل گفت: “خدارا شکر.”
لحظه ای سکوت کرد و بعد اضافه نمود: “اگر به اینج آمد، درهر شرلیطی فعلا بگویید که منخانه نیستم. نمیخواهم من را با این سر و وضع ببیند.”
نیلوفر سرش را تکان داد و دست او را در میان دستهای گرمش گرفت. آیلین چشمانش را روی هم گذاشت.
__________________


پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از FereShteH سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید