موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



حوض سلطون (2)
محسن مخملباف

خدا ازم برگشته بود. مگه كار گير مي‏اومد؟ رفتم دلاك حموم زنونه شدم. روزي چند؟ سي صنار. بگو يه پاپاسي. پول چي؟ فتيله فتيله چرك از مشتري در بياد، يه ‏شي از صاحب حموم در نمي‏آد. بازم بنازم به غيرت مشتري‏ها. حالا من گيس بريده هي اين هارو كيسه بكش. صابون بزن. ليف بمال. سنگ‎پا بكش. حجومت كن. مشت و مال بده. لنگ و قديفه پهن كن. كه چي؟ يكي رغبت كنه پنج‏ زار بذاره توي دستت:
«طاهر الهي كه گوربه‏ گور شي. قنبر الهي كه جز جيگر بزني. الهي كه روز كوريتو ببينم نامرد، كدوم بي‏انصافي اسمتورو گذاشته مرد؟»
معلوم نيست كه چي كاره‏ام؟ كيسه كشم؟ كهنه شورم؟ چايي دارچين فروشم؟ چي كاره‏ام من آخه؟ هي يك پام توي حمومه، يك پام توي سربينه. كه كي چركه؟ كي چايي مي‏خواد؟ خاطرت جمع، هيچ كي. مگه ده تا بيان و برن تا يكي ويارش باشه:
«بعله؟. . . اومدم خانوم. ببخشيد دير اومدم. دستم بند بود. . . واي الهي خدا مرگم بده، مي‏چاد اين بچه خانوم جون. حيف نيست؟ مثل دسته گل مي‏مونه. بده من بپيچمش. ماشاءالله پسر، چه پسري، پسر پسر، قند عسل، دختر دختر، كپه خاكستر، بفرمائين اينم دسته گلت. ببين، چيزه. . . اگه پولم خواستين بدين، به خودم بدين. نمي‏خواد به جومه‏دار بدين. واللا چي بگم، حروم و حلال مي‏كنه. البته خدا مي‏دونه قابلي نداره. فداي يه تار موي بچه ‏ات.
. . . مونده بود براي سه‏شي صنار، برم خونه ‏شم ديگه جارو كنم. خدايا جهنم بيچاره‏ گونت اين جاست كه بايد اين قدر زجر بكشم؟
. . . يه روز دختر بزرگه قنبر اومد حموم. همون كه از زن سومي‏شه. مي‏گفتن از همه بچه‏هاش بيشتر خاطر اونو مي‏خواد. خداييش كه چه معصوم هم بود. منم زوركي خودمو هوارش كردم كه:
«خانوم، خانوما، خوش آمدين. بفرما اين جا بشورمت. سرتو دولا كن آب بريزم.»
سرخ و سفيد شد و گفت:
«پول همراهم نيست.»
گفتم: حالا كي پول خواست؟ مرده‏ شور پولو ببرن كه دنيا‏رو به گند كشيده. تازه‏اش هم مگه آدميزاد هر كاري را براي پول مي‏كنه؟ اصلاً شما مگه منو مي‏شناسي دختر جون؟»
گفت: «نه.»
منم يه لگن آب ريختم سرش و گفتم:
«خب منم نمي‏شناسم. سلام لر هم كه هميشه به طمع نيست.»
دختره راضي شد. توي دلم گفتم: همچين كيسه ‏ات بكشم كه داغت به دل بابات بمونه. همچين كه تا سه شب از درد خوابت نبره و به چرك دنيايي راضي بشي.
از دستش شروع كردم به كيسه كشيدن. براي اين كه حواسش جمع نشه، شروع كردم باهاش حرف زدن. از آسمون از ريسمون. از اشرق، از مشرق. هر چي حرف خنده‏دار بلد بودم تو اين يه دقه ورا گفتم و كيسه كشيدم. شد رنگ لنگ حموم. نفهميد چي به سرش اومده كه. گفت:
«خانوم امروز چه تميز شدم.»
گفتم: «آره دخترجون. تميزي برازنده تو نباشه، برازنده كيه پس؟ صبر كن. پا نشو. بذار آب بريزم سرت. دستم سبكه كه الهي امروز فردا بري خونة بختت.»
بعد لگن رو زدم توي حوض: كاشكي مي‏شد همه‏ رو آب جوش پر كنم. كاشكي براي هميشه بيخ ريش بابات بموني و ترشي بيفتي:
«دختر جون آبش كه گرم نبود.»
«نه خانوم.»
. . . شب كه برگشتم، حسين توي لجن‏ هاي جوب بازي مي‏كرد. گوششو كشيدمو بردمش توي خونه. سر و صورت و پاهاشو لب پاشوره حوض شستم و با چادر خشك كردم بعد پيشونيشو ماچ كردم. سرش همچين داغ بود كه نگو. مثل سر من كه همش انگار حسين توش سوت مي‏كشه.
شام خورديم و خوابيديم. اما مگه خوابم برد. هي پهلوي راست، هي پهلوي چپ. حسين بچه‏ م هم هي روشو پس مي‏انداخت. تب كرده بود عين تون حموم. يواش يواش لرزش گرفت. فكر كردم لابد تب نوبه است. براش چهار قل خوندم و دور تا دور تشكش فوت كردم. دو زارم دور سرش گردوندم گذاشتم تا صبح بشه بدم به فقير. ولي حالش بدتر شد. نصف شبي از جواهرخانوم اسفند گرفتم براش دود كردم. جواهر خانوم گفت:
«از صبح تا حالا توي جوب ولو بوده.»
گفتم: «طاهر توي گور بلرزي كه منو آلاخون والاخون كردي. اگه تو بودي من اين بچه‏ رو براي يه لقمه نون توي كوچه‏ ها ول نمي‏كردم كه.»
فردا صبحش كه حموم نرفتم. مرده‏شور مال دنيارو ببرن. بچه‏ م مثل كوره مي‏سوخت.گفتم:
«ننه تو چت شده؟ الهي مامان فدات بشه. الهي درد و بلات بخوره توي اين كاسه سرم. مادر چشم‏هاتو باز كن. الهي قربون لب‏هاي خشكيده‏ات برم، بخند. دلم داره مي‏تركه. دارم دق مي‏كنم تو اين جور ناخوشي.»
جواهرخانوم اومد توي اتاق. گفتم:
«جواهرخانوم جون تورو خدا دست بزن ببين بالشش خيس خيسه.»
جواهرخانوم گفت:
«چيزيش نيست، خوب مي‏شه؟ براش چهارگل دم كن.»
كردم. چه فايده.
ـ «براش گل‏ ختمي بگير.»
گرفتم، توفيري نكرد.
ـ «خدا به داد دلت برسه، نذر حضرت سكينه كن.»
كردم. خدا خير بده به اين جواهرخانوم. مثل يه خواهر دست زير بال آدم مي‏كنه. وقت حاجت كي اين طور به آدم مي‏رسه؟:
«الهي خواهر، خير از عمرت ببيني. الهي داغ عزيز نبيني. الهي دست به خاكستر مي‏زني، جواهرشه، جواهر خانوم جون. ديگه چي كارش كنم؟ چرا تبش نمي‏افته؟»
ـ «ببرش دكتر.»
بردم. افاقه نكرد. دكتر نگاهش كرد و گفت:
«حالش خيلي بده. تبش چهل درجه است. پاشوي ه‏اش كن.»
كردم. انگار نه انگار. حالا همسايه‏ ها يكي يكي مي‏اومدن به اتاقم، دلداريم مي‏دادن. مي‏گفتند:
«گريه نكن خواهر، خوب مي‏شه. چائيده. چيزيش نيست.»
مي‏گفتم: «افتخارجون چهل درجه تب داره. اگه اين بچه يه بلايي سرش بياد من از غصه دق مي‏كنم.»
افتخارسادات مي‏گفت:
«خوبه خوبه، اين قدر آبغوره نگير. حالا خوبه بابا نداره كه بخواي جواب شو بدي. من حسنم كه مرد، باباش با كمربند سياه و كبودم كرد. الهي دستش بشكنه.»
جواهرخانوم هم مي‏زد روي دستش و آه مي‏كشيد و در گوش افتخارسادات پچ‏ پچ مي‏كرد:
«خدا به دادش برسه. پسر سلطون با پنج درجه تب مرد، اين كه بدبخت چهل درجه تب داره.»
. . . شبانه رفتم در خونه زن سومي قنبر. دختره خودش در رو باز كرد. افتادم به پايش. حالا گريه نكن كي گريه كن. دختره هاج و واج مونده بود كه چمه. گفتم:
«دختر تورو خدا منو حلال كن. اين بچه چه گناهي كرده؟ دست منه كه بايد بشكنه.»
گفت: «خدا نكنه. چرا همچين مي‏كنين؟»
بعد روشو كرد ته حياط و به مادرش گفت:
«اين همون خانوميه كه ديروز منو مجاني شست.»
مادره سرشو آورد تو ايوون و هاج و واج نگاهم كرد و گفت:
«بفرمائين تو خانوم. مارو خجالت دادين. بفرمائين تورو خدا. سماور آتيشه.»
بعد وايساد بر و بر نگاهم كرد. ديدم الانه كه بشناستم. به دختره گفتم:
«تنت سالمه؟»
گفت: «آره چطور مگه؟»
گفتم: «هيچي، الهي شكر.»

˜
شب حسين به زور نفس مي‏كشيد. انداختمش روي دستم. هول هولكي زدم بيرون. كوچه همچين بود ظلمات. هرچي سگ تو عالم بود، گذاشته بودن دنبالم. تا دواخونه منوچهرخان دوئيدم. بچه‏م تو مطب دكتر جون داد. خودم از حال و هوش رفتم. دكتر آرمين خودش منو به هوش آورد. بچه‏ ي بي جون را داد دستم، روونه ‏ام كرد. حالا بچه سياه. خيابون‎ها دراز و خلوت. كوچه‏ ها پر سگ. پر تاريكي. پر مرده. روح حسين، روح طاهر، گذاشتن دنبالم. گفتم الانه كه بگيرنم. به خونه كه رسيدم همه جمع شدند دورم. جواهرخانوم دستپاچه دوئيد طرفم. افتخارسادات هم هول كرده بود. شوهر افتخارسادات هم با عرق‏گير اومد كنار حوض نشست. چادر از سرم سر خورد. صورت حسين رو سينم بود. گفتم:
«اي خدا، جگر گوشه‏ مو چطور بذارم زمين؟ اي خدا ديگه به چي دلمو خوش كنم؟»
بردم حسين‏رو خوابوندم توي تشكش. برگشتم تو حياط. خودمو انداختم بغل جواهر خانوم.

˜
حسين‏مو كه به خاك سپردم، جايي نداشتم بروم. يه زن تك و تنها، داغ ديده، بي كس. از بي‏بي زبيده پياده راهمو كج كردم سمت امامزاده عبدالله. بعد كجا؟ سيدالكريم. شمع خريدم بردم توي صحن. شب جمعه بود. چه شبي! شلوغ شلوغ. مثل سر من. يك كرور خلايق خدا ولو تو حياط. رفتم حرم امامزاده طاهر. من غريب، اون غريب. آدم تو شلوغي غريب باشه، مصيبته. حرم عين دل من سوت و كور. يه روضه‏ خون عليل هم نشسته بود براي در و ديوار خالي روضه مي‏خوند. روضه زينب، روضة سكينه، روضة علي‎اصغر. شمع‏هارو روشن كردم به نيت چهارده معصوم نشستم به گريه كردن. چشام شده بود ابر بهار. هي به خيالم اومد حسين از حرم رفته بيرون، الانه كه گم بشه. دنبالش دوئيدم تا كفش‏ كن. كسي نبود.
راه افتادم. چه جاي خالي بچه‎م مي‏نمود. يك كاسه ماست گرفتم. يه سيخ كباب. دوتا پر گوجه. همون گوشه نشستم به خوردن. يارو ريحونم آورد. توي دلم گفتم:
الهي مادر نور به قبرت بباره. تو زير يه خروار خاك، من اين جا به خوردن. كوفتم بشه.
كوفتم شد. نخورده پا شدم. باز دوباره به راه. ويلون و سيلون. اصلاً معلوم هست من چمه؟ شام براي چيم بود؟ حالا برم كجا؟ تو خونه كه دق مي‏كنم. پياده رفتم تا ميدان شهرري. اگه بچه‏ م زنده بود، الان هرچي توي بازار مي‏ديد مي‏خواست. اون بار كه اومده بودم زيارت، مي‏گفت: النگو مي‏خوام. مي‏گفتم: مادر تو پسري، النگو براي دخترهاست. يه تفنگ براش خريدم. بميرم الهي، بچه‏ م هي با دهنش تير در مي‏كرد. كاشكي يه تيرش مي‏خورد توقلب قنبر. كاشكي يكيش مي‏خورد توي قلب من اين قدر غصه‏ دار نمي‏شدم.
سر آخر اتوبوس سوار شدم. كجا؟ كجا مي‏خواستي باشه؟ بي‏بي زبيده ديگه. روي قبرها گله به گله چراغ موشي. چند نفر هنوز فاتحه مي‏خوندند. جرأت كردم رفتم تو:
«السلام علي يا اهل لااله‏ الاالله. اي رفتگون سلام. حسين جون سلام. مادر، خاكت سرد نيست كه دلم برات يه گوله آتيشه. طاهر، آقا، بچه ‏تو امشب آوردم عيادتت. آوردم مهموني. يه چيزي بده دستش بهونة منو نگيره. يه چيزي به من بگو دوريشو طاقت بيارم. بچه‏ مو سپردم دستت. ازش خوب پرستاري كن. ازش خوب مهمون نوازي كن. دوباره نري سي كار خودت، بچه‏ م تنها بمونه. . .»

˜
چند روز گم و گور شدم. كجا؟ خودمم نمي‏دونم. حواسم كه سر جاش اومد، آفتابي شدم. رفتم خونه. جواهرخانوم جوابم كرد. اثاثيه‏ رم ورداشت عوض كرايه پس افتاده.
چند روز رفتم خونه اين و اون مهموني. بعد هم ويلون كوچه‏ ها. ديگه از قنبر چيزي نمي‏خريدم. زهرم مي‏خواستم از گبر مي‏خريدم، از مسلمون نمي‏خريدم. حمومي جوابم كرده بود. كسي نمي‏زاييد رختشو بشورم. كارخونه‏ ها كارگر نمي‏خواستن. گفتم بايد برم گدايي، دستم پيش ناكس دراز نباشه. شب پيش گارد ماشين خوابيدم.
حالا شب، چه شبي؟ سياه سياه. شب نگو، سگ سارون بگو. سگ‏ها هي از ماشين دودي بال مي‏رفتند، پايين مي‏اومدند وق مي‏زدند. صبح كه شد دوباره من ويلون. عينهو سگ تو كوچه‏ ها پرسه زدم. عينهو بچه‏ ها جوب گردي كردم. يه پنج‎ زاري پيدا كردم، يه ده‏شي‎اي. گفتم: خدا بده بركت. اينم مزد داغ حسين. اينم روزي يه بيوه سرگردون. دادمش به گدا. يه گداي كور كه دستش توي دست بچه ‏ش بود. اگر حسين بزرگ مي‏شد براي سر پيري يه عصاي دستي داشتم: كدوم پيري عزت؟ ببين اجلت كيه گيس بريده. خدايا اون پنج‏ زار خيرات حسين. اون ده‏شي‏ هم خيرات طاهر. باباي قنبر هم آتيش به قبرش بباره با اين بچه بزرگ كردنش.
هوا به اون گرمي، دلم شده بود غروب پائيز. چشام شده بود حوض خون. براي حسين گريه كردم. براي طاهر. براي خوبي و بدي جواهرخانوم. براي بچه سلطان خانوم كه به پنج درجه تب مرد. براي همه دنيا. اما از خودم حرصم مي‏گرفت. از خريتم. از سادگيم. از گول خوردنم. خودمو دستي دستي مي‏انداختم توي آتيش. بعد مي‏موندم سفيل و سرگردون. رقيه دلاك حموم مي‏گفت:
«ته بازارچه سوسكي يه حموم زنونه است، دلاك مي‏خواد. اونجام نخواست، حموم سيدسقا مي‏خواد.»
پرسون پرسون رفتم. كجا؟ همه جا. سبزه ميدون. ميدون كهنه. بازارچه سيد اسماعيل. سر قبر آقا. صام‏پز خونه. بازارچه سوسكي. حموم سيدسقا.
«خانوم، حموم سيدسقا كجاست؟ آقا، حموم سيدسقا كجاست؟»
ـ «بسته است.»
«مگه جمعه است كه بسته است؟ جمعه هم باشه، حموم بستن تو كارش نيست. جمعه روز كار حمومه. تازه اين مردم پاك شدني نيستند. آب زمزم مي‏خواد پاكشون كنه. از دل سياهند. از دل چركند.»
توي راه، همه خيابونا عجيب و غريب بود. يه جا خلوت، يه جا شلوغ. از ته بازارچه يه دسته سينه‏ زن هراسون اومد بيرون. چند نفر اطراف رو پاييدند. بعد تند و تند به يزيد فحش دادن و رد شدن. يه علم جلو، دو تا كتل عقب، با يه عالمه عكس. عكس يه آقا: خدا يزيدو لعنت كنه. خدا قنبرو لعنت كنه كه از يزيد هم بدتره.
سر و كله چند تا آجان و صاحب منصب پيدا شد يكي سينه‏زن‏ها رو خبر كرد، تند كردند دِفرار:
«آقا حموم سيد سقا كجاست؟»
ـ «بسته است.»
شدم گيج و گنگ. توي راه كه برمي‏گشتم، همه خيابونا پر از عكس همون آقا بود. يكي جلو منو گرفت و گفت:
«كجا مي‏ري خواهر؟»
گفتم: «فضولي؟ اوس چسكي؟ يا جومه ‏دار حموم؟»
گفت: «خير تو مي‏خوام.»
گفتم: «آره ارواي عمه‏ ات. مرد جماعت بي مرض و غرض نمي‏شه؟»
پيش خودم فكر كردم اونم از تيره قنبره. اما به قيافه‏ اش نمي‏اومد. به قيافه كي مي‏آد؟ هركسي رو نگاه كني ظاهرش مي‏گه پسر پيغمبرم.
بعد لب‎هاي گوشتالوشو، تو صورت پر از ريشش تكون داد وگفت:
«نرو خواهر. كجا مي‏ري آخه امروز. مگه نمي‏دوني چه خبره؟»
چادرمو جمع‎تر كردم و گفتم:
«مي‏رم يه حموم زنونه گير بيارم كار كنم. شما كار سراغ ندارين؟»
گفت: «خواهر، امروز روز كار پيدا كردن نيست كه.»
گفتم: «اينو به شكم گشنه‏ م بگو.»
گفت: «برگرد خونه ‏ات. ديوونگي نكن.»
گفتم: «خونه ندارم.»
گفت: «برو يه جاي ديگه. خيابونا امن نيست.»
گفتم: «به جهنم، هرچي باشه كه از دل من امن‎تره.»
گفت: «خود داني. از من گفتن بود.»
نفسش از جاي گرم بيرون مي‏اومد. اما خوب شد يكي باهام دو كلوم حرف زد، ديگه داشتم از تنهايي دق مي‏كردم. خيابونا دوباره شلوغ شد. هولي ورم داشت كه نگو.
انگار دوباره حسين مريض شده بود. اگه از حموم بيرونم نكرده بودند، مي‏رفتم توي سربينه حموم، كپة مرگمو مي‏ذاشتم.
دم ميدون تره‏ بار كه رسيدم، روي چند تا پايه چراغ، عكس همون آقا را گذاشته بودند. چند تا جوون هم كفن‏ پوش و خوني چوب ورداشته بودند. بعد ماشين امنيه‏ ها اومد. حالا نه يكي، نه دو تا، همين‏طور قطار پشت هم. بعد شروع كردند به تيراندازي. كه همه فرار كردند توي كاروانسراي سر خيابون. منم رفتم. ده‏ بار توي راه گالش از پام دراومد نزديك بود بخورم زمين. آخر سر گالشو زدم زير بغلم. چپيدم اون تو.
چشمت روز بد نبينه. نگاه كردم ديدم يك زن، ميون صد تا قل چماق. چي كار مي‏توانستم بكنم. هزار جور خيال اومد توي سرم. بعد گفتم حالا كي توي اين هير و وير حواسش به منه. يكي در آهني‏رو بست و از پشت قفل كرد. از سوراخ در نگاه كردم، تو خيابون غير صاحب منصب و آجان كسي نبود. يكي از اونا اومد تا جلوي كاروانسرا. چند تا لگد زد به در. بعد با تفنگش بيخودي يه تير هواي در كرد و رفت.
يه خورده كه گذشت جوون‏ها پاورچين پاورچين اومدن تا دم در. يكي‎شون سرشو كرد بيرون و گفت:
«رفتند.»
همه اومديم بيرون. اونا به يمين، من به يسار. رفتم ميدون شوش. يه عده پاسگاه آجآن ها‏رو آتيش مي‏زدند. گفتم:
«كاشكي بريزند دكون قنبرو آتيش بزنند. خدا كنه بريزن شيشه سمساري‏رو بشكنند.»
صداي تيراندازي مگه قطع مي‏شد؟ دوان دوان رفتم تا پاي خط ماشين دودي. جلوي تلنبه‏ خونه آب. قهوه‏ خونه هم بسته بود. رفتم جلوي دكون قنبر. چهار تخته بود. اون كسي نيست كه يه همچين روزايي بيرون بياد. معلوم نبود كي عكس اون آقارو چسبونده بود روي در دكون قنبر. عكس آقا رو كندم بردم اون‏ور خيابون. گذاشتم روي پله مسجد. بعد برگشتم لب جوب آب. يه مشت لجن ور داشتم پاشيدم به در دكون قنبر. صداي يك تير از نزديك اومد. از ترس افتادم زمين. نمي‏دونم چرا از دستم خون اومد. چشام سياهي رفت. فكر كردم تير خوردم. ديدم نه، به جاي تير نمي‏بره. خودمو كشوندم تا در مسجد. حالا هي تير مي‏آد مي‏خوره بالاي سرم به در مسجد. بعد از تو كوچه مسجد نو يه دختربچه اومد بيرون. وسط خيابون كه رسيد با تير زدنش. دختر قنبر بود. عكس آقا‏رو چلوندم تو بغلم و گفتم:
«يا خدا.»
در مسجد باز شد.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:22 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید