نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 10-08-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی

شرشر آب یكنواخت تكرار می‌شد. این آهنگ كشنده، جان گیله‌مرد را به لب آورده بود. آب از ‏ناودان سرازیر بود. این زمزمه نغمه‌ی كوچكی در میان این غلیان و خروش بود. ولی بیش از هر چیز دل ‏و جگر گیله‌مرد را می‌خورد. دستهایش را به دیوار تكیه داده بود. گاه باد یكی از بسته های سیر را به ‏حركت درمی‌آورد و سر انگشتان او را قلقلك می‌داد. پیراهن كرباس تر، به پشت او می‌چسبید. تپانچه ‏در جیبش سنگینی می‌كرد.

گاهی تا یك دقیقه نفسش را نگاه می‌داشت تا بهتر بتواند صدایی را كه ‏می‌خواهد بشنود. او منتظر صدای پای محمد ولی بود كه به پله‌های چوبی بخورد. گاهی زوزه‌ی باد ‏خفیف‌تر می‌شد، زمانی در ریزش یك نواخت باران وقفه‌ای حاصل می‌گردید و بالنتیجه در آهنگ ‏شرشر ناودان نیز تاثیر داشت،‌ ولی صدای پا نمی‌آمد. وقتی امنیه بلوچ داد زد: «آهای محمد ولی؟ آهای ‏محمدولی!» نفس راحتی كشید. این یك تغییری بود.«آهای محمد ولی..». گیله‌مردگوشش را تیز كرده ‏بود. به محض اینكه صدای پا روی پله های چوبی به گوش برسد،‌ باید خوب مراقب باشد و در آن ‏لحظه‌ای كه امنیه‌ی بلوچ جای خود را به محمدولی می‌دهد، برگردد و از چند ثانیه‌ای كه آنها با هم ‏حرف می‌زنند و خش خش حركات او را نمی‌شنوند، استفاده كند، هفت تیر را از جیبش در آورد و ‏آماده باشد.
مثل اینكه از پایین صدایی به آواز بلوچ جواب گفت.‏ای‌كاش باران برای چند دقیقه هم شده،‌ بند می‌آمد، كاش نفیر باد خاموش می‌شد. كاش غرش سیل ‏آسا برای یك دقیقه هم شده است، ‌قطع می‌شد. زندگی او، همه چیز او بسته به این چند ثانیه است، چند ‏ثانیه یا كمتر. اگر در این چند ثانیه شرشر یك نواخت آب ناودان بند می‌آمد، با گوش تیزی كه دارد، ‏خواهد توانست كوچكترین حركت را درك كند. آنوقت به تمام این زجرها خاتمه داده می‌شد. ‏می‌رود پیش بچه‌اش، بچه را از مارجان می‌گیرد، با همین تفنگ وكیل باشی میزند به جنگل و آنجا ‏می‌داند چه كند.‏از پایین صدایی جز هوهوی باد و شرشر آب و خشاخش شاخه‌های درختان نمی‌شنید. گویی زنی در ‏جنگل جیغ می‌كشید، ولی بلوچ داشت صحبت می‌كرد. تمام اعصاب و عضلات، تمام حواس، تمام ‏قوای بدنی او متوجه صدایی بود كه از پایین می‌رسید، ولی نفیر باد و ریزش باران از نفوذ صدای ‏دیگری جلوگیری می‌كرد.‏

‏«تكون نخور،‌ دستت را بذار به دیوار!»‏ گیله مرد تكان خورده بود، بی اختیار حركت كرده بود كه بهتر بشنود. ‏گیله مرد آهسته گفت: «گوش بدن بیدین چی گم.» ‏بلوچ نشنید. خیال می‌كرد،‌ اگر به زبان گیلك بگوید، محرمانه تر خواهد بود. «آهای برار،‌ من ته را كی ‏كار نارم. وهل و گردم كی وقتی آیه اونا بیدینم.»‏باز هم بلوچ نشنید. صدای پوتین‌هایی كه روی پله‌های چوبی می‌خورد، او را ترسانده و در عین حال به ‏او امید داد.‏‏«عجب بارونی، دست بردار نیست!»‏
این صدای محمدولی بود، این صدا را می‌شناخت. در یك چشم بهم زدن، گیله مرد تصمیم گرفت. ‏برگشت. دست در جیبش برد. دسته‌ی هفت تیر را در دست گرفت. فقط لازم بود كه گلنگدن كشیده ‏شود و تپانچه آماده برای تیراندازی شود، اما حالا موقع تیراندازی نبود، برای آنكه در این صورت ‏مامور بلوچ برای حفظ جان خودش هم شده، مجبور بود تیراندازی كند و از عهده‌ی هر دو آنها ‏نمی‌توانست برآید. ای كاش می‌توانست گلنگدن را بكشد تا دیگردرهر زمانی كه بخواهد آماده برای ‏حمله باشد. هفت تیر را كه خوب می‌شناخت از جیب درآورد. آن را وزن كرد، مثل اینكه بدین وسیله ‏اطمینان بیشتری پیدا می‌كرد. در همین لحظه صدای كبریت نقشه‌ی او را برهم زد.
خوشبختانه كبریت ‏اول نگرفت.‏‏«مگر باران می‌ذاره؟ كبریت ته جیب آدم هم خیس شده.»‏كبریت دوم هم نگرفت، ولی در همین چند ثانیه گیله مرد راه دفاع را پیدا كرده بود، هفت تیر را به ‏جیب گذاشت. پتو را مثل شنلش روی دوشش انداخت و در گوشه‌ی اتاق كز كرد.‏‏«آهای، چراغو بیار ببینم، كبریت خیس شده.»‏بلوچ پرسید: «چراغ می‌خواهی چیكار كنی؟»‏



..


__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید