نمایش پست تنها
  #8  
قدیمی 10-08-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی

‏- چرا جواب نمیدی؟ شما دشمن خدا و پیغمبرید. قتل همه‌تون واجبه. شنیدم آگل گفته كه اگر قاتل ‏دخترش را بكشند، حاضره تسلیم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهمیت نمیدم به اینكه آن زنی كه آن ‏روز با تیر من به زمین افتاد، دخترش بوده یا نبوده. به من چه؟ من تكلیف مذهبی ام را انجام دادم. ‏می‌گم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنیدی؟ من از هیچ كس باكی ندارم. من كشتم، هر ‏كاری از دستش برمی‌آید بكند...‏‏- تفنگ را بذار زمین. تكون بخوری مردی...‏


این را گیله‌مرد گفت. صدای خفه و گرفته‌ای بود،‌ وكیل‌باشی كبریتی آتش زد و همین برای گیله‌مرد ‏به منزله‌ی آژیر بود. در یك چشم بهم زدن تپانچه را از جیبش در آورد و در همان آنی كه نور زرد و ‏دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گیله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار ‏دهد. محمدولی برای روشن كردن كبریت پاشنه تفنگ را روی زمین تكیه داده، لوله را وسط دو بازو ‏نگهداشته بود. هنگامی كه دستش را با كبریت دراز كرد، سرنیزه زیر بازوی چپ او قرار داشت.‏
در نور شعله‌ی كبریت،‌ لوله‌ی هفت تیر و یك چشم باز و سفید گیله‌مرد دیده میشد. وكیل باشی گیج ‏شد. آتش كبریت دستش را سوزاند و بازویش مثل اینكه بی‌جان شده باشد افتاد و خورد به رانش.‏‏- تفنگ را بذار رو زمین! تكون بخوری مردی!‏لوله‌ی هفت تیر شقیقه‌ی وكیل باشی را لمس كرد. گیله‌مرد دست انداخت بیخ خرش را گرفت و او را ‏كشید توی اتاق.‏‏- صبر كن، الان مزدت را می‌ذارم كف دستت. رجز بخوان. منو میشناسی؟ چرا نگاه نمی‌كنی؟...‏باران می‌بارید، اما افق داشت روشن می‌شد. ابرهای تیره كم كم باز می‌شدند.‏
‏- می‌گفتی از هیچكس باكی نداری! نترس، هنوز نمی‌كشمت، با دست خفه‌ات می‌كنم. صغرا زن من ‏بود. نامرد، زنمو كشتی. تو قاتل صغرا هستی، تو بچه‌ی منو بی‌مادر كردی. نسلتو ور می‌دارم. بیچارتون ‏می‌كنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نمی‌خوری؟...‏
تفنگ را از دستش گرفت. وكیل باشی مثل جرز خیس خورده وارفت. گیله مرد تفنگ را به دیوار تكیه ‏داد. «تو كه گفتی از آگل نمی‌ترسی. آگل منم. بیچاره، آگل لولمانی از غصه‌ی دخترش دق مرگ ‏شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند،‌ تسلیم می‌شه. آره آگل نیست كه تسلیم بشه. اتوبوس ‏توی جاده را من زدم. تمام آنهایی كه با من هستند،‌ همشون از آنهاییند كه دیگر بی‌خانمان شده‌اند، ‏همشون ازآنهایی هستند كه از سرآب و ملك بیرونشون كرده‌اند. اینها را بهت می‌گم كه وقتی ‏می‌میری، دونسته مرده باشی. هفت تیرم را گذاشتم تو جیبم. می‌خواهم با دست بكشمت، می‌خواهم ‏گلویت را گاز بگیرم. آگل منم. دلم داره خنك می‌شه...»‏از فرط درندگی له‌له می‌زد. نمی‌دانست چطور دشمن را از بین ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، ‏هیكل كوفته‌ی وكیل‌باشی تدریجا دیده می‌شد.‏


‏- آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. این پنج ساله یاد گرفتم. خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. می‌گی ‏مملكت هرج و مرج نیست؟ هرج و مرج مگه چیه؟ ما را می‌چاپید،‌ از خونه و زندگی آواره‌مون ‏كردید. دیگر از ما چیزی نمونده، رعیتی دیگه نمونده. چقدر همین خودتو، منو تلكه كردی؟ عمرت ‏دراز بود، اگر می‌دونستم كه قاتل صغرا تویی،‌ حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودی؟ كی لامذهبه؟ ‏شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كردید و زیر قولتان زدید؟ نیامدید قسم نخوردید كه دیگر همه امان ‏دارند؟ چرا مردمو بیخودی می‌گیرید؟ چرا بیخودی می‌كشید؟ كی دزدی می‌كنه؟ جد اندر جد من در ‏این ملك زندگی كرده‌اند، كدام یك از ارباب‌ها پنجاه سال پیش در گیلون بوده‌اند؟زبانش تتق می‌زد، به‌حدی تند می‌گفت كه بعضی كلمات مفهوم نمی‌شد.
وكیل باشی دو زانو پیشانیش ‏را به كف چوبی اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ می‌كرد. كلاهش از سرش افتاده ‏بود روی كف اتاق: «نترس، این جوری نمی‌كشمت. بلند شو، می‌خواهم خونتو بخورم. حیف یك ‏گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستی كه من یك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بیندازم. بلند ‏شو!»‏ اما وكیل‌باشی تكان نمی‌خورد. حتی با لگدی هم كه گیله‌مرد به پای راست او زد، فقط صورتش به ‏زمین چسبید، عضلات و استخوان‌های اودیگر قدرت فرمانبری نداشتند. گیله‌مرد دست انداخت و یقه‌ی ‏پالتوی بارانی او را گرفت و نگاهی به صورتش انداخت. در روشنایی خفه‌ی صبح باران خورده، قیافه‌ی ‏وحشتزده‌ی محمدولی آشكار شد. عرق از صورتش می‌ریخت. چشمهایش سفیدی می‌زد. بی‌حالت ‏شده بود. از دهنش كف زرد می‌آمد، خرخر می‌كرد.‏همین كه چشمش به چشم براق و برافروخته‌ی گیله‌مرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش،‌ امان ‏بده! پنج تا بچه دارم. به بچه‌های من رحم كن. هر كاری بگی می‌كنم. منو به جوونی خودت ببخش. ‏دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تیراندازی می‌كرد. مسلسل دست من نبود...»‏ گریه می‌كرد. التماس و عجز و لابه‌ی مامور، مانند آبی كه روی آتش بریزند،‌ التهاب گیله مرد را ‏خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید! به یاد بچه‌ی خودش كه در گوشه‌ی ‏كومه بازی می‌كرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفای صبح ضعف و بی‌غیرتی محمدولی تنفر ‏او را برانگیخت. روشنایی روز او را به تعجیل واداشت.‏ گیله‌مرد تف كرد و در عرض چند دقیقه پالتو بارانی را از تن وكیل باشی كند و قطار فشنگ را از ‏كمرش باز كرد و پتوی خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانیش را بر تن كرد و از ‏اتاق بیرون آمد.‏در جنگل هنوز شیون زنی كه زجرش می‌دادند به گوش می‌رسید. در همین آن، صدای تیری شنیده شد ‏و گلوله ای به بازوی راست گیله‌مرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلوله‌ی دیگری به سینه‌ی او خورد و ‏او را از بالای ایوان سرنگون ساخت.‏

مامور بلوچ كار خود را كرد.‏

پی‌نویس:‏

‏‌1- چوكول= برنج نارس.‏

2- كلوش- كاه.‏
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید