نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 02-06-2012
FereShteH آواتار ها
FereShteH FereShteH آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال
 
تاریخ عضویت: Jan 2010
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 4,317
سپاسها: : 1,663

2,620 سپاس در 1,701 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض عشق و سرنوشت

اوضاع مطابق میل پلیس پیش نمیرفت. وضعیت متشنج شهر انها را واداشته بود تاحد ممکن موضوع را با سرعت و دقت بیشتری تعقیب کنند تا همه چیز به همان روال سابق بر گردد . متین از طریق روزنامه و تلویزیون همه چیز را دنبال می کرد. با وجود اینکه به خودش تلقین می کرد همه چیز را فراموش کند وخودش را به بی اعتنایی بزند ، نمی توانست ان شب را فراموش کند. به خودش می گفت که انها دوستان جدیدش هستند و این طبعی است که به این ماجرا حساسیت نشان دهد ؛ اما خودش هم به بی اعتباری برهانی که برای خود می اورد اگاه بود. داشت تلاش می کرد عاقلانه پیش برود . او نیز مانند همه مردم کنجکاو ،از دیدن ایلین محروم بود. بعد از ان شب دیگر به خانه دخترها نرفت ؛ چون از طریق رسانه ها می دانست که هنوز به خانه بر نگشته است . یکی دو بار به سودابه زنگ زد و از حال و روز او و دوستانش پرسید . جوابش هر بار یکی بود .

-اگر این روزنامه و تلویز یون بگذارند ، همه چیز بهتر و ساده تر پیش خواهد رفت. ایلین فراری شده بود . وقتی عکسی از او در روزنامه چاپ شد که کلاه شنلش را با سماجت پایین اورده و تقریبا صورت خود را پنهان کرده بود، تعجب کرد. سودابه گفت: ” مجبور بود این کار را بکند. نمی خواست چهره اش برای همه مردم شناخته شود . “
این رفتار ایلین مردم را جری تر می کرد . شایعه بود که از این روزنامه به ان روزنامه پاس داده می شد. گاهی وقت ها متین از خواندن ان چیزهای متناقض در می ماند که او به چه کسی کمک کرده است ؟ معلوم نبود چه کسی در باره ایلین با مطبوعات حرف زده بود. یک بیوگرافی نسبتا کامل و جامع از فعا لیت دانشگا هی او نوشته بودند و اینکه یک زندگی شخصی کاملا ارام دارد. انچه مد نظر انها بود، تعداد تظا هرات ارام و جلسات و کنفرانسهای شرق شناسی و نشستهای مربوط وضعیت ایران بود که او در انها شرکت کرده بود. معلوم نبود این اطلا عات را از کجا به دست می اورند ؛ ولی تمامی نداشت . آیلین را در همه مسائلی که به ایران مربوط بود ، دخالت میدادند. با همه اینها ، زندگی شخصی اش متعلق به خودش بود. جای شکرش باقی بود که خبرنگاران نتوانست بودند بیش از ان بینی شان را در زندگی خصوصی او داخل کنند. اگر چه او بیش از هرکس دیگری مایل بود که از زندگی خصوصی او سر در بیاورد؛ امانه اینطور. چیزهایی که میخواند مرتب توسط روزنامه های دیگر یا سایر خبرنگاران تکذیب میشد و تغییر میکرد، او به هیچ وجه نمیتوانست به انها اعتماد کند. دیگر هیچ کس حال و روز خوبی نداشت. او خبر داشت که تا ان روز چند بار تظاهراتی صورت گرفته و عده ای هم در این میان دستگیر شده اند. حال به طرفداری از این گروه ضد بیگانه یا در مخافت انها. در چند جا هم خرابکاری هایی به نشانه اعتراض اتفاق افتاده بود که اوضاع را بیش از همه متشنج نشان میداد. هرکس مشکلی داشت، تازه یادش افتاده بود که ان را با خشونت مطرح کند. گروسی با خنده به او گفته بود: “داغ ترین پرونده ای است کهتا به حال به عهده گرفته ام.”
متین میدانست این یعنی چه. گروسی نیز با وجود ظاهرش از این وضعیت راضی بود. میتوانست قسم بخورد موسسه حقوقی کارفرمای گروسی که در ابتدا او را به خاطر این پرونده محکوم و توبیخ کردند، همچون خود گروسی در این شرایط حاضر هستد که بدون دستمزد هم رسیدگی به این پرونده را ادامه بدهند. حرف نبود. این یک شانس ویژه برای شهرت و اعتبار بود… و آیلین با یک کتک خوردن توانست این شانس را به گروسی بدهد. آیلین امیدوار بود حداقل گروسی انصاف داشته باشد و به حرف خود، که پیش از اغاز کار گفته بود، پایبند بماند.
روز دادگاه فرارسید. متن خودش را رای هر نوع حادثه ای در شهر آماده کرده بود. آن روزدر بیمارستان کشیک بود. شب گذشته که به خانه دختر ها تلفن کرد، کسی گوشی را برنداشت. دلشوره داشت. به محض اینکه مریضش را ویزیت کرد و سرش خلوت شد، برای خودش قهوه ریخت و به اتاق مخصوص استراحت رفت. چند نفر دیگر هم غیر از او نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. ولی وقتی اخبار ساعت یازده شروع شد همه حواسشان به تلویزیون جلب شد. اولین و مهم ترین خبر مربوط به دادگاه جوانان خارجی بود. دوربین برنامه صحنه جلوی دادگاه را نشان میداد که جمعیت بسیاری در خیابان تجمع کرده و تظاهرات آرام به پا کرده بودند. پلیس امنیتی خیابان منتها به دادگاه را بسته بود. پلاکاردهای مختلف با شعارهای گوناگون دردست جمعیت، بالا و پایین میرفت. از دیدن ان جمع دهانش از تعجب باز مانده بود. سالی داشت گزارش میداد که اکثریت تظاهرات کنندگان را خود دانشجویا و جوانان تشکیل میدهند که از شهر های مختلف به اینجا آمده اند.جلسه دادگاه از ساعتی پیش آغاز شده بود. از حالا باید منتظر رای دادگاه میماندند. مطمئنا همان روز هم نتیجه را اعلام میکردند تا اوضاع آشفته تمام شود. مری با خنده به او نزدیک شدو گفت: “مت تو این دختر را میشناسی؟”
با اینکه متین میدانست منظور او چه کسی است؛ اما خود را به نفهمی زدو گفت: “کی؟”
-همین دختره هموطن تو که حسابی همه چیز را به هم ریخته است؟
-چطور مگر؟
مری با خنده گفت: “کتی میگفت خبرنگاران برای کسب اطلاعات درمورد او حاضرند کلی خرج کنند.”
متین پوزخندی زد و گفت: “من خودم هم مشتاقم درباره او چیزهای بیشتری بدانم.”
-میگویند برای خودش کسی است. فکر میکنی درست میگویند که با کمک وکیلش برای خودش شاهد خریده است؟ تا احتمالا ماجرا را به نفع خودشان برگردانند؛ چون شنیده ام که سفارت شما هم در این اجرا دخالت کرده و کار به تهدید هم کشیده است.
متین با ناراحتی برخاست و گفت: “من هم درباره اش زیاد خوانده ام و شنیده ام؛ اما هیچ کدام را باور نمیکنم. میدانی ما یک ضرب المثل داریم که میگوید حرف زیاد زده میشود شنونده باید عاقل باشد.”
-خوب یعنی چه؟
حوصله تفسیرش را نداشت. دستش را تکان داد و اتاق استراحت را ترک کرد.
-هیچی. فراموشش کن . من باید بروم.
ساعت شش عصر وقتی تلویزیون را روشن کد تقریبا میدانست ماجرا چطور پیش رفته است. فقط به خلاصه اخبار گوش کرد و به محض اینکه خبر تایید شد، تلویزیون را خاوش کرد و به رختخواب رفت. خسته بود و بیحوصله. خودش هم خوب میدانست چه شده و چرا اینطور به هم ریخته است. حوصله انجام هیچ کاری را نداشت. فقط میخواست بخوابد و به هیچ چیز فکر نکند… چرا،… دلش میخواست به یک چیز فکر کند…
صدای دبی را در پیج شنید که او را میخواند تا داخلی هفتاد را جواب بدهد. وقتی خود را به ایستگاه رساند، دبی با ان هیکل چاقش داشت با یکی از پرستاران سر و کله میزد. گوشی را برداشت و جواب داد: “دکتر تمیمی هستم. بله؟”
از شنیدن صدای زنی در آنسوی خط که به فارسی گفت: “آقا متین خودتان هستید؟” تعجب کرد. صدا برایش غریبه بود. گفت: “خودم هستم. بفرمایید.”
- من ر نشناختید درست است؟ من آیلین هستم… آیلین ساجدی.
نفسش بند آمد. انتظار شنیدن صدای هرکسی را داشت، جز او. با خوشحالی گفت: “خدای من! آیلین…”
آیلین به خنده افتاد. باز او را ت حساب کرده بود. در این مدتها بارها به این مطلب فکر کرده بود. زمانی که در خانه متین به هوش آمد، او را خیلی راحت و صمیمی تر دیده بود؛ اما دقیقا بعد از آمدن سودابه، لحن کلام متین تغییر پیدا کرد. او دیگر تو نبود. شما شده بود… باید از این امر خوشحال میشد که این چنین محترمانه یا او برخورد شده است؛ اما او ترجیح میداد همان آیلین باشد. او جز در موارد رسمی، همیشه الی خطاب شده بود ولی برای متین در هرحال، آیلین بود. او این را دوست داشت. گفت:”حالتان چطوراست؟”
ناگهان به خود آمد. او را شما کرد و آیلین مجبور شد او را دوباره این طور تحمل کند.
-خوبم؛ اما فکر میکنم شما بهتر باشید.
-درست است. من هم خوبم. متاسفم که نتوانستم زودتر از این با شما تماس بگیرم.
-عیبی ندارد. میفهمم که سرتان خیلی شلوغ بود.
-بله . اما بالاخره اوضاع آرام شده است. با شما تماس گرفتم که در صورت امکان یکشنبه شب مهمان من و دخترها باشید. امکان دارد؟
با خوشحالی گفت: “برایش روزشماری خواهم کرد.”
-متشکرم. ما هم منتظر شما خواهیم بو. نامزد نیلوفر هم پیش ماست.
-باشد، من هم خواهم آمد.
-باز هم متشکرم. خداحافظ.
-خداحافظ.
متین بقیه روز را در نوعی خلا گذراند. بدون اینکه خودش هم دلیلش را بداند.
سودابه آن قدر هیجان زده و عصبی بود که آیلین را به تحیر وا می داشت. روز یکشنبه تمام خانه را از بالا تا پایین دستمال کشید و ساعنها با لباسهایش ور رفت تا بالاخره توانست لباسی مناسب ان شب پیدا کند. برای تهیه غذا اصلا نگذاشت دخترها کاری بکنند. آیلین گفت: “سودی من او را دعوت کردم که از او به خاطر کمکش تشکر کنم. او مهمان من است و من خودم باید تمام کارها را بکنم. نمیخواهم تو یکشنبه ات را به خاطر این مهمانی با خستگی بگذرانی.”
سودابه محکم گفت: “اولا مهمان تو و من ندارد. دوما من خسته نمیشوم. سوما او را برای تشکر دعوت کرده ایم؛ قرار نیست که گرسنه یا مریض به خانه اش بفرستیم.”
-منظورت چیه؟
-منظورم این است کنه غذای تو ونیلوفر رامن از زور گرسنگی میخورم و صدایم در نمی آید؛ اما او علاقه ای به غذای شور یا شفته ندارد.”
آیلین خندیدو بوسه ای به گونه او زد. سودابه حق داشت. دستپخت او جای هیچ بحثی نداشت. گذاشت تا او همانطور که شایسته یک خانم ایرانی است، به همه چیز برسد؛ در حالی که در فکر یافتن دلیل حالت عصبی او بود. وقتی صدای زنگ دربرخاست، سودابه چنان جیغی کشید که هر دو دختر برجایشان ماندند. سودابه به نگاه بهت زده آنها خندید و گفت: “متاسفم. وقتی مهمان داریم حالم بد میشود.”
نیلوفر گفت: “ما تا به حال این همه مهمان داشتیم، چرا آن موقع حالت خوب بود. “
سودابه سراسیمه و آشفته گفت: “چه میدانم. حالا چه وقت استنطاق است. در را بازکن.”
نیلوفر پرسی: “استن … استن… آن کلمه یعنی چی؟”
سودابه با عصبانیت چشمنش را باز کرد و خود برای باز کردن در رفت. نیلوفر و آیلین نگاهی به هم کردند و با شیطنت ابروهایشان را بالا انداختند و خندیدند. برخلاف انتظار سودابه، پیمان پشت در بود. در را باز کرد و با صدای بلند، نیلوفر راصدا کرد. بعد مستقیم به اتاق خواب برگشت. نیلوفر به استقبال نامزدش رفت. پیمان دست دور گردن نامزدش انداخت و با تعجب پرسید: “سودی حالش خوب نیست؟”
آیلین با خنده گفت: “چرا خوب است. فقط کمی خسته است.”
سپس ان دو را باهم نها گذاشت و سراغ سودابه رفت. سودابه پشت پنجره ایستاده بود. حالا کمی آرام به نظر میرسید. کنارش رفت و دست زیر بازویش انداخت. پرسید: “خوبی؟”
او فقط سرش را تکان داد.
-از دست ما ناراحت شدی؟ نیلوفر فقط داشت شوخی میکرد.
-میدانم. از شما هم ناراحت نشدم. چرا باید بشوم؟
-پس چرا اینجا آمدی؟ پیمان حالا فکر میکند چیزی بین ما اتفاق افتاده است.
-آمدم کمی آرام شوم.
-باشد اگر به ان خاطر آمدی، بمان. م به بقیه کارها میرسم، گرچه دیگر کاری نمنده است. بهتر است تو به لباسهایت برسی. دیگر وقت آمدن او شده است.
متوجه شد که باز سودابه دچار هیجان و اضطراب شد. گرچه خدش هم به آنچهکه غفکر میکرد، شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد و پرسید:”سودی من و تو چیزی را از هم پنهان نمیکنیم، نه؟”
آیلین لحظه ای مکث کرد و بر تردید خود فائق آمد. بدون اینکه نگاهش کند، پرسید: “دوستش داری؟”
نگاه متعجب و هراسان سودابه به سویش برگشت.
-منظورت چه کسی است؟
آیلینخندید و گفت: “پس کسی را دوست داری!”
سودابه با حرص خودش را از او جدا کرد و گفت: “الان حوصله شوخی ندارم.”
آیلین دستش را دراز کرد و دوباره بازویش را گرفت.
-باشد، معذرت میخواهم. دیگر شوخی نمیکنم.
کمی صبر کرد تا او برخود مسلط شود و بعد گفت: “هروقت خواستی ،من به حرفت گوش میکنم. هر چند خودم یک چیزهایی حدس میزنم.”
وقتی سودابه پاسخی نداد، آیلین به طرف کمدش رفت و یک بلوز آستین کوتاه و ژاکت نازک سفید با دامنبلند برفی به تن کرد. با نگاهی دوباره به سودابه، اتاق را ترک نمود. نیلوفر آهسته پرسید: “چی شده؟”
-چیری نیست. گفتم که خسته است. تا آمدن متین خوب میشود.
پیمان گفت: “شما دخترها چرا نمیخواهید جمعیت ما مردها را سه نفر بکنید؟ چرا همیشه ما را در اقلیت نگه میدارید؟!”
آیلین با خنده به آشپزخانه رفت.نیلوفر هم به دنبالش رفت و برای پیمان فنجانی چای برد. آیلین وسایل سالاد را روی میز گذاشت و مشغول درست کردن سالاد شد. در همان حال فکرش به سوی سودابه رفت. حس عجیبی داشت که خودش هم خوب نمیتوانست آن را ردک کند. اما چیزی در دلش گاه و بیگاه نیشتر میزد. تاش زیادی کرد که به آن محل نگذارد. نباید به این حس توجه میکرد. وگرنه احتمال داشت از کنترلش خارج شود. سعی کرد به این فکر کند که اگر چنین چیزی درست باشد، سودابه چقدر میتواند خوشحال و خوشبخت باشد. سودابه لیاقتش را داشت و بهترین ها حقش بود. حیف بود که خودش را اینطور نابود کند. آنچه آیلین را بیشتر خوشحال میکرد، نرم شدن دل او بود. سودابه با ضربه ای که خورد، با خود عهد کرد از هر گونه رابطه عاطفی پرهیز کند. تا امروز هم با وجود اینکه کسانی در زندگی اش بودند، به عهد خودوفادار مانده بود. این فکر، لبخندی بر لبهای آیلین نشاند. حالا دیگر داشت به این امر ایمان می آورد که امسال، سال شانس و بخت نیلوفر و سودابه است. اما برخلاف ان دو، امسال، سال بدبیاری برای او بود. دو ماهی کهگذرانده بود، برایش کابوس بود. از خدا میخواست دیگر در تمام عمرش شاهد چنین چیز هایی نباشد. اگر به خاطر جمشید و خانواده اش نبود، حتما از پا می افتاد. خاله جان سونا ه بدی که داشت، یک حسن را بدون اینکه خودش بداند داشت. اینکه با تحت فشار گذاشتن آیلین، همیشه باعث پیشرفت او شده بود. اگر مثل قدیم هنوز به او علاقه مند بود، حتما این حرف را به او میزد.
-اصلا چه ایرادی دارد؟ حتی حالا هم به او می گویم. دیدن قیافه اش وقتی چنین چیزی را به او بگویم دیدنی است.
آرزو کرد هر چه زودتر زمانی برسد که او چنین چیزی را به خاله سونا بگوید. مطمئنا زیاد طول نمیکشید. میتوانست تا آن روز تحمل کند. خاله سونا در این مدت یک ماه و نیم، عذاب قبر را جلوی چشمانش آورده بود. اگر به خاطر خبر چینی او نبود، خانه اش را برای خودش میگذاشت و به اینجا برمیگشت. از به یاد آوردن بحث روز آخرش در ان خانه، چشم روی هم گذاشت. نباید به ان فکر میکرد. امشب مهمان داشت. نباید خودش را درگیر آن مسئله میکرد. اگر جمسید فقط اندکی دست از آن همه سختگیری برمیداشت، مطمئنا کارها میتوانست به نحو بهتری پیش برود؛ اما جمشید بر سر خواسته خود بود.
__________________



ویرایش توسط FereShteH : 02-06-2012 در ساعت 01:04 AM
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از FereShteH به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید