حوض سلطون (2)
محسن مخملباف
خدا ازم برگشته بود. مگه كار گير مياومد؟ رفتم دلاك حموم زنونه شدم. روزي چند؟ سي صنار. بگو يه پاپاسي. پول چي؟ فتيله فتيله چرك از مشتري در بياد، يه شي از صاحب حموم در نميآد. بازم بنازم به غيرت مشتريها. حالا من گيس بريده هي اين هارو كيسه بكش. صابون بزن. ليف بمال. سنگپا بكش. حجومت كن. مشت و مال بده. لنگ و قديفه پهن كن. كه چي؟ يكي رغبت كنه پنج زار بذاره توي دستت:
«طاهر الهي كه گوربه گور شي. قنبر الهي كه جز جيگر بزني. الهي كه روز كوريتو ببينم نامرد، كدوم بيانصافي اسمتورو گذاشته مرد؟»
معلوم نيست كه چي كارهام؟ كيسه كشم؟ كهنه شورم؟ چايي دارچين فروشم؟ چي كارهام من آخه؟ هي يك پام توي حمومه، يك پام توي سربينه. كه كي چركه؟ كي چايي ميخواد؟ خاطرت جمع، هيچ كي. مگه ده تا بيان و برن تا يكي ويارش باشه:
«بعله؟. . . اومدم خانوم. ببخشيد دير اومدم. دستم بند بود. . . واي الهي خدا مرگم بده، ميچاد اين بچه خانوم جون. حيف نيست؟ مثل دسته گل ميمونه. بده من بپيچمش. ماشاءالله پسر، چه پسري، پسر پسر، قند عسل، دختر دختر، كپه خاكستر، بفرمائين اينم دسته گلت. ببين، چيزه. . . اگه پولم خواستين بدين، به خودم بدين. نميخواد به جومهدار بدين. واللا چي بگم، حروم و حلال ميكنه. البته خدا ميدونه قابلي نداره. فداي يه تار موي بچه ات.
. . . مونده بود براي سهشي صنار، برم خونه شم ديگه جارو كنم. خدايا جهنم بيچاره گونت اين جاست كه بايد اين قدر زجر بكشم؟
. . . يه روز دختر بزرگه قنبر اومد حموم. همون كه از زن سوميشه. ميگفتن از همه بچههاش بيشتر خاطر اونو ميخواد. خداييش كه چه معصوم هم بود. منم زوركي خودمو هوارش كردم كه:
«خانوم، خانوما، خوش آمدين. بفرما اين جا بشورمت. سرتو دولا كن آب بريزم.»
سرخ و سفيد شد و گفت:
«پول همراهم نيست.»
گفتم: حالا كي پول خواست؟ مرده شور پولو ببرن كه دنيارو به گند كشيده. تازهاش هم مگه آدميزاد هر كاري را براي پول ميكنه؟ اصلاً شما مگه منو ميشناسي دختر جون؟»
گفت: «نه.»
منم يه لگن آب ريختم سرش و گفتم:
«خب منم نميشناسم. سلام لر هم كه هميشه به طمع نيست.»
دختره راضي شد. توي دلم گفتم: همچين كيسه ات بكشم كه داغت به دل بابات بمونه. همچين كه تا سه شب از درد خوابت نبره و به چرك دنيايي راضي بشي.
از دستش شروع كردم به كيسه كشيدن. براي اين كه حواسش جمع نشه، شروع كردم باهاش حرف زدن. از آسمون از ريسمون. از اشرق، از مشرق. هر چي حرف خندهدار بلد بودم تو اين يه دقه ورا گفتم و كيسه كشيدم. شد رنگ لنگ حموم. نفهميد چي به سرش اومده كه. گفت:
«خانوم امروز چه تميز شدم.»
گفتم: «آره دخترجون. تميزي برازنده تو نباشه، برازنده كيه پس؟ صبر كن. پا نشو. بذار آب بريزم سرت. دستم سبكه كه الهي امروز فردا بري خونة بختت.»
بعد لگن رو زدم توي حوض: كاشكي ميشد همه رو آب جوش پر كنم. كاشكي براي هميشه بيخ ريش بابات بموني و ترشي بيفتي:
«دختر جون آبش كه گرم نبود.»
«نه خانوم.»
. . . شب كه برگشتم، حسين توي لجن هاي جوب بازي ميكرد. گوششو كشيدمو بردمش توي خونه. سر و صورت و پاهاشو لب پاشوره حوض شستم و با چادر خشك كردم بعد پيشونيشو ماچ كردم. سرش همچين داغ بود كه نگو. مثل سر من كه همش انگار حسين توش سوت ميكشه.
شام خورديم و خوابيديم. اما مگه خوابم برد. هي پهلوي راست، هي پهلوي چپ. حسين بچه م هم هي روشو پس ميانداخت. تب كرده بود عين تون حموم. يواش يواش لرزش گرفت. فكر كردم لابد تب نوبه است. براش چهار قل خوندم و دور تا دور تشكش فوت كردم. دو زارم دور سرش گردوندم گذاشتم تا صبح بشه بدم به فقير. ولي حالش بدتر شد. نصف شبي از جواهرخانوم اسفند گرفتم براش دود كردم. جواهر خانوم گفت:
«از صبح تا حالا توي جوب ولو بوده.»
گفتم: «طاهر توي گور بلرزي كه منو آلاخون والاخون كردي. اگه تو بودي من اين بچه رو براي يه لقمه نون توي كوچه ها ول نميكردم كه.»
فردا صبحش كه حموم نرفتم. مردهشور مال دنيارو ببرن. بچه م مثل كوره ميسوخت.گفتم:
«ننه تو چت شده؟ الهي مامان فدات بشه. الهي درد و بلات بخوره توي اين كاسه سرم. مادر چشمهاتو باز كن. الهي قربون لبهاي خشكيدهات برم، بخند. دلم داره ميتركه. دارم دق ميكنم تو اين جور ناخوشي.»
جواهرخانوم اومد توي اتاق. گفتم:
«جواهرخانوم جون تورو خدا دست بزن ببين بالشش خيس خيسه.»
جواهرخانوم گفت:
«چيزيش نيست، خوب ميشه؟ براش چهارگل دم كن.»
كردم. چه فايده.
ـ «براش گل ختمي بگير.»
گرفتم، توفيري نكرد.
ـ «خدا به داد دلت برسه، نذر حضرت سكينه كن.»
كردم. خدا خير بده به اين جواهرخانوم. مثل يه خواهر دست زير بال آدم ميكنه. وقت حاجت كي اين طور به آدم ميرسه؟:
«الهي خواهر، خير از عمرت ببيني. الهي داغ عزيز نبيني. الهي دست به خاكستر ميزني، جواهرشه، جواهر خانوم جون. ديگه چي كارش كنم؟ چرا تبش نميافته؟»
ـ «ببرش دكتر.»
بردم. افاقه نكرد. دكتر نگاهش كرد و گفت:
«حالش خيلي بده. تبش چهل درجه است. پاشوي هاش كن.»
كردم. انگار نه انگار. حالا همسايه ها يكي يكي مياومدن به اتاقم، دلداريم ميدادن. ميگفتند:
«گريه نكن خواهر، خوب ميشه. چائيده. چيزيش نيست.»
ميگفتم: «افتخارجون چهل درجه تب داره. اگه اين بچه يه بلايي سرش بياد من از غصه دق ميكنم.»
افتخارسادات ميگفت:
«خوبه خوبه، اين قدر آبغوره نگير. حالا خوبه بابا نداره كه بخواي جواب شو بدي. من حسنم كه مرد، باباش با كمربند سياه و كبودم كرد. الهي دستش بشكنه.»
جواهرخانوم هم ميزد روي دستش و آه ميكشيد و در گوش افتخارسادات پچ پچ ميكرد:
«خدا به دادش برسه. پسر سلطون با پنج درجه تب مرد، اين كه بدبخت چهل درجه تب داره.»
. . . شبانه رفتم در خونه زن سومي قنبر. دختره خودش در رو باز كرد. افتادم به پايش. حالا گريه نكن كي گريه كن. دختره هاج و واج مونده بود كه چمه. گفتم:
«دختر تورو خدا منو حلال كن. اين بچه چه گناهي كرده؟ دست منه كه بايد بشكنه.»
گفت: «خدا نكنه. چرا همچين ميكنين؟»
بعد روشو كرد ته حياط و به مادرش گفت:
«اين همون خانوميه كه ديروز منو مجاني شست.»
مادره سرشو آورد تو ايوون و هاج و واج نگاهم كرد و گفت:
«بفرمائين تو خانوم. مارو خجالت دادين. بفرمائين تورو خدا. سماور آتيشه.»
بعد وايساد بر و بر نگاهم كرد. ديدم الانه كه بشناستم. به دختره گفتم:
«تنت سالمه؟»
گفت: «آره چطور مگه؟»
گفتم: «هيچي، الهي شكر.»
شب حسين به زور نفس ميكشيد. انداختمش روي دستم. هول هولكي زدم بيرون. كوچه همچين بود ظلمات. هرچي سگ تو عالم بود، گذاشته بودن دنبالم. تا دواخونه منوچهرخان دوئيدم. بچهم تو مطب دكتر جون داد. خودم از حال و هوش رفتم. دكتر آرمين خودش منو به هوش آورد. بچه ي بي جون را داد دستم، روونه ام كرد. حالا بچه سياه. خيابونها دراز و خلوت. كوچه ها پر سگ. پر تاريكي. پر مرده. روح حسين، روح طاهر، گذاشتن دنبالم. گفتم الانه كه بگيرنم. به خونه كه رسيدم همه جمع شدند دورم. جواهرخانوم دستپاچه دوئيد طرفم. افتخارسادات هم هول كرده بود. شوهر افتخارسادات هم با عرقگير اومد كنار حوض نشست. چادر از سرم سر خورد. صورت حسين رو سينم بود. گفتم:
«اي خدا، جگر گوشه مو چطور بذارم زمين؟ اي خدا ديگه به چي دلمو خوش كنم؟»
بردم حسينرو خوابوندم توي تشكش. برگشتم تو حياط. خودمو انداختم بغل جواهر خانوم.
حسينمو كه به خاك سپردم، جايي نداشتم بروم. يه زن تك و تنها، داغ ديده، بي كس. از بيبي زبيده پياده راهمو كج كردم سمت امامزاده عبدالله. بعد كجا؟ سيدالكريم. شمع خريدم بردم توي صحن. شب جمعه بود. چه شبي! شلوغ شلوغ. مثل سر من. يك كرور خلايق خدا ولو تو حياط. رفتم حرم امامزاده طاهر. من غريب، اون غريب. آدم تو شلوغي غريب باشه، مصيبته. حرم عين دل من سوت و كور. يه روضه خون عليل هم نشسته بود براي در و ديوار خالي روضه ميخوند. روضه زينب، روضة سكينه، روضة علياصغر. شمعهارو روشن كردم به نيت چهارده معصوم نشستم به گريه كردن. چشام شده بود ابر بهار. هي به خيالم اومد حسين از حرم رفته بيرون، الانه كه گم بشه. دنبالش دوئيدم تا كفش كن. كسي نبود.
راه افتادم. چه جاي خالي بچهم مينمود. يك كاسه ماست گرفتم. يه سيخ كباب. دوتا پر گوجه. همون گوشه نشستم به خوردن. يارو ريحونم آورد. توي دلم گفتم:
الهي مادر نور به قبرت بباره. تو زير يه خروار خاك، من اين جا به خوردن. كوفتم بشه.
كوفتم شد. نخورده پا شدم. باز دوباره به راه. ويلون و سيلون. اصلاً معلوم هست من چمه؟ شام براي چيم بود؟ حالا برم كجا؟ تو خونه كه دق ميكنم. پياده رفتم تا ميدان شهرري. اگه بچه م زنده بود، الان هرچي توي بازار ميديد ميخواست. اون بار كه اومده بودم زيارت، ميگفت: النگو ميخوام. ميگفتم: مادر تو پسري، النگو براي دخترهاست. يه تفنگ براش خريدم. بميرم الهي، بچه م هي با دهنش تير در ميكرد. كاشكي يه تيرش ميخورد توقلب قنبر. كاشكي يكيش ميخورد توي قلب من اين قدر غصه دار نميشدم.
سر آخر اتوبوس سوار شدم. كجا؟ كجا ميخواستي باشه؟ بيبي زبيده ديگه. روي قبرها گله به گله چراغ موشي. چند نفر هنوز فاتحه ميخوندند. جرأت كردم رفتم تو:
«السلام علي يا اهل لااله الاالله. اي رفتگون سلام. حسين جون سلام. مادر، خاكت سرد نيست كه دلم برات يه گوله آتيشه. طاهر، آقا، بچه تو امشب آوردم عيادتت. آوردم مهموني. يه چيزي بده دستش بهونة منو نگيره. يه چيزي به من بگو دوريشو طاقت بيارم. بچه مو سپردم دستت. ازش خوب پرستاري كن. ازش خوب مهمون نوازي كن. دوباره نري سي كار خودت، بچه م تنها بمونه. . .»
چند روز گم و گور شدم. كجا؟ خودمم نميدونم. حواسم كه سر جاش اومد، آفتابي شدم. رفتم خونه. جواهرخانوم جوابم كرد. اثاثيه رم ورداشت عوض كرايه پس افتاده.
چند روز رفتم خونه اين و اون مهموني. بعد هم ويلون كوچه ها. ديگه از قنبر چيزي نميخريدم. زهرم ميخواستم از گبر ميخريدم، از مسلمون نميخريدم. حمومي جوابم كرده بود. كسي نميزاييد رختشو بشورم. كارخونه ها كارگر نميخواستن. گفتم بايد برم گدايي، دستم پيش ناكس دراز نباشه. شب پيش گارد ماشين خوابيدم.
حالا شب، چه شبي؟ سياه سياه. شب نگو، سگ سارون بگو. سگها هي از ماشين دودي بال ميرفتند، پايين مياومدند وق ميزدند. صبح كه شد دوباره من ويلون. عينهو سگ تو كوچه ها پرسه زدم. عينهو بچه ها جوب گردي كردم. يه پنج زاري پيدا كردم، يه دهشياي. گفتم: خدا بده بركت. اينم مزد داغ حسين. اينم روزي يه بيوه سرگردون. دادمش به گدا. يه گداي كور كه دستش توي دست بچه ش بود. اگر حسين بزرگ ميشد براي سر پيري يه عصاي دستي داشتم: كدوم پيري عزت؟ ببين اجلت كيه گيس بريده. خدايا اون پنج زار خيرات حسين. اون دهشي هم خيرات طاهر. باباي قنبر هم آتيش به قبرش بباره با اين بچه بزرگ كردنش.
هوا به اون گرمي، دلم شده بود غروب پائيز. چشام شده بود حوض خون. براي حسين گريه كردم. براي طاهر. براي خوبي و بدي جواهرخانوم. براي بچه سلطان خانوم كه به پنج درجه تب مرد. براي همه دنيا. اما از خودم حرصم ميگرفت. از خريتم. از سادگيم. از گول خوردنم. خودمو دستي دستي ميانداختم توي آتيش. بعد ميموندم سفيل و سرگردون. رقيه دلاك حموم ميگفت:
«ته بازارچه سوسكي يه حموم زنونه است، دلاك ميخواد. اونجام نخواست، حموم سيدسقا ميخواد.»
پرسون پرسون رفتم. كجا؟ همه جا. سبزه ميدون. ميدون كهنه. بازارچه سيد اسماعيل. سر قبر آقا. صامپز خونه. بازارچه سوسكي. حموم سيدسقا.
«خانوم، حموم سيدسقا كجاست؟ آقا، حموم سيدسقا كجاست؟»
ـ «بسته است.»
«مگه جمعه است كه بسته است؟ جمعه هم باشه، حموم بستن تو كارش نيست. جمعه روز كار حمومه. تازه اين مردم پاك شدني نيستند. آب زمزم ميخواد پاكشون كنه. از دل سياهند. از دل چركند.»
توي راه، همه خيابونا عجيب و غريب بود. يه جا خلوت، يه جا شلوغ. از ته بازارچه يه دسته سينه زن هراسون اومد بيرون. چند نفر اطراف رو پاييدند. بعد تند و تند به يزيد فحش دادن و رد شدن. يه علم جلو، دو تا كتل عقب، با يه عالمه عكس. عكس يه آقا: خدا يزيدو لعنت كنه. خدا قنبرو لعنت كنه كه از يزيد هم بدتره.
سر و كله چند تا آجان و صاحب منصب پيدا شد يكي سينهزنها رو خبر كرد، تند كردند دِفرار:
«آقا حموم سيد سقا كجاست؟»
ـ «بسته است.»
شدم گيج و گنگ. توي راه كه برميگشتم، همه خيابونا پر از عكس همون آقا بود. يكي جلو منو گرفت و گفت:
«كجا ميري خواهر؟»
گفتم: «فضولي؟ اوس چسكي؟ يا جومه دار حموم؟»
گفت: «خير تو ميخوام.»
گفتم: «آره ارواي عمه ات. مرد جماعت بي مرض و غرض نميشه؟»
پيش خودم فكر كردم اونم از تيره قنبره. اما به قيافه اش نمياومد. به قيافه كي ميآد؟ هركسي رو نگاه كني ظاهرش ميگه پسر پيغمبرم.
بعد لبهاي گوشتالوشو، تو صورت پر از ريشش تكون داد وگفت:
«نرو خواهر. كجا ميري آخه امروز. مگه نميدوني چه خبره؟»
چادرمو جمعتر كردم و گفتم:
«ميرم يه حموم زنونه گير بيارم كار كنم. شما كار سراغ ندارين؟»
گفت: «خواهر، امروز روز كار پيدا كردن نيست كه.»
گفتم: «اينو به شكم گشنه م بگو.»
گفت: «برگرد خونه ات. ديوونگي نكن.»
گفتم: «خونه ندارم.»
گفت: «برو يه جاي ديگه. خيابونا امن نيست.»
گفتم: «به جهنم، هرچي باشه كه از دل من امنتره.»
گفت: «خود داني. از من گفتن بود.»
نفسش از جاي گرم بيرون مياومد. اما خوب شد يكي باهام دو كلوم حرف زد، ديگه داشتم از تنهايي دق ميكردم. خيابونا دوباره شلوغ شد. هولي ورم داشت كه نگو.
انگار دوباره حسين مريض شده بود. اگه از حموم بيرونم نكرده بودند، ميرفتم توي سربينه حموم، كپة مرگمو ميذاشتم.
دم ميدون تره بار كه رسيدم، روي چند تا پايه چراغ، عكس همون آقا را گذاشته بودند. چند تا جوون هم كفن پوش و خوني چوب ورداشته بودند. بعد ماشين امنيه ها اومد. حالا نه يكي، نه دو تا، همينطور قطار پشت هم. بعد شروع كردند به تيراندازي. كه همه فرار كردند توي كاروانسراي سر خيابون. منم رفتم. ده بار توي راه گالش از پام دراومد نزديك بود بخورم زمين. آخر سر گالشو زدم زير بغلم. چپيدم اون تو.
چشمت روز بد نبينه. نگاه كردم ديدم يك زن، ميون صد تا قل چماق. چي كار ميتوانستم بكنم. هزار جور خيال اومد توي سرم. بعد گفتم حالا كي توي اين هير و وير حواسش به منه. يكي در آهنيرو بست و از پشت قفل كرد. از سوراخ در نگاه كردم، تو خيابون غير صاحب منصب و آجان كسي نبود. يكي از اونا اومد تا جلوي كاروانسرا. چند تا لگد زد به در. بعد با تفنگش بيخودي يه تير هواي در كرد و رفت.
يه خورده كه گذشت جوونها پاورچين پاورچين اومدن تا دم در. يكيشون سرشو كرد بيرون و گفت:
«رفتند.»
همه اومديم بيرون. اونا به يمين، من به يسار. رفتم ميدون شوش. يه عده پاسگاه آجآن هارو آتيش ميزدند. گفتم:
«كاشكي بريزند دكون قنبرو آتيش بزنند. خدا كنه بريزن شيشه سمساريرو بشكنند.»
صداي تيراندازي مگه قطع ميشد؟ دوان دوان رفتم تا پاي خط ماشين دودي. جلوي تلنبه خونه آب. قهوه خونه هم بسته بود. رفتم جلوي دكون قنبر. چهار تخته بود. اون كسي نيست كه يه همچين روزايي بيرون بياد. معلوم نبود كي عكس اون آقارو چسبونده بود روي در دكون قنبر. عكس آقا رو كندم بردم اونور خيابون. گذاشتم روي پله مسجد. بعد برگشتم لب جوب آب. يه مشت لجن ور داشتم پاشيدم به در دكون قنبر. صداي يك تير از نزديك اومد. از ترس افتادم زمين. نميدونم چرا از دستم خون اومد. چشام سياهي رفت. فكر كردم تير خوردم. ديدم نه، به جاي تير نميبره. خودمو كشوندم تا در مسجد. حالا هي تير ميآد ميخوره بالاي سرم به در مسجد. بعد از تو كوچه مسجد نو يه دختربچه اومد بيرون. وسط خيابون كه رسيد با تير زدنش. دختر قنبر بود. عكس آقارو چلوندم تو بغلم و گفتم:
«يا خدا.»
در مسجد باز شد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:22 PM
|