حوض سلطون (3)
محسن مخملباف
در كه وا شد، يكي از پشت كشيدم تو و در را بست. حالا حياط مسجد پر از خلايق خدا. معلوم شد هركسي از هر جا مونده رو به خدا آورده. ولي مگه صداي تير بند مياومد. تا من از پشت در برم وسط حياط، يه عالمه تير و تفنگ در شد. گفتم:
«مسلمونا يه دختر افتاده تو خيابون. يه با غيرتي پيدا بشه بيارتش تو. الانه كه گير ظالم ها بيفته.»
دو تا جوون رشيد كه الهي خير از جوونيشون ببينند، دلو زدند به دريا. لاي در مسجد رو باز كردند، يه ديد به خيابونو، يا علي تو كوچه. يكي تندي درو پيش كرد. يه دفعه صداي ارابه اومد. صداي تير و تفنگ. دلم مثل سير و سركه افتاد به جوشيدن. دلم هزار راه رفت و اومد تا دختره رو آوردند گذاشتنش وسط حياط. مردم هم توي يه چشم به هم زدن ريختن دورش. هي گفتم: «بابا برين كنار. راه بدين ببينمش.»
مگه ميشنفتن. تا آخر سر يكي فكر كرد بهش بستگي دارم. يكي هم گفت: خواهرشه. منم حال با چه زور و تقلايي خودمو كشوندم جلو، خدا ميدونه. بميرم الهي دختره غرق خون بود. همون پيرهن سفيده تنش بود كه توي حموم خودم از بقچه اش درآوردم دادم دستش. سرش كج شده بود روي سينهاش. تا منو ديد انگار بال درآورد. پا شد بشينه، سرش پس افتاد. چهار زانو نشستم پيشش. سرشو گذاشتم توي دومنم. يه چند تايي فحش دادن به امنيه ها. فحش دادن به بزرگون. دو سه نفرم افتادند به گريه كردن. گفتم:
«بابا يه كاري بكنين. جوون مردم داره ميميره. يه خورده برين عقب هوا بياد. يكي سقا شه يه چيكه آب بياره.»
آوردند. توي يه جوم. دستمو گذاشتم زير سرش. جوم آبو به لبش. همچين كه دوتا قلپ سر كشيد، كله شو داد عقب. فهميدم سيراب شده. جوم آبو دادم دست مردم. سرشو گذاشتم روي پام. حالا از ميون سينهاش خون تازه مياومد. صورتش شده بود مثل گچ ديوار. چادرم خوني شده بود. صورتشو ماچ كردم گفتم:
«چيزي نيست دختر جون. حالا ميبرنت دكتر. بذار يه خورده بيرون آروم بگيره.»
دختره گفت:
«ننه مو ميخوام.»
دختر سيزده چهارده ساله توي همين يه دقه ورا آب شده بود. گفتم:
«خلايق، بابا اين دختر قنبر بقاله. يك بره بابايي، ننه اي، كسيشو خبر كنه.»
بازم همون جوونها راه افتادند. حالا دختره مثل مرغ سر كنده توي بغلم پرپر ميزنه. دستاشو گرفتم توي دستم و گفتم:
«الان مادرت ميآد. بيتابي نكن.»
هي تخم چشاش پس رفت و اشك اومد تو كاسه پرخونش. با گوشه چادرم اشكهاشو پاك كردم. لبامو گذاشتم روي پيشونياش، يخ كرده بود. حالا مگه مادره مياومد. اينم هي چشمش به در بود. يه چند تا از مردم هم زارياي ميكردند كه نگو. ديدم از همه شجاعتر منم. گفتم: عزت سادات خوب سنگدل شدي. خوب به داغ ديدن عادت كردي. از بس مار خوردي، داري افعي ميشي. دوباره دختره گفت:
«آب.»
گفتم: «يكي آقايي كنه اون جومو بياره.»
لبهاش داغمه بسته بود. چشاش دوباره پر از اشك شده بود. دستهاش شل شده بود كنارش ولو بود. آب آوردند گذاشتم دهنش. گفت:
«ننه مو ميخوام.»
گفتم: «الانه ميآد. رفتن خبرش كنند.»
پلك هاشو هم گذاشت. گفتم: خدايا نكنه مادره نيومده اين توي بغل من جون بكنه. حالا يه غم بزرگ قد اين حياط روي دلم نشسته بود. هي از توي دلم تا توي گلوم تير كشيد. هي سرم گيج رفت. هي دست خونيام سوخت و گزگز كرد تا مادره اومد. اول مارو نديد كه. دوئيد توي شبستون. بعد آوردنش پيش ما. همين كه چشمش به دختره افتاد، جيغ كشيد. دختره پلك هاشو باز كرد و نگاهشرو انداخت توي صورت مادره. روي لباش يك لبخند تلخي نشست. بعد چشاش پر اشك شد. مادره هي به قد و بالاي دختره نگاه كرد تا چشمش افتاد به سينه خونياش كه دهن وا كرده بود. تازه دستش اومد كه چه بلائي سرش اومده. ماتش برد. سياهي چشم دختره هم رفت. همة چشمش شد سفيدي، با رگه هاي خون. بعد بيرنگ شد. من پا شدم. حالا دو تا دستمه و سرم. هي داد زدم:
«خدا جوون مردم رفت. خدا جوون مردم مرد.»
بعد مادرش پا شد. مثل مرغ سر بريده. توي حياط بال بال زد. خودشو زد به در شبستون. خودشو انداخت زمين. خودشو زد به مردم. آخر سر برگشت رو جنازة دختره صيحه كشيد و از هوش رفت. مادرهرو بردند وضوخونه. دست و پاي دختره رو گرفتند بردند توي آبدارخانه. چادرشم كشيدند رويش. بعد فهميدم كه اين تنها نبوده. چند تا ديگرم قطار كرده بودند كنار هم. بعد يكي اومد با شلنگ و جارو. بهش ميگفتند حاجي اوليايي. گفت:
«برين كنار خونهارو بشورم. نجس ميشين بابا نماز نداره.»
حالا صداي تير و تفنگ ميآد بس نيست، صداي شرشر آب و شرت شرت جارو هم ميآد و توي دلها رو خالي ميكنه. حاجي اوليايي هي جارو كرد و غر زد:
«بابا دين و ايمونتون كجا رفته. مسجد خدا را آلوده نكنين. برين بيرون مردم ميخوان نماز بخونن. هركيام به مرده دست زده بره غسل مس ميت بكنه.»
تا قنبر باباشو آوردند. دندون آرواره هايش توي دهنش نبود. يه راست بردنش توي آبدارخونه. بيرون كه اومد بغ كرده بود. يه خورده به مردم نگاه كرد، بعد نشست گوشه ديوار آروم به گريه كردن. مادره توي وضو خونه به هوش اومده بود و جيغ ميكشيد. بعد قنبر بلند شد. اينور و اونور را نيگاه كرد و خودشو زد. با دستش زد توي سرش. با دستش زد توي صورتش. بعد پريد هوا و زد توي سرش. بعد كلاهش افتاد. مردها گرفتنش بردنش توي وضوخونه. تا شب صيحه ميكشيد. تا شب مثل زنهاي پاي روضه شيون ميكرد.
بعد دونه دونه صاحاب جنازه ها اومدن به شيون و زاري. سياهي شب كه شد، همه از مسجد رفتند الا من و يه جنازه بيصاحب، با حاجي اوليايي كه همه جا رو آب ميكشيد.
رفتم توي شبستون. پشت پرده زنونه. كجارو داشتم برم؟ گوشه چادرمو گره زدم. گفتم: خدايا دخيلت كه من اين شبو به صبح نرسونم. خدايا منو از اين سرگردوني نجات بده. بعد گوشه چادر زنونه مسجدرو گرفتم گفتم: به حق عصمت زهرا، به حق صديقه طاهره منو راحت كن اي خدا. اون وقت دلم ضعف رفت. از ديروز هيچي نخورده بودم. از خوف و خواب سرم سنگيني ميكرد. دلم آشوب بود. توي تاريكي نشسته نشسته خودمو كشيدم روي زمين. تا دستم خورد به جا مهري. دست كردم يه مشت خاك تربت برداشتم پيچيدم گوشه چارقدم. قد يه انگشتون هشم ريختم توي حلقم. پامو دراز كردم رو به محراب. سرمو گذاشتم زمين: كه الهي ديگه پا نشم. كه الهي خواب به خواب برم.
خوابم برد. خواب ديدم مرده ميبرن مسگرآباد. خواب ديدم احمد قصاب سر يه بچهاي رو لب جوب آب بريد، بعد به چنگك هاش آويزان كرد. خواب ديدم طاهر و حسين و دختر قنبر تو كوچه فشاري ليلي بازي ميكنند. خواب ديدم سگهاي گارد ماشين دنبالم كردند نميتونم فرار كنم. خواب ديدم قنبر نشسته روي تون حموم، شيپور ميزنه. خواب ديدم طاهر و حسين و دختر قنبر دارن حمومك مورچه داره، بشين و پاشو خنده داره بازي ميكنند.
بعد پا شدم. صبح شده بود. يه تيغه آفتاب از پنجره زنونه افتاده بود روي صورتم. دهنم تلخ شده بود، عينهو زهر مار. چشام پف كرده بود و دلم ضعف ميرفت. شيكم نيست لامصب كه. چاه ويله. رفتم توي حياط. حاجي اوليايي هنوز داشت زمين و زمونو آب ميكشيد. تا چشمش به من افتاد، ترسيد. بعد گفت:
«از كجا اومدي تو؟ در كه بسته است.»
گفتم: «ديشب اين جا خوابيدم توي شبستون.»
گفت:«با اين چادر خونيات؟!»
محلش نكردم رفتم توي وضوخونه. چادرمو آب كشيدم. سر و صورتمو شستم. آب گردوندم توي دهنم تف كردم. ولي مگه تلخيش رفت. مال گشنگي بود. زدم به كوچه. نصف دكونا بسته بودند. رفتم نونوايي. يه كف دست نون بيات گرفتم، به يه قرون. رفتم دكون جواد آقا. يه بند انگشت پنير گرفتم، دو تا حبه انگور، نشستم همون گوشه به خوردن. رومم كيپ گرفتم كه كسي نشناسدم. گفتم:
«كوفتت كن عار ننگي. زهر مارت كن چاه ويل. هر چي ميكشم از تو ميكشم و الا كارو ميخوام چي كار؟»
آدميزاد جون سگ داره بدمصب. شب بعد رفتم خونه بمونه خانوم. خودش خيلي عزت و احترام بهم گذاشت ولي دخترش اين قدر عور و اطوار اومد كه نگو.
ايكبيري انگار نوه اترخان كه كه بريزه. فرداش رفتم خونه گلين آغا. خدا خيرش بده. چه زن مقبولي. چه خانومي. شب اشكنه درست كرد خورديم. بعد سماور آتيش كرد نشستم پاش. هي تا نصف شب با هم اختلاط كرديم. يه كلوم اون بگو، يه كلوم من بگو. از گذشته ها. از گذشتگون. از باباي خدا بيامرزم گفت كه مقني بوده. يه چاه كنده بوده دويست پا، با بيست گز انباري. از مادرم گفت كه سر زا رفته بود. از دولاب كه اون وقتها توش چه خيارهايي عمل مياومده. گفتم:
«گلينآغا جون صد رحمت به قديم نديما. مردمون حالا كه صفارو خوردن، محبترو قي كردن. يادته يه روز دختر بودم با عمه خدا بيامرزم و شما و مونسآغا رفتيم بيبي شهربانو. شب توي كوه و كمر مونديم. عمه ام خدا بيامرز چه صداي دلنشيني داشت. وقتي تو لوله نگ ميخوند، صداش توي زنها هزارتا خواهون داشت. خاك برات خبر نبره عمه خانوم جون. نيستي ببيني چه داغي به دلم مونده.»
گلين آغا گفت:
«چيزو بگو كه يه لب داشت، هزار خنده، مونسآغارو ميگم. چه همدم خوبي بود، چه مونس خوبي بود مونس آغا.»
بعد براي همهشون فاتحه خونديم. گلينآغا گفت:
«عمه ات جونشو گذاشت براي تو و طاهر پسرش. نميدوني وقتي دست شمارو داد به همديگه، چه شادياي ميكرد. يه روز به من گفت:
«حالا ديگه پامو دراز ميكنم رو به قبله و راحت ميخوابم.»
ـ «راحت بخوابي عمه خانوم. پس طاهرو كجا بردي؟ نبودي ببيني طاهر تمام خونه و زندگيتو به باد فنا داد.»
خونه اي كه حالا جواهرخانوم توشه گوش تا گوش حياطش اتاق داره. توي اتاق پنج دري ما مينشستيم. تو اتاق سه دري عمه خانوم. اتاق زاويه و زير هشتيرم داده بوديم به افتخارسادات اجاره. زيرزمين و دستشويي و اتاق ارسي هم دست سلطان خانوم بود: كجايي عمه خانوم كه ببيني حالا من شدم آب روروك. هي توي اين جوب، هي توي اون جوب. يه شب به صفا، يه شب به مروه. پس عمه خانوم جون منم ببر پيش بچهم حسين كه راحت بشم. بعد دلم براي حسين و خودم سوخت، گريه كردم.
صبح كه شد راه افتادم. گلينآغا هي اصرار كرد بمونم، ولي تعارفش شابدولعظيمي بود. لابد ميترسيد وبال گردنش بشم. اومدم بيرون. ديگه كجارو داشتم برم. اينه كه شدم الاف كوچه ها. شدم سگ دوپا. حالا هي پرسه بزن بو بكش. حالا هي خيابونو گز كن. هي پياده برو گود عربها. برو بيسيم لجنآباد. برو دروازه خراسون. كه چي؟ كه كي صبحت شب ميشه. كه چه وقت، شبت صبح ميشه. چند بار اين راهو برم؟ چقدر شب از ترس آجان، توي اين سوراخ و اون سوراخ بخسبم. اينه كه رفتم مسجد. پيش كي؟ پيش حاجي اوليايي. رومو كيپ گرفتم و گفتم:
«سلام.»
زيرچشمي يه نگاهي بهم كرد و شناخت. تند گفت:
«چادرتو آب كشيدي اومدي يا نه؟ هفت روزه دارم فرش آب ميكشم.»
گفتم: «اومدم توي مسجد كار كنم.»
گفت: «چه كاري مثلاً؟»
گفتم: «هر كاري. جاروكشي. زمين شوري. خلا شوري. آفتابه داري، خدامي.»
گفت: «خادم ميخوايم. ولي خادم مرد.»
هر چي اصرار كردم ديدم از اين خيري درنميآد. ديگه ظهر شده بود. اذون ميگفتن كه آقاي پيشنماز اومد. رفتم جلو. همه چيزو بهش گفتم. گفت:
«شما زن مرحوم طاهر نيستين؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «حالا تا خدام براي اين جا پيدا كنيم، همين جا بمون. توي اون اتاق كوچيكه كنار راه پله ها. تا ببينيم چي ميشه.»
شب توي مسجد موندم. حاجي اوليايي اومد بيرونم كنه، آقا پيشنماز وساطت كرد موندم. از ذوقم كه خوابم نبرد. شبونه همه شبستونو جارو زدم. منبر رو دستمال كشيدم. زمينها رو گوني كشيدم. شيشه ها رو با آب و صابون شستم و آب كشيدم. قرآن هاي كهنه رو گردگيري كردم. از خاك غريبي پر بودند. هي ورق زدم فوت كردم. آخر سر خودمم توي وضوخونه شستم و آب كشيدم. حالا همهچي طيب و طاهر بود. وايسادم به نماز. صبح شده بود:
«الله اكبر. خدايا بنازم به رحمان و رحيميت. پروردگاريتو شكر.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-26-2015 در ساعت 10:29 PM
|