- چرا جواب نمیدی؟ شما دشمن خدا و پیغمبرید. قتل همهتون واجبه. شنیدم آگل گفته كه اگر قاتل دخترش را بكشند، حاضره تسلیم بشه. آره، جون تو، من اصلا اهمیت نمیدم به اینكه آن زنی كه آن روز با تیر من به زمین افتاد، دخترش بوده یا نبوده. به من چه؟ من تكلیف مذهبی ام را انجام دادم. میگم كه آگل دشمن خداست و قتلش واجبه، شنیدی؟ من از هیچ كس باكی ندارم. من كشتم، هر كاری از دستش برمیآید بكند...- تفنگ را بذار زمین. تكون بخوری مردی...
این را گیلهمرد گفت. صدای خفه و گرفتهای بود، وكیلباشی كبریتی آتش زد و همین برای گیلهمرد به منزلهی آژیر بود. در یك چشم بهم زدن تپانچه را از جیبش در آورد و در همان آنی كه نور زرد و دود بنفش كمرنگ گوگرد اتاق را روشن كرد، گیله مرد توانست گلنگدن را بكشد و او را هدف قرار دهد. محمدولی برای روشن كردن كبریت پاشنه تفنگ را روی زمین تكیه داده، لوله را وسط دو بازو نگهداشته بود. هنگامی كه دستش را با كبریت دراز كرد، سرنیزه زیر بازوی چپ او قرار داشت.
در نور شعلهی كبریت، لولهی هفت تیر و یك چشم باز و سفید گیلهمرد دیده میشد. وكیل باشی گیج شد. آتش كبریت دستش را سوزاند و بازویش مثل اینكه بیجان شده باشد افتاد و خورد به رانش.- تفنگ را بذار رو زمین! تكون بخوری مردی!لولهی هفت تیر شقیقهی وكیل باشی را لمس كرد. گیلهمرد دست انداخت بیخ خرش را گرفت و او را كشید توی اتاق.- صبر كن، الان مزدت را میذارم كف دستت. رجز بخوان. منو میشناسی؟ چرا نگاه نمیكنی؟...باران میبارید، اما افق داشت روشن میشد. ابرهای تیره كم كم باز میشدند.
- میگفتی از هیچكس باكی نداری! نترس، هنوز نمیكشمت، با دست خفهات میكنم. صغرا زن من بود. نامرد، زنمو كشتی. تو قاتل صغرا هستی، تو بچهی منو بیمادر كردی. نسلتو ور میدارم. بیچارتون میكنم. آگل منم. ازش نترس. هان، چرا تكون نمیخوری؟...
تفنگ را از دستش گرفت. وكیل باشی مثل جرز خیس خورده وارفت. گیله مرد تفنگ را به دیوار تكیه داد. «تو كه گفتی از آگل نمیترسی. آگل منم. بیچاره، آگل لولمانی از غصهی دخترش دق مرگ شد. من گفتم كه اگر قاتل صغرا را به من بدهند، تسلیم میشه. آره آگل نیست كه تسلیم بشه. اتوبوس توی جاده را من زدم. تمام آنهایی كه با من هستند، همشون از آنهاییند كه دیگر بیخانمان شدهاند، همشون ازآنهایی هستند كه از سرآب و ملك بیرونشون كردهاند. اینها را بهت میگم كه وقتی میمیری، دونسته مرده باشی. هفت تیرم را گذاشتم تو جیبم. میخواهم با دست بكشمت، میخواهم گلویت را گاز بگیرم. آگل منم. دلم داره خنك میشه...»از فرط درندگی لهله میزد. نمیدانست چطور دشمن را از بین ببرد، دستپاچه شده بود. در نور سحر، هیكل كوفتهی وكیلباشی تدریجا دیده میشد.
- آره، من خودم لاور بودم. سواد هم دارم. این پنج ساله یاد گرفتم. خیلی چیزها یاد گرفتهام. میگی مملكت هرج و مرج نیست؟ هرج و مرج مگه چیه؟ ما را میچاپید، از خونه و زندگی آوارهمون كردید. دیگر از ما چیزی نمونده، رعیتی دیگه نمونده. چقدر همین خودتو، منو تلكه كردی؟ عمرت دراز بود، اگر میدونستم كه قاتل صغرا تویی، حالا هفت تا كفن هم پوسونده بودی؟ كی لامذهبه؟ شماها كه هزار مرتبه قرآن را مهر كردید و زیر قولتان زدید؟ نیامدید قسم نخوردید كه دیگر همه امان دارند؟ چرا مردمو بیخودی میگیرید؟ چرا بیخودی میكشید؟ كی دزدی میكنه؟ جد اندر جد من در این ملك زندگی كردهاند، كدام یك از اربابها پنجاه سال پیش در گیلون بودهاند؟زبانش تتق میزد، بهحدی تند میگفت كه بعضی كلمات مفهوم نمیشد.
وكیل باشی دو زانو پیشانیش را به كف چوبی اتاق چسبانده و با دو دست پشت گردنش را حفظ میكرد. كلاهش از سرش افتاده بود روی كف اتاق: «نترس، این جوری نمیكشمت. بلند شو، میخواهم خونتو بخورم. حیف یك گلوله. آخر بدبخت، تو چه قابل هستی كه من یك فشنگ خودمو محض خاطر تو دور بیندازم. بلند شو!» اما وكیلباشی تكان نمیخورد. حتی با لگدی هم كه گیلهمرد به پای راست او زد، فقط صورتش به زمین چسبید، عضلات و استخوانهای اودیگر قدرت فرمانبری نداشتند. گیلهمرد دست انداخت و یقهی پالتوی بارانی او را گرفت و نگاهی به صورتش انداخت. در روشنایی خفهی صبح باران خورده، قیافهی وحشتزدهی محمدولی آشكار شد. عرق از صورتش میریخت. چشمهایش سفیدی میزد. بیحالت شده بود. از دهنش كف زرد میآمد، خرخر میكرد.همین كه چشمش به چشم براق و برافروختهی گیلهمرد افتاد به تته پته افتاد. زبانش باز شد: «نكش، امان بده! پنج تا بچه دارم. به بچههای من رحم كن. هر كاری بگی میكنم. منو به جوونی خودت ببخش. دروغ گفتم. من نكشتم. صغرا را من نكشتم. خودش تیراندازی میكرد. مسلسل دست من نبود...» گریه میكرد. التماس و عجز و لابهی مامور، مانند آبی كه روی آتش بریزند، التهاب گیله مرد را خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید! به یاد بچهی خودش كه در گوشهی كومه بازی میكرد، افتاد. باران بند آمد و در سكوت و صفای صبح ضعف و بیغیرتی محمدولی تنفر او را برانگیخت. روشنایی روز او را به تعجیل واداشت. گیلهمرد تف كرد و در عرض چند دقیقه پالتو بارانی را از تن وكیل باشی كند و قطار فشنگ را از كمرش باز كرد و پتوی خود را به سر و گردن او بست. كلاه او را بر سر و بارانیش را بر تن كرد و از اتاق بیرون آمد.در جنگل هنوز شیون زنی كه زجرش میدادند به گوش میرسید. در همین آن، صدای تیری شنیده شد و گلوله ای به بازوی راست گیلهمرد اصابت كرد. هنوز برنگشته، گلولهی دیگری به سینهی او خورد و او را از بالای ایوان سرنگون ساخت.
مامور بلوچ كار خود را كرد.
پینویس:
1- چوكول= برنج نارس.
2- كلوش- كاه.