حوض سلطون (12)
محسن مخملباف
بعد برام چايي ريخت. چه چايياي آجان ديده. سر كشيدم. داغ بود. تك زبونم سوخت. هي هورت كشيدم بالا، تا كمرم ساكت شد. اون وقت شيخ عباس برگشت گفت:
«همون كلاه شابكاهيه رو ميگين؟»
خادمي گفت: «آره.»
منم سر تكون دادم. گفت:
هنوز وايساده بود كنار دكه روزنامهفروشي. با دو تا آجان. چند تا جاسوس هم كه من ميشناسمشون دور و بر پلاس بودند. حالا صلاح نيست راه بيفتي. بمون تا شب. فردا صبح زود يه كاري ميكنيم.»
خادمي گفت:
«آقا دل نگران ميشه. بچهم تنهاست. ديشب هم نميدونم چي شده راه بيفتم بهتره.»
شيخ عباس گفت:
«اگه ميخواي بري تهران، صلاح با اينه كه بموني.»
مونديم. چه اتاق كوچولو و نقلياي. من رفتم تو صندوقخونه. پردهرم انداختم. يه خورده دراز كشيدم دوباره كمرم درد گرفت. گفتم:
لابد چاييدم. و الا حالا چه وقت زائيدنه؟ خيلي باشه تازه تو هشت ماه هستم. حالا كو تا روزش. كمكم دل و اندرونم هم درد گرفت. از درد پا شدم نشستم. هي يكي اومد تو در زد، يه خورده نشست، پچپچ كردند و يه چيزي آورند و يه چيزي بردند.
شب همونجا خوابيديم. حالم دست خودم نبود. تو صندوقخونه تنهايي خوف ورم داشته بود. هي خواستم به خادمي بگم من ميترسم تنهايي تو صندوقخونه. از شيخ عباس و آقايي كه كنارش خوابيده بود، حيا كردم. تا اذون صبح رو گفتند. مگه خوابم برده بود. هر وقت شب جام عوض ميشه همين طور ميشم. خواستم برم بيرون. خادمي گفت:
«صبر كن من آب ميآرم.»
آورد. من زيلو رو زدم بالا. همون گوشه وضو گرفتم، وايسادم به نماز. بعد نماز يه لقمه نون و چايي خورديم. شيخ عباس رفت و برگشت گفت:
«دم در كه امن نيست. اگرم خودت لباس بپوشي ممكنه عيالتو بشناسن.»
گفتم: «اگه جلوي زبونشو گرفته بود حالا به اين روز نيفتاده بوديم.»
تازه داشت هوا روشن ميشد كه شيخ عباس گفت:
«حالا وقتشه. از رودخونه برين.»
بعد دو تا طناب بلند را كه با چوبهاي تيكه تيكه عين نردبون درست كرده بودند گره زد به يه در و انداخت سمت رودخونه. گفت:
«از اين جا برين پائين. بپيچين دست راست. سر از خيابون در ميآرين.»
اول خادمي رفت. بعد من. از بالاي ديوار كه نگاه كردم به پائين، خوف ورم داشت. اين خادمي هيچ نميگه من يه بي صاحاب تو شكمم دارم. مردها همه فكر خودشونند. خودش نتونست بقچه هاشو با دست ببره. انداخت پائين ها. اون وقت من بايد از اين جا برم پائين. تا برم پائين، پدرم دراومد. صد دفعه تو راه سرم گيج رفت و هول ورم داشت تا رسيدم پائين. باز كمرم ميخواست دهن وا كنه. شيخ عباس طناب را جمع كرد بالا و بهمون خنديد و گفت:
«التماس دعا.»
پيچيديم به راست. صاف شكممونو گرفتيم و رفتيم يه سوز سردي هم ميخورد به آب ميزد به ما كه لرزمون گرفت. من اصلاً شانس ندارم. اون از شهرستونك كه بعدش بچه گم شد از دل و دماغم دراومد. اينم از اين جا. حالا خادمي با يه جون كندني اين دو تا بقچه روخركش ميكنه و ميآره. گفتم:
«باز اينا چيه ورداشتي؟»
گفت: «يه خورده سوهون و كسمه است. سوغاتي شيخ عباسه براي آقا.»
گفتم: «من هم كسمه خريدم.»
رسيديم به خيابون. پرنده پر نميزد. هي خيابون به خيابون رفتيم تا رسيديم روي يه پل. هر ماشيني رد شد، جلوشو گرفتيم گفتيم تهران. تا آخر سر يه اتوبوس نگه داشت. از قرار از اصفهان مياومد. سوار شديم همه مسافرها تو چرت بودند.گفتم:
«ديگه غلط بكنم باهات بيام بيرون. جون به سرم كردي تو.»
گفت: «من كه از اول گفتم نيا. تقصير خودت شد اصرار كردي.»
گفتم: «خب اگه نيومده بودم كه الان با كلاهيه داشتي ميرفتي اون جايي كه عرب ني بندازه.»
گفت: «شايدم حوض سلطون.»
گفتم: «باز اول صبحي تو دل منو خالي كن. هيچ معلوم هست چي كار ميكني؟»
گفت : «اگه اسمشو بشه گذاشت كار.»
گفتم: «من كه ديگه فهميدم چي كار ميكني. يه مشت آدم خوش خيال ميخواين با دولت در بيفتين ولي آخر عاقبت هيچ كاري هم از پيش نميبرين. يه ور دولته و مردم بيعار، يه ور هم تو و آقا و شيخ عباس و چهار تا ديگه. اين چند نفرتونم ميگيرن، زن و بچه تون آواره و در به در ميشن.»
گفت: «حالا ما داريم آدم زياد ميكنيم. اين اعلاميهها كه ميبيني پخش ميكنيم، براي اينه كه مردم بفهمند.»
گفتم: «منم اگه سواد داشتم، اعلاميه مينوشتم تو زنها پخش ميكردم كه با هم دست به يكي كنند، تكليفشونو با شما مردهاي ظالم از خود راضي روشن كنند. خوب زور زوركي ما زنها رو ميكشونين دنبال خودتون. شايد من دلم نخواد از اين كارها بكنم؟»
گفت: «تو كه هنوز كاري نميكني.»
ماشين جلوي پاسگاه وايساد. چند تا امنيه اومدند بالا. اول خوب مسافرها رو نگاه كردند، بعد از همون جلو شروع كردن ساكها رو گشتن. رنگ از رخ خادمي پريد. يواشكي گفتم:
«چيه باز از اون كاغذها همراهت داري؟»
گفت: «نه، حرف نزن.»
بعد شروع كرد مثل هميشه كه عصباني ميشد، ناخنش رو جويدن. با پاهاش بقچه خودشرو زد زير صندلي. به خودم گفتم: پس چرا وقتي مي اومديم ماشينو نگشتن. امنيه ها همه ساكها رو يكي يكي گشتن تا رسيدن به ما. يكيشون گفت:
«چي همراهتون دارين؟»
دوباره كمرم تير كشيد. تا حالا اين بار چندم بود كه هي تيره پشتم درد ميگرفت و ول ميكرد. وقتي درد ميگرفت دلم ميخواست دستهامو از درد گاز بگيرم. هي دردش هم بيشتر ميشد. بقچه اي كه تو دست من بود، دادم دستش. گفتم:
«نون كسمه است.»
امنيههه وا كرد، زير و روشون كرد ديد راست ميگم. گفتم:
«بفرمايين يه لقمه بذارين دهنتون.»
يارو محل نكرد دولا شد زير صندلي رو نگاه كرد. چشمش خورد به بقچه خادمي. گفت:
«پس چرا اينو نشون نميدين؟»
خودش از اون زير بقچه رو كشيد بيرون و گرهش رو باز كرد. روي بقچه يه مشت نون كسمه بود. بعد عبا و قباي خادمي. دست ماليد به لباسها. اون وقت چپ چپ به خادمي و من نگاه كرد. صداي خادمي درنمياومد. تاي لباسها رو كه باز كرد يه چيزي از توش افتاد بيرون. دولا شد برداشت، گرفت طرف ما. يه تفنگ كوچولو بود. گفتم:
«واي يا قمر بني هاشم.»
5
از همون جا سوار ماشين امنيه هامون كردند. چشمهامونو بستند، برمون گردوندند به قم. يكيشون توي راه هي به من و خادمي بد و بيراه گفت و با لگد زد توي پك و پهلوم. حالا كمرم هي درد ميگيره، هي ول ميكنه. به قم كه رسيديم، بردنمون زندون. از ماشين كه پياده مون كردند، يكي دستمونو گرفت دنبال خودش كشيد. ده دفعه به خيالم اومد الانه كه پايم بخوره به يه چيزي بيفتم زمين. چند تا در و راهرو را كه رد كرديم، رسيديم به يه اتاق، صداي جيغ و داد و صحبت چند تا مرد مياومد. همون گوشه اتاق با چشمهاي بسته سرپا وايسوندنم. رومم كردند به ديوار. حالا باز كمرم بيشتر درد ميگرفت، اما زودتر ول ميكرد. وقتي درد ميگرفت ميخواست جونم بالا بياد. وقتي ول ميكرد، خوابم ميگرفت. يه دفعه صداي جيغ كشيدن خادمي اومد. اول گفت: آي. بعد تند تند گفت: آخ آخ. آخر سر هم جيغ كشيد. مرد گنده عين زنها جيغ ميكشيد. در اتاق بسته شد. صدايش كم شد. يه مردي رومو از ديوار برگردوند. سرمو دولا كرد. دستمال را از چشمهام باز كرد. اين قدر چشممو سفت بسته بودند كه اول هيچي رو نديدم. بعد در اتاق باز شد صداي نعره خادمي ريخت تو. باز در بسته شد. چشام كه به نور عادت كرد، ديدم يه كامله مرد لاغر و سبيلو كه موهاش سياه و سفيد بود، پشت ميز نشسته. از ترسم سلام كردم. جواب نداد. داشت چيزي مي نوشت. يه خورده كه گذشت، سرشو از روي كاغذ و قلمش بلند كرد شروع كرد بهم بر و بر نگاه كردن. بعد بلند شد اومد جلو. تو چشام نگاه كرد. از خجالت و ترس سرمو انداختم پايين. درد كمرم ساكت شد.
مرده محكم زد تو گوشم. سرم تير كشيد و گوشام زنگ زد. بعد زد اينور صورتم. دنيا تو چشمم تيره و تار شد. پيلي پيلي رفتم افتادم زمين. چنگ انداخت گيسهامو گرفت كشيد. بلند كرد گفت:
«اين جا ميدوني كجاست؟»
چادرموكشيدم روي سرم گفتم:
«خدا شاهده بيخبرم. لابد زندانه.»
با مشت زد تو پهلويم. ميخواستم بالا بيارم. بعد دوباره زد تو گوشم. اون وقت يه خورده نگاهم كرد و با لگد زد به ساق پام و رفت پشت ميزش.
عين طاهر كتكم ميزد. طاهر هم كشيده ميزد تو گوشم. گيسهامو ميكشيد با مشت ميزد تو سر و سينهام. اينم سيگارشو روشن كرد دوباره اومد جلو افتاد به جونم. اول با مشت زد توي سرم. كلهام دور برداشت، افتادم زمين. چنگ انداخت موهامو كشيد وايسوندم. اون وقت تند تند كشيده زد بهم. اين قدر كه صورتم كرخ شد. گوشم منگ شد. بعد قبل از اين كه دست خودشم درد گرفته باشه سيگارشو آورد تا نوك دماغم. همين چسبوند و برداشت. تا توي سينهام سوخت. بعد رفت نشست پشت ميزش. منم با آب دهن ماليدم روي دماغم. ولي سوخت همه جام درد ميكرد. تا دوباره كمرم تير كشيد، دردهاي ديگه يادم رفت. حالا يارو شروع كرده بود باز به حرف زدن. گفتم:
«آقا من بايد برم مريضخونه. حالم خوش نيست.»
گفت: «به اون جا هم ميرسه. اگه حرف نزني به قبرسون هم ميكشه. عجله نكن. فقط اول از همه بهت بگم، من آدم پدرسوخته و پاچه ورماليدهاي هستم. فكر لالموني گرفتن رو از كلهات دور كن. با هر دوز و كلكي باشه از كارت سر درميآرم. پس بهتره خودت حرف بزني.»
از درد كمر خودمو فشار دادم به ديوار. انگار مهره هاش ميخواست از همديگه وا بشه.
گفتم: «شما منو برسونين مريضخونه، هر چي بخواين ميگم.»
گفت: «براي من شرط تعيين ميكني.»
گفتم: «شرط نيست آقا، انگار موقع وضع حملمه.»
گفت: «لاغ گيس ننهات. اسمت چيه؟»
گفتم: «عزت سادات.»
گفت: «شهرت؟»
گفتم: «يعني چي آقا؟»
گفت: «فاميلت چيه؟»
گفتم: «بيفاميل آقا.آدم بدبخت فاميلش كجا بود.»
گفت: «پدرسوخته بي همه چيز باز شروع كردي؟»
كمربندشو از روي ميز برداشت. اومد جلو. درد پشتم ساكت شد. اما تو دلم زير و رو ميشد. هي زد توي سر و صورتم. زير كتك گفتم:
«خدا شاهده فاميليمون همينه. وقتي اومده بودند شناسنامه بهمون بدن، باباي بابام گفته بود ما فاميل نداريم. اونام گذاشته بودند حسن بيفاميل.»
دست نگه داشت. گفت:
«با اين نره خر چه رابط هاي داشتي، آكله؟»
گفتم: «كدوم نره خر؟ نكنه خادمي رو ميگين؟ شوهرمه. يه پارچه آقاست. هفت، هشت ماه زنش شدم. آدم خوبيه. حالا كجاست؟ تورو خدا يه بلايي سرش نيارين.»
گفت: «تو ديگه اگه پشت گوشتو ديدي، اونم ميبيني. مگه اين كه حرف بزني. خب چه كتابهايي خوندي؟»
گفتم: «من همش سه كلاس سواد دارم.»
گفت: «خودتو به كوچه علي چپ نزن. من بالاخره مقرت ميآرم. اگه دلت نميخواد بچه تو از توي حلقت بكشم بيرون، خودت لپ و پوست كنده بگو اون هفت تيرو از كجا آوردين؟ از كي گرفتين؟ به كي ميخواستين برسونين؟»
گفتم: «خداييش ما رفته بوديم زيارت. من يه خورده كسمه خريدم. از قرار اونم خبر نداشته يه مشت كسمه خريده. بدبخت چه ميدونسته همچنين چيزي توشه.»
گفت: «توگفتي و منم باور كردم.»
بعد در اتاق باز شد يه مرتيكه چاق چشم دريده اومد تو چشمش كه به من افتاد مثل لاتها خنديد و گفت:
«به به خانوم. حرفم بلدي بزني يا لالي؟»
تا اومدم بفهمم كي به كيه، ديدم چادرم روي سرم نيست. بعد گفت:
«زنيكه پاردم سائيده هفت تير حمل ميكردين؟»
گفتم: «خداي بالاي سر شاهده من بيخبرم. تازه خادمي هم خبر نداره بدبخت. فكر كردم يكي از دوستاي آقا براش سوغاتي داده بعد معلوم شد عوضيه. شايد هم يكي ديگه بقچه رو عوض كرده براي همه دردسر درست كنه. خادمي چون آدم خوبيه، دشمن زياد داره.»
لاغره گفت:
«كه قرار گذاشتين حرف نزنين. خيلي خب ميدوني اين جا ما با زنهايي كه حرف نزنند، چي كار ميكنيم؟»
چندشم شد. تو يه چشم به هم زدن بلندم كرد زدم زمين. بعد پاهامو گرفت كشيد تا كنار ديوار. اون وقت با طناب پاهامو بست به صندلي. چاقه شروع كرد به زدن. حالا بند بندم از هم ميخواست وا بشه. بهم زور مياومد. دلم ريش ريش ميشد. تو سرم تير ميكشيد. پاهام گز گز ميكرد. كي طاهر بدبخت منو اين طوري ميزد. چاقه گفت:
«زنيكه حامله ام كه هستي. بچه رو تو شكمت خفه ميكنم.»
بعد دوباره شروع كرد به زدن. حالا از بيخ حلق جيغ ميكشيدم. هر يه كمربندي كه ميخورد كف پام، انگار ميخواست بچه سقط بشه. هي شلاق زد و گفت:
«به صغير وكبيرتون نميشه رحم كرد. ياللا هر چي توي چنته داري بريز روي داريه.»
منم توي جيغ و فرياد هي قسم و آيه كه خبر ندارم. چاقه به هن و هن افتاد. كمربندو داد دست لاغره. لاغره اومد جلو يه كمربند محكم زد كف پام گفت:
«كي اومدين قم؟»
گفتم: «دو روز پيش.»
يه كمربند محكم ديگه زد پرسيد:
«شب اول كجا بودين؟»
گفتم: «تو مسافرخونه.»
دوباره برد بالا زد كف پام. گرفت نوك انگشتم. پرسيد:
«شب دوم؟»
گفتم: «توي حجره يه آقا از دوستاي آقاي پيشنماز. چرا ميزني؟ خب اينارو كه ميدونم ميگم.»
بعد لاغره ديگه سئوال نكرد. هي زد. هي زد. داشتم ميمردم. چاقه گفت:
«بدبخت فكر بچه تون بكن. اگه شده همه زاد و رودتو زنده كنم ازت حرف ميكشم.»
از جون سير شده بودم. لاغره گفت:
«خودتو ميفرستم آب خنك بخوري. شوهرتم اعدام ميكنم. اما اگه حرف بزني ولتون ميكنم برين.»
چاقه گفت:
«وازش كن من قول ميدم حرف بزنه.»
لاغره گفت:
«فايده اي نداره. بيخود بازش ميكنيم. حرف نميزنه. بذار بزنم بكشمش.»
چاقه گفت:
«حرف ميزنه من ضامن.»
لاغره گفت:
«پس بگو بگه اسم اون يارو كه شب تو حجره اش خوابيده چيه؟»
گفتم: «شيخ عباس.»
گفت: «حجرهاش كجاست؟»
گفتم: «تو همون مدرسه آخوندها بالاي وضوخونه.»
گفت: «فيضيه؟»
گفتم: «آره.»
پاهامو باز كردند منو ول كردند و رفتند. پاهام گز وگز ميكرد. دل و اندرونم بهم ميخورد.كمرم ميخواست دهن وا كنه. بعد يكي اومد منو برد. تو يه اتاق درندشت. از سرما مثل زمهرير بود. نشوندم. بعد درو پيش كرد و رفت. از لاي شيار در نگاه كردم از خادمي خبري نبود.
نيم ساعت بعد چاقه و لاغره اومدند. چاقه گفت:
«دست مريزاد. ناز شستت. ما رو مچل ميكني؟! پس گذاشتي يارو در بره بعد مقر اومدي. بلايي سرت بيارم كه رب و ربتو ياد كني عنتر.»
بعد يه آقايي رو آوردند تو. از من پرسيدند:
«اينه؟»
گفتم: «نه.»
چاقه گفت:
«نه و نگمه.»
بعد هزار جور كلفت بار من و آقا كرد. اول آقارو وايسوندش رو به ديوار. بعد برش گردوندند. چاقه عمامه رو از سرش برداشت ماچ كرد داد دست لاغره گفت:
«قربون عمامه پيغمبر برم كه سر شما. . . هاست.»
بعد زد توي گوش آقا. حالا صداي نعره خادمي مياومد. دردم دو برابر شد. كمرم تير كشيد ول كرد. يه دقه راحت شدم. چشمهامو هم گذاشتم. نفسم تند شده بود. نصفه نصفه نفش ميكشيدم. دوباره كمرم تير كشيد. زدم زير گريه. چاقه اومد جلو با لگد زد توي صورتم. از دماغم خون زد بيرون. بعد با يه سيم كلفت سياه برق هي زد توي سر و كله ام. داشتم هلاك ميشدم. گفت:
«به من ميگن شمر بن ذيالجوشن با كابل هلاكت ميكنم.»
بهم زور اومد. ميلرزيدم و زور ميزدم. بعد زير ناله گفتم:
«بچه م داره ميافته. دارم ميميرم.»
يكي رو صدا كرد اومد تو. پاهامو بست به صندلي. چاقه گفت:
«براي بار آخر بهت ميگم حرف ميزني يا نه؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «پس ياللا حرف بزن. بگو ببينم تا ناكارت نكردم.»
گفتم: «چي بگم؟»
گفت: «شيخ عباس كجاست؟»
گفتم: «توحجره شه، من جاي ديگه رو نميدونم.»
سيم برق رو برد بالا با همه زورش زد به پام. پاهام آتيش گرفت. انگار يه درخت خورد كف پام. انگار اتاق خراب شد روم. از پام تا توي سرم تير كشيد و به شكمم فشار اومد. دوباره زد. داد كشيدم:
«مُردم. مُردم. مُردم اي خدا. نزن نزن.»
انگار همه جامو با چاقو تيكه تيكه ميكردند. هي زد، جيغ كشيدم. هي زد، دستمو گاز گرفتم. هي زد، به شكمم فشار اومد. دل و اندرونم پيچيد به هم. سرم داغ شد. تنم خيس شد. بچه خبر كرد كه ميخواد بياد. عق زدم و بالا آوردم. از زير سينه ام تا پاهام درد ميپيچيد. نفسم گرفت. به زور نفس كشيدم. با دستام به شكمم فشار آوردم و جيغ كشيدم.
چاقه گفت:
«زكي اين يارو داره ميزاد.»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:30 PM
|