گیله مرد میترسید. برای اینكه صدای زیر بلوچ كه ازلای لب و ریش بیرون میآمد، او را به وحشت میافكند. «من خودم مثل توراهزن بودم.» بلوچ خاموش شد. دل گیلهمرد هری ریخت پائین، مثل اینكه اینها بویی بردهاند. «مثل تو راهزن بودم» نامسلمان دروغ میگوید، میخواهد از او حرف دربیاورد. هیبت خاموشی امنیه بلوچ را متوحش كرد. آهستهتر سخن گفت: «امروز صبح كه تو كروج تفتیش میكردم...» در تاریكی صدای خش و خش آمد، مثل اینكه دستی به دستههای برگ توتون كه از سقف آویزان بود، خورد. «تكان نخور میزنم!» صدای بلوچ قاطع و تهدید كننده بود. گیلهمرد در تاریكی دید كه امنیه بطرف او قراول رفته است.
«بنشین!»دهاتی نشست و گوشش را تیز كرد كه با وجود هیاهوی سیل و باران و باد، دقیقا كلماتی را كه از دهان امنیه خارج میشود، بشنود. بلوچ پچپچ میكرد.«تو كروج -میشنوی؟- وسط یكدسته برنج یه تپونچه پیدا كردم. تپونچه رو كه میدونی مال كیه. گزارش ندادم. برای آنكه ممكن بود كه حیف و میل بشه. همراهم آوردهام كه خودم به فرمانده تحویل بدم، میدونی كه اعدام روی شاخته.»
سكوت. مثل اینكه دیگر طوفان نیست و درختان كهن نعره نمیكشند و صدای زیر بلوچ، تمام این نعرهها و هیاهو و غرش و ریزشها را میشكافت. «گوش میدی؟ نترس، من خودم رعیت بودم، میدونم تو چه میكشی، ما از دست خانهای خودمان خیلی صدمه دیدهایم، اما باز رحمت به خانها، از آنها بدتر امنیهها هستند. من خودم یاغی بودم، به اندازهی موهای سرت آدم كشتهام، برای این است كه امنیه شدم، تا از شر امنیه راحت باشم، از من نترس! خدا را خوش نمیآد كه جوونی مثل تو فدا بشه، فدای هیچ و پوچ بشه، یك ماهه كه از زن و بچهام خبری ندارم، برایشان خرجی نفرستادم. اگر محض خاطر آنها نبود، حالا اینجا نبودم. میخواهی این تپونچه را بهت پس بدهم؟»
گیلهمرد خرخر نفس میكشید، چیزی گلویش را گرفته بود، دلش میتپید، عرق روی پیشانیش نشسته بود. صورت مخوفی از امنیهی بلوچ در ذهن خود تصویر كرده و از آن در هراس بود، نمیدانست چكار كند. دلش میخواست بلند شود و آرامتر نفس بكشد. «تكون نخور! تپونچه دست منه. هفت تیره، هر هفت فشنگ در شونه است، برای تیراندازی حاضر نیست، بخواهی تیراندازی كنی، باید گلنگدن را بكشی، من این تپونچه را بهت میدم.» دیگر گیلهمرد طاقت نیاورد. «نمیدی، دروغ میگی! چرا نمیذاری بخوابم؟ زجرم میدی! مسلمانان به دادم برسید! چی میخواهی از جونم؟» اما فریادهای او نمیتوانست بجایی برسد، برای اینكه طوفان هرگونه صدای ضعیفی را در امواج باد و باران خفه میكرد. «داد نزن! نترس! بهت میدم، بهت بگم، اگر پات به اداره امنیهی فومن برسه، كارت ساخته است. مگه نشنیدی كه چند روز پیش یك اتوبوسو توی جاده لخت كردند؟ از آن روز تا حالا هرچی آدم بوده، گرفتهاند. من مسلمون هستم. به خدا و پیغمبر عقیده دارم، خدا را خوش نمیآد كه ...»گیلهمرد آرام شد. راحت شد، خیلی از آنها را گرفتهاند. از او میخواهند تحقیق كنند.
«چرا داد میزنی؟ بهت میدم! اصلا بهت میفروشم. هفت تیر مال توست. اگر من گزارش بدم كه تو خونهی تو پیدا كردم، خودت میدونی كه اعدام رو شاخته، به خودت میفروشم، پنجاه تومن كه میارزه، تو، تو خودت میدونی با محمدولی، هان؟ نمیارزه؟ پولت پیش خودته. یا دادی به كسی؟» گیلهمرد آرام شده بود و دیگر نمیلرزید، دست كرد از زیر پتو دستمال بستهای كه همراه داشت باز كرد و پنجاه اسكناس یك تومانی را كه خیس و نیمه خمیر شده بود حاضر در دست نگه داشت.«بیا بگیر!»
حالا نوبت بلوچ بود كه بترسد.«نه، اینطور نمیشه، بلند میشی وامیسی، پشتت را میكنی به من. پول را میندازی توی جیبت، من پول را از جیبت در میآورم، اونوقت هفت تیر را میندازم توی جیبت، دستت را باید بالا نگهداری. تكون بخوری با قنداق تفنگ میزنم تو سرت. ببین من همهی حقههایی را كه تو بخواهی بزنی، بلدم. تمام مدتی كه من كشیك میدم باید رو به دیوار پشت به من وایسی، تكان بخوری گلوله توی كمرت است. وقتی من رفتم، خودت میدونی با وكیل باشی.»
پینويس:
1- لاور= دلاور، رهبر
2- داريم.
3- چای هم هست.
4- همين يكی را داريم.
5- اتاق بالا توتون خشك كردهايم.
6- چرا دارد.
7- كمی آن طرف تر. سرشب اين جا بودند، رفند.
8- راه ندارد. سركار، اين هم از آنهاست كه اتوموبيل را لخت كردند.
...