موضوع: حوض سلطون
نمایش پست تنها
  #6  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


حوض سلطون (6)
محسن مخملباف
توي اين دو سه روز آجيل مشكل‏ گشا گرفتيم. ميوه خريديم، شستيم، گذاشتيم توي سبد. ترحلوا درست كرديم، گذاشتيم تو يخچال. خرما گرفتيم، رطب. سبزي پاك كرديم، دور از چشم خانوم. شيريني خريديم، خامه‏ اي. پيشدستي و ظرف سوا كرديم، گذاشتيم كنار. يه سرويس هم آقا آورده بود، گذاشتيم دم دست. اتاق ارسي‏رو درست كرديم براي آبدارخونه. سرسرارم خلوت كرديم براي زنونه. روزش كه شد، همه خونه‏ رو جارو كرديم. آينه قدي روي طاقچه‏ رو پاك كردم و توش دور از چشم سودابه خانوم به خودم نگاه كردم. توي اين ده ماهه آب شده بودم. صد رحمت به ني‏قليون. عكسم هيچ به خودم نمي‏برد. گفتم يعني من همون عزت‏السادات يك سال پيشم؟ چه سالي بهم گذشته بود. خدا سر هيچ كافري نياره. مرگ طاهر. داغ حسين. آوارگي. كلفتي. روز روزش، شب. شبش، هزار سال. هنوز دلم پر از حسرته و پير شدم.
سودابه خانوم داد زد:
«كدوم گوري رفتي گور به گور شده؟ اوا خاك عالم، عزت، هر وقت صدات مي‎كنم غيبت مي‏زنه.»
گفتم: «خانوم جون با من كار دارين؟ هر وقت كارم داشتين پاتو بلند كنين. خاك زير پاتون منم.»
گفت: «مرده ‏شور زبونتو ببرند كه اگه اينم نداشتي، چي داشتي؟ حالا چلچراغ رو پاك كن، مواظب باش كه اگه بشكنيش، مي‏شكنمت.»
تو يه چشم بهم زدن رفتم بالاي چهارپايه، پاكش كردم. بعد گفت:
«سفره سفيد بلندرو يه جاي پاك پهن كن.»
روي فرش ابريشمي سرسرا كه غير از شاش مليحه با هيچي نجس نشده بود سفره ‏رو پهن كردم. شمع‎ها رو به نيت چهارده معصوم وايسوندم تو سيني حلواها. بعد خانوم گفت:
«دستمال كاغذي بيار براي اين كه مهمونا اشك‏هاشونو پاك كنند.»
گفتم: «روضه امام حسينو با گوشه چارقد و چادر پاك مي‏كنند. تبركه.»
گفت: «اين فضولي‏ها به تو نيومده.»
˜
اين فضولي‏ها بمن نيومده بود. جلوي در وايسادم. هر كي از در اومد تو سلام كردم. يه چادر سفيد گلدار نماز، يا يه چادر توري مشكي، دادم سرشون كنند. اول زن جناب سرهنگ اومد. يه لباسي تنش بود كه انگار اومده بود عروسي. بعد زن شاهپورخان با يه مشت تحفه تترناهاش. بعد زن شمس‏ اله خان وكيل مجلس. راه كه مي‏رفت انگار يكي بشكه بستني‏ رو توي بشكه يخ مي‏چرخونه. بعد هم بقية اعيونا. خونه شد بلا نسبت عفت، سگ سارون. بس كه دوئيدم توي اتاق ارسي، پيش عفت، تو اتاق زاويه، لب هره، توي سرسرا و چائي بردم و آوردم، چلاق شدم. بسكي دوئيدم لب حوض تا تخم مول نمي‏دونم كدوم پدرسوخته نيفته تو حوض خفه بشه، نصف عمر شدم. هركي ‎ام از راه رسيد بقچه بنديل شو انداخت رو كول من، افتاد به استنطاق كردن:
«سلام. سلام. چه خانوم نازي. چه ملوس. عزيزجون تو كلفت سودابه خانومي؟»
«سلام جان جان. تو عروس رختشور بمدونكي؟»
«تو كي‎اك نيستي؟»
كه توبه كار شدم. سودابه خانوم اومد دم اتاق ارسي گفت:
«عزت پس چرا مس مس مي‎كني؟ چايي بيار ذليل مرده. عزت پس چرا واموندي؟ شله ‏زرد بيار. عزت، آش رشته. عزت، بجنب بچه خانوم سرهنگ و سرپا بگير. عزت، دِ تكون بخور جز جيگر زده. حواله ‏ات به دو دست بريده ابالفضل كه تو اين خونه مي‏خوري و كار نمي‏كني. الهي كه همش چرك و خون بشه بالا بياري.»
«عزت حالا برو با بچه‏ ها بازي كن گل‏هارو نكنند.»
«آسيا بچرخ.»
«مي‏چرخم.»
«جون خاله ‏خون.»
«مي‏چرخم.»
«عزت بيا اين جا كارت دارم. خوب گوشتو وا كن ببين چي‏ مي‏گم. حواست باشه. كسي جادو جنبل نندازه توخونه. بايد چشم‏هاتو چهار تا كني.»
«عزت چرا وايسادي يه سفره بنداز براي بچه‎ها فرش كثيف نشه. واه واه هم كلوم مُرده‏ ها شي از دستت راحت‏شم. هي چي مي‏گين اون تو با عفت؟»
بعد آقا روضه‏ خون اومد. رفت نشست تو اتاق زاويه به خوندن. سودابه خانوم يه گوشواره سبز قشنگ گوشش بود، مثل ياقوت. يه لباس بلند هم تنش بود كه وقتي راه مي‏رفت قد خپله‏ اش معلوم نشه. شايد براي خط‏ه اي راه راهش بود كه اين قدر رشيد نشونش مي‏داد. آقا هي روضه خوند، زن شمس‏اله خان و جناب سرهنگ هي خنديدند. آقا هي سر بريد، اينا هر و كر. پيش خودم گفتم شما رو چه به روضه. آقا تو خرابه شام بود كه باز سودابه خانوم صدام كرد. من بدبخت با يه دست چايي ببر، با يه دست اشك‏هامو پاك كن حالا دلم تو اين شلوغي گرفته. به خودم گفتم: يعني آدم هم اين قدر غريب؟
سكينه قربونش برم يه الف بچه تو خرابه شام. لب به غذا نمي‏زده. مي‏گفته: عمه بابامو مي‏خوام. قربون لب تشنه ‏ات يا اباعبدالله. يزيد مي‎شنوه مي‏پرسه اين بچة كيه گريه مي‏كنه؟ راوي مي‏گه بهش گفتند: سكينه نور عينه، دختر امام حسينه. مي‎گه چي مي‏خواد اين بچه؟ مي‎گن بهونه باباشو مي‎گيره. راوي نقل مي‏كنه كه يزيد گفت: اين سر بريده رو از توي تشت بردارين بذارين توي طبق ببرين براي اون دختر. وقتي طبق‎رو مي‏آرن خرابه شام، همه خرابه روشن مي‏شه. طبق نوراني رو مي‏ذارند جلوي سكينه. اين بچه فكر مي‏كنه براش غذا آوردند.
«اوه، كوري مگه دختر جون؟! لباسم از دست رفت.»
زن خانوم سرهنگ بود. يه جيغي كشيد كه زهره ترك شدم. سودابه خانوم هم هر چي از دهنش در اومد بهم گفت. گفتم: خب چي كار كنم؟ به جهنم كه آش رشته ريخته روش. چقدر خودمو باريك كنم. از گشنگي مي‏مردند اگه صبر مي‎كردند تا آقا روضه‏اش تموم بشه؟ يكي بچه ريغماسي‎اش رو داد دست من. يكي دو نفر هم ايش و ويش كردند. مادر بچه بهم گفت:
«خيلي خب دخترجون دريدگي نكن. بيا برو اين بچه‎رو بشور.»
همه‏ رو كه هپلو هپو كردند، راهشونو كشيدن و رفتند. من موندم و عفت، با يه خروار كار. با غرغرهاي سودابه خانوم كه:
«دستم مي‏شكست و سفره نمي‏انداختم. اومدن خوردن و بردن، يه مشت حرف و حديث بي‏خودي براي من درست كردند. نمكم كورشون كنه.»
آخر شب كه شد پوست آجيل مشكل‏ گشاهارو ريختم به آب تميز و رووني كه از پاي درخت‏هاي حياط رد مي‎شد. حالا تا اين آب برسه به چال خركشي، همچين مي‏شه سياه سياه.
˜
فردا آقا بازار نرفت. نزديكاي ساعت ده كه شد دو تا از شاگردهاي حجره ‏اش در زدند. درو كه باز كردم اومدن تو. آقا منتظرشون بود. تو دستشون يك قاب عكس بزرگي از شاه بود كه دورش را با لامپ‏ هاي ريز چراغوني كرده بودند. يه راست رفتند توي سرسرا و عكسو زدن روي ديوار. بعد هم با آقا سوار ماشين شدند و رفتند. خانوم اومد تو ايوون و دستشو گرفت رو به آسمون و گفت:
«خدايا مرادمو گرفتم.»
دم دماي ظهر بود. من و عفت داشتيم ظرف‏هاي ديروز را مي‏شستيم كه در زدند. خود سودابه خانوم در رو باز كرد. فيروزه خواهرش بود. سودابه خانوم گفت:
«سلام آبجي. رسيدن به خير. خوبي؟ چي شده سرزده اومدي؟»
فيروزه خانوم گفت:
«سلومت باشي خواهر. الهي كه خدا از خانومي كمت نكنه. هيچي، باز ديشب كه از اين جا رفتم با اين مرتيكه بي همه‏ چيز دعوام شد. چيه؟ يه خورده ترياك و شيره‏اش عقب افتاده بود. الهي خودش و بچه‏ هاش يه جا وربپرند.»
سودابه خانوم گفت:
«خواهر نفرين نكن. مرغ آمين اون بالا نشسته، به سينه مي‏زني يه وقت مي‏گه آمين، به روز سياه مي‏افتي.»
گفت: «به جهنم. اين هم شد زندگي آخه؟ صد رحمت به زندگي سگ. صدر رحمت به زندگي دو تا كلفتت.»
من و عفت به هم نگاه كرديم. اين قدر بهم برخورد كه نگو. عفت گفت:
«به روي خودت نيار.»
سودابه خانوم گفت:
«حالا چي شده اين وقت ظهر راه افتادي؟»
گفت: «راستش اومدم ازت اون گوشواره سبزارو بگيرم امشب دنبالش برم ببينم خودش كدوم گوري مي‏ره هر شب.»
سودابه خانوم دست كشيد به گوش ‏هاشو گفت:
«واي گوشواره‏ هام كو؟ عزت، عفت، شما ورداشتين؟»
عفت گفت:
«نه خانوم خدا شاهده ما خبر نداريم.»
گفت: «پس چي شده؟ حق ندارين پاتونو از اين خونه بذارين بيرون تا تكليف گوشواره‏ ها معلوم بشه.»
خواهرش كه رفت من دل تو دلم نبود. عفت گفت:
«نترس گم نشده. اين طوري گفت خواهره ‏رو از سر وا كنه.»
گفتم: «خرحمالي بكنيم. بهتونم بهمون ببندند. اگه اين جوريه من ديگه توي اين خونه بند نمي‏شم. برم كلفتي خدارو بكنم كه بهتره تا آدم مردم باشم. تو اين ده ماهه فقط اينش مونده بود كه بهم وصله دزدي هم بچسبونه.»
ظرف‏ها رو كه آب كشيدم گفتم:
«خانوم با اجازه‏تون من دارم مي‏رم بيرون. اگه مي‎خواين براي گوشواره‏ ها منو بگردين، حاضرم.»
گفت: «نه، پيدا شده ولي يه وقت تو روي فيروزه خانوم نگي‏ ها.»
جايي رونداشتم برم. كاري‏ام از دستم برنمي‏اومد. شب، سر نماز نشستم به نفرين كردن. كه خدا آقا و خانوم رو به صبح نرسونه. اما كي خدا از دعاي گربه كوره بارون فرستاده بود. بعد دعا كردم كه خدا آقا و خانوم رو به ما مهربون كنه تا من و عفت ساليون سال كلفتي‏شونو بكنيم. اما چشمم از اين جماعت آب نمي‏خورد. اين شد كه صبح علي‏الطلوع، يه تيكه نون به نيش كشيدم و از عفت خداحافظي كرده و نكرده زدم به چاك جاده. كجا؟ هرجا. تا قسمت آدم چي‏ باشه.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 01:31 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید